id
int64
1.12k
1,000k
poem
stringlengths
1
1.26k
poet
stringclasses
203 values
cat
stringlengths
2
112
text
stringlengths
7
109k
1,546
بخش ۲۰ - سخن دقیقی
فردوسی
پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
کی نامبردار فرخنده شاه سوی گاه باز آمد از رزمگاه به بستور گفتا که فردا پکاه سوی کشور نامور کش سپاه بیامد سپهبد هم از بامداد بزد کوس و لشکر بنه برنهاد به ایران زمین باز کردند روی همه خیره دل گشته و جنگجوی همه خستگان را ببردند نیز نماندند از خواسته نیز چیز به ایران زمین باز بردندشان به دانا پزشکان سپردندشان چو شاه جهان باز شد بازجای به پور مهین داد فرخ همای سپه را به بستور فرخنده داد عجم را چنین بود آیین و داد بدادش از آزادگان ده هزار سواران جنگی و نیزه گزار بفرمود و گفت ای گو رزمسار یکی بر پی شاه توران بتاز به ایتاش و خلج ستان برگذر بکش هرک یابی به کین پدر ز هرچیز بایست بردش به کار بدادش همه بی‌مر و بی‌شمار هم‌آنگاه بستور برد آن سپاه و شاه جهان از بر تخت و گاه نشست و کیی تاج بر سر نهاد سپه را همه یکسره بار داد در گنج بگشاد وز خواسته سپه را همه کرد آراسته سران را همه شهرها داد نیز سکی را نماند ایچ ناداده چیز کرا پادشاهی سزا بد بداد کرا پایه بایست پایه نهاد چو اندر خور کارشان داد ساز سوی خانهاشان فرستاد باز خرامید بر گاه و باره ببست به کاخ شهنشاهی اندر نشست بفرمود تا آذر افروختند برو عود و عنبر همی سوختند زمینش بکردند از زر پاک همه هیزمش عود و عنبرش خاک همه کاخ را کار اندام کرد پسش خان گشتاسپیان نام کرد بفرمود تا بر در گنبدش بدادند جاماسپ را موبدش سوی مرزدارانش نامه نوشت که ما را خداوند یافه نهشت شبان شده تیره‌مان روز کرد کیان را به هر جای پیروز کرد به نفرین شد ارجاسپ ناآفرین چنین است کار جهان آفرین چو پیروزی شاهتان بشنوید گزیتی به آذر پرستان دهید چو آگاه شد قیصر آن شاه روم که فرخ شد آن شاه و ارجاسپ شوم فرسته فرستاد با خواسته غلامان و اسپان آراسته شه بت‌پرستان و رایان هند گزیتش بدادند شاهان سند
1,547
بخش ۲۱ - سخن دقیقی
فردوسی
پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
کی نامبردار زان روزگار نشست از بر گاه آن شهریار گزینان لشکرش را بار داد بزرگان و شاهان مهترنژاد ز پیش اندر آمد گو اسفندیار به دست اندرون گرزهٔ گاوسار نهاده به سر بر کیانی کلاه به زیر کلاهش همی تافت ماه به استاد در پیش او شیرفش سرافگنده و دست کرده به کش چو شاه جهان روی او را بدید ز جان و جهانش به دل برگزید بدو گفت شاه ای یل اسفندیار همی آرزو بایدت کارزار یل تیغ‌زن گفت فرمان تراست که تو شهریاری و گیهان تراست کی نامور تاج زرینش داد در گنجها را برو برگشاد همه کار ایران مر او را سپرد که او را بدی پهلوی دستبرد درفشان بدو داد و گنج و سپاه هنوزت نبد گفت هنگام گاه برو گفت و پا را به زین اندر آر همه کشورت را به دین اندر آر بشد تیغ زن گردکش پور شاه بگردید بر کشورش با سپاه به روم و به هندوستان برگذشت ز دریا و تاریکی اندر گذشت شه روم و هندوستان و یمن همه نام کردند بر تهمتن وزو دین گزارش همی خواستند مرین دین به را بیاراستند گزارش همی کرد اسفندیار به فرمان یزدان همی بست کار چو آگاه شدند از نکو دین اوی گرفتند آن راه و آیین اوی بتان از سر کوه میسوختند بجای بت آذر برافروختند همه نامه کردند زی شهریار که ما دین گرفتیم ز اسفندیار ببستیم کشتی و بگرفت باژ کنونت نشاید ز ما خاست باژ که ما راست گشتیم و ایزدپرست کنون زند و استا سوی ما فرست چو شه نامهٔ شهریاران بخواند نشست از برگاه و یاران بخواند فرستاد زندی به هر کشوری به هر نامداری و هر مهتری بفرمود تا نامور پهلوان همی گشت هر سو به گرد جهان به هرجا که آن شاه بنهاد روی بیامد پذیره کسی پیش اوی همه کس مر او را به فرمان شدند بدان در جهان پاک پنهان شدند چو گیتی همه راست شد بر پدرش گشاد از میان باز زرین کمرش به شادی نشست از بر تخت و گاه بیاسود یک چند گه با سپاه برادرش را خواند فرشیدورد سپاهی برون کرد مردان مرد بدو داد و دینار دادش بسی خراسان بدو داد و کردش گسی چو یک چند گاهی برآمد برین جهان ویژه گشت از بد و پاک دین فرسته فرستاد سوی پدر که ای نامور شاه پیروزگر جهان ویژه کردنم به دین خدای به کشور برافگنده سایهٔ همای کسی را بنیز از کسی بیم نه به گیتی کسی بی‌زر و سیم نه فروزندهٔ گیتی بسان بهشت جهان گشته آباد و هر جای کشت سواران جهان را همی داشتند چو برزیگران تخم می‌کاشتند بدین سان ببوده سراسر جهان به گیتی شده گم بد بدگمان
1,548
بخش ۲۲ - سخن دقیقی
فردوسی
پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
یکی روز بنشست کی شهریار به رامش بخورد او می خوش‌گوار یکی سرکشی بود نامش گرزم گوی نامجو آزموده به رزم به دل کین همی داشت ز اسفندیار ندانم چه شان بود از آغاز کار به هر جای کاواز او آمدی ازو زشت گفتی و طعنه زدی نشسته بد او پیش فرخنده شاه رخ از درد زرد و دل از کین تباه فراز آمد از شاهزاده سخن نگر تا چه بد آهو افگند بن هوازی یکی دست بر دست زد چو دشمن بود گفت فرزند بد فرازش نباید کشیدن به پیش چنین گفت آن موبد راست کیش که چون پور با سهم و مهتر شود ازو باب را روز بتر شود رهی کز خداوند سر برکشید از اندازه‌اش سر بباید برید چو از رازدار این شنیدم نخست نیامد مرا این گمانی درست جهانجوی گفت این سخن چیست باز خداوند این راز که وین چه راز کیان شاه را گفت کای راست گوی چنین راز گفتن کنون نیست روی سر شهریاران تهی کرد جای فریبنده را گفت نزد من آی بگوی این همه سر بسر پیش من نهان چیست زان اژدها کیش من گرزم بد آهوش گفت از خرد نباید جز آن چیز کاندر خورد مرا شاه کرد از جهان بی‌نیاز سزد گر ندارم بد از شاه باز ندارم من از شاه خود باز پند وگر چه مرا او را نیاد پسند که گر راز گویمش و او نشنود به از راز کردنش پنهان شود بدان ای شهنشاه کاسفندیار بسیچد همی رزم را روی کار بسی لشکر آمد به نزدیک اوی جهانی سوی او نهادست روی بر آنست اکنون که بندد ترا به شاهی همی بد پسندد ترا تراگر به دست آورید و ببست کند مر جهان را همه زیردست تو دانی که آنست اسفندیار که اورا به رزم اندرون نیست یار چو حلقه کرد آن کمند بتاب پذیره نیارد شدن آفتاب کنون از شنیده بگفتمت راست تو به دان کنون رای و فرمان تراست چو با شاه ایران گرزم این براند گو نامبردار خیره بماند چنین گفت هرگز که دید این شگفت دژم گشت وز پور کینه گرفت نخورد ایچ می نیز و رامش نکرد ابی بزم بنشست با باد سرد از اندیشگان نامد آن شبش خواب ز اسفندیارش گرفته شتاب چو از کوهساران سپیده دمید فروغ ستاره ببد ناپدید بخواند آن جهاندیده جاماسپ را کجا بیش دیدست لهراسپ را بدو گفت شو پیش اسفندیار بخوان و مر او را به ره باش یار بگویش که برخیز و نزد من آی چو نامه بخوانی به ره بر میپای که کاری بزرگست پیش اندرا تو پایی همی این همه کشورا یکی کار اکنون همی بایدا که بی‌تو چنین کار برنایدا نوشته نوشتش یکی استوار که این نامور فرخ اسفندیار فرستادم این پیر جاماسپ را که دستور بد شاه لهراسپ را چو او را ببینی میان را ببند ابا او بیا بر ستور نوند اگر خفته‌ای زود برجه به پای وگر خود بپایی زمانی مپای خردمند شد نامهٔ شاه برد به تازنده کوه و بیابان سپرد
1,549
بخش ۲۳ - سخن دقیقی
فردوسی
پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
بدان روزگار اندر اسفندیار به دشت اندرون بد ز بهر شکار ازان دشت آواز کردش کسی که جاماسپ را کرد خسرو گسی چو آن بانگ بشنید آمد شگفت بپیچید و خندیدن اندر گرفت پسر بود او را گزیده چهار همه رزم‌جوی و همه نیزه‌دار یکی نام بهمن دوم مهرنوش سیم نام او بد دلافروز طوش چهارم بدش نام نوشاذرا نهادی کجا گنبد آذرا به شاه جهان گفت بهمن پسر که تا جاودان سبز بادات سر یکی ژرف خنده بخندید شاه نیابم همی اندرین هیچ راه بدو گفت پورا بدین روزگار کس آید مرا از در شهریار که آواز بشنیدم از ناگهان بترسم که از گفتهٔ بی‌رهان ز من خسرو آزار دارد همی دلش از رهی بار دارد همی گرانمایه فرزند گفتا چرا چه کردی تو با خسرو کشورا سر شهریارانش گفت ای پسر ندانم گناهی به جای پدر مگر آنک تا دین بیاموختم همی در جهان آتش افروختم جهان ویژه کردم به برنده تیغ چرا داد از من دل شاه میغ همانا دل دیو بفریفتست که بر کشتن من بیاشیفتست همی تا بدین اندرون بود شاه پدید آمد از دور گرد سیاه چراغ جهان بود دستور شاه فرستادهٔ شاه زی پور شاه چو از دور دیدش ز کهسار گرد بدانست کامد فرستاده مرد پذیره شدش گرد فرزند شاه همی بود تا او بیامد ز راه ز بارهٔ چمنده فرود آمدند گو پیر هر دو پیاده شدند بپرسید ازو فرخ اسفندیار که چونست شاه آن گو نامدار خردمند گفتا درستست و شاد برش را ببوسید و نامه بداد درست از همه کارش آگاه کرد که مر شاه را دیو بی‌راه کرد خردمند را گفتش اسفندیار چه بینی مرا اندرین روی کار گر ایدونک با تو بیایم به در نه نیکو کند کار با من پدر ور ایدونک نایم به فرمانبری برون کرده باشم سر از کهتری یکی چاره‌ساز ای خردمند پیر نیابد چنین ماند بر خیره خیر خردمند گفت ای شه پهلوان به دانندگی پیر و بختت جوان تو دانی که خشم پدر بر پسر به از جور مهتر پسر بر پدر ببایدت رفت چنینست روی که هرچ او کند پادشاهست اوی برین بر نهادند و گشتند باز فرستاده و پور خسرو نیاز یکی جای خویش فرود آورید به کف بر گرفتند هر دو نبید به پیشش همی عود می‌سوختند تو گفتی همی آتش افروختند دگر روز بنشست بر تخت خویش ز لشکر بیامد فراوان به پیش همه لشکرش را به بهمن سپرد وزانجا خرامید با چند گرد بیامد به درگاه آزاد شاه کمر بسته بر نهاده کلاه
1,550
بخش ۲۴ - سخن دقیقی
فردوسی
پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
چو آگاه شد شاه کامد پسر کلاه کیان بر نهاده بسر مهان و کهانرا همه خواند پیش همه زند و استا به نزدیک خویش همه موبدان را به کرسی نشاند پس آن خسرو تیغ‌زن را بخواند بیامد گو و دست کرده بکش به پیش پدر شد پرستار فش شه خسروان گفت با موبدان بدان رادمردان و اسپهبدان چه گویید گفتا که آزاده‌اید به سختی همه پرورش داده‌اید به گیتی کسی را که باشد پسر بدو شاد باشد دل تاجور به هنگام شیرین به دایه دهد یکی تاج زرینش بر سر نهد همی داردش تا شود چیره دست بیاموزدش خوردن و بر نشست بسی رنج بیند گرانمایه مرد سورای کندش آزموده نبرد چو آزاده را ره به مردی رسد چنان زر که از کان به زردی رسد مراورا بجوید چو جویندگان ورا بیش گویند گویندگان سواری شود نیک و پیروز رزم سرانجمنها به رزم و به بزم چو نیرو کند با سرو یال و شاخ پدر پیر گشته نشسته به کاخ جهان را کند یکسره زو تهی نباشد سزاوار تخت مهی ندارد پدر جز یکی نام تخت نشسته در ایوان نگهبان رخت پسر را جهان و درفش و سپاه پدر را یکی تاج و زرین کلاه نباشد بران پور همداستان پسندند گردان چنین داستان ز بهر یکی تاج و افسر پسر تن باب را دور خواهد ز سر کند با سپاهش پس آهنگ اوی نهاده دلش نیز بر جنگ اوی چه گویید پیران که با این پسر چه نیکو بود کار کردن پدر گزینانش گفتند کای شهریار نیاید خود این هرگز اندر شمار پدر زنده و پور جویای گاه ازین خام‌تر نیز کاری مخواه جهاندار گفتا که اینک پسر که آهنگ دارد به جای پدر ولیکن من او را به چوبی زنم که گیرند عبرت همه برزنم ببندم چنانش سزاوار پس ببندی که کس را نبستست کس پسر گفت کای شاه آزاده‌خوی مرا مرگ تو کی کند آرزوی ندانم گناهی من ای شهریار که کردستم اندر همه روزگار به جان تو ای شاه گر بد به دل گمان برده‌ام پس سرم بر گسل ولیکن تو شاهی و فرمان تراست تراام من و بند و زندان تراست کنون بند فرما و گر خواه کش مرا دل درستست و آهسته هش سر خسروان گفت بند آورید مر او را ببندید و زین مگذرید به پیش آوریدند آهنگران غل و بند و زنجیرهای گران دران انجمن کس به خواهش زبان نجنبید بر شهریار جهان ببستند او را سر و دست و پای به پیش جهاندار گیهان خدای چنانش ببستند پای استوار که هرکش همی دید بگریست زار چو کردند زنجیر در گردنش بفرمود بسته به در بردنش بیارید گفتا یکی پیل نر دونده پرنده چو مرغی به پر فراز آوریدند پیلی چو نیل مر او را ببستند بر پشت پیل چو بردندش از پیش فرخ پدر دو دیده پر از آب و رخساره‌تر فرستاده سوی دژ گنبدان گرفته پس و پیش اسپهبدان پر از درد بردند بر کوهسار ستون آوریدند ز آهن چهار به کرده ستونها بزرگ آهنین سر اندر هوا و بن اندر زمین مر او را برانجا ببستند سخت ز تختش بیفگند و برگشت بخت نگهبان او کرد پس‌اند مرد گو پهلوان زاده با داغ و درد بدان تنگی اندر همی زیستی زمان تا زمان زار بگریستی
1,551
بخش ۲۵ - سخن دقیقی
فردوسی
پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
برآمد بسی روزگاری بدوی که خسرو سوی سیستان کرد روی که آنجا کند زنده و استا روا کند موبدان را بدانجا گوا جو آنجا رسید آن گرانمایه شاه پذیره شدش پهلوان سپاه شه نیمروز آنک رستمش نام سوار جهاندیده همتای سام ابا پیر دستان که بودش پدر ابا مهتران و گزینان در به شادی پذیره شدندش به راه ازو شادمان گشت فرخنده شاه به زاولش بردند مهمان خویش همه بنده‌وار ایستادند پیش وزو زند و کشتی بیاموختند ببستند و آذر برافروختند برآمد برین میهمانی دو سال همی خورد گشتاسپ با پور زال به هرجا کجا شهریاران بدند ازان کار گشتاسپ آگه شدند که او مر سو پهلوان را ببست تن پیل وارش به آهن بخست به زاولستان شد به پیغمبری که نفرین کند بر بت آزری بگشتند یکسر ز فرمان شاه بهم برشکستند پیمان شاه چو آگاهی آمد به بهمن که شاه ببستست آن شیر را بی‌گناه نبرده گزینان اسفندیار ازانجا برفتند تیماردار همی داشتند از سپه دست باز پس اندر گرفتند راه دراز به پیش گو اسفندیار آمدند کیان‌زادگان شیروار آمدند پدر را به رامش همی داشتند به زندانش تنها بنگذاشتند پس آگاهی آمد به سالار چین که شاه از گمان اندرآمد به کین برآشفت خسرو به اسفندیار به زندان و بندش فرستاد خوار خود از بلخ زی زابلستان کشید بیابان گذارید و سیحون بدید به زاول نشستست مهمان زال برین روزگاران برآمد دو سال به بلخ اندرونست لهراسپ شاه نماندست از ایرانیان و سپاه مگر هفتصد مرد آتش پرست هه پیش آذر برآورده دست جز ایشان به بلخ اندرون نیست کس از آهنگ‌داران همینند بس مگر پاسبانان کاخ همای هلا زود برخیز و چندین مپای مهان را همه خواند شاه چگل ابر جنگ لهراسپشان داد دل بدانید گفتا که گشتاسپ شاه سوی نیمروز او سپردست راه به زاول نشستست با لشکرش سواری نه اندر همه کشورش کنونست هنگام کین خواستن بباید بسیچید و آراستن پسرش آن گرانمایه اسفندیار به بند گران‌اندرست استوار کدامست مردی پژوهنده راز که پیماید این ژرف راه دراز نراند به راه ایچ و بی‌ره رود ز ایران هراسان و آگه رود یکی جادوی بود نامش ستوه گذارنده راه و نهفته پژوه منم گفت آهسته و نامجوی چه باید ترا هرچ باید بگوی شه چینش گفتا به ایران خرام نگهبان آتش ببین تا کدام پژوهندهٔ راز پیمود راه به بلخ گزین شد که بد گاه شاه ندید اندرون شاه گشتاسپ را پرستنده‌ای دید و لهراسپ را بشد همچنان پیش خاقان بگفت به رخ پیش او بر زمین را برفت چو ارجاسپ آگاه شد شاد گشت از اندوه دیرینه آزاد گشت سر آن را همه خواند و گفتا روید سپاه پراگنده گرد آورید برفتند گردان لشکر همه به کوه و بیابان و جای رمه بدو باز خواندند لشکرش را گزیده سواران کشورش را
1,552
بخش ۲۶ - سخن فردوسی
فردوسی
پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
چو این نامه‌ا فتاد در دست من به ماه گراینده شد شست من نگه کردم این نظم سست آمدم بسی بیت ناتندرست آمدم من این زان بگفتم که تا شهریار بداند سخن گفتن نابکار دو گوهر بد این با دو گوهر فروش کنون شاه دارد به گفتار گوش سخن چون بدین گونه بایدت گفت مگو و مکن طبع با رنج جفت چو بند روان بینی و رنج تن به کانی که گوهر نیابی مکن چو طبعی نباشد چو آب روان مبر سوی این نامهٔ خسروان دهن گر بماند ز خوردن تهی ازان به که ناساز خوانی نهی یکی نامه بود از گه باستان سخنهای آن برمنش راستان چو جامی گهر بود و منثور بود طبایع ز پیوند او دور بود گذشته برو سالیان شش هزار گر ایدونک پرسش نماید شمار نبردی به پیوند او کس گمان پر اندیشه گشت این دل شادمان گرفتم به گوینده بر آفرین که پیوند را راه داد اندرین اگرچه نپیوست جز اندکی ز رزم و ز بزم از هزاران یکی همو بود گوینده را راه بر که بنشاند شاهی ابر گاه‌بر همی یافت از مهتران ارج و گنج ز خوی بد خویش بودی به رنج ستایندهٔ شهریاران بدی به کاخ افسر نامداران بدی به شهر اندرون گشته گشتی سخن ازو نو شدی روزگار کهن من این نامه فرخ گرفتم به فال بسی رنج بردم به بسیار سال ندیدم سرافراز بخشنده‌ای به گاه کیان‌بر درخشنده‌ای مرا این سخن بر دل آسان نبود بجز خامشی هیچ درمان نبود نشستنگه مردم نیک‌بخت یکی باغ دیدم سراسر درخت به جایی نبد هیچ پیدا درش بجز نام شاهی نبد افسرش که گر در خور باغ بایستمی اگر نیک بودی بشایستمی سخن را چو بگذاشتم سال بیست بدان تا سزاوار این رنج کیست ابوالقاسم آن شهریار جهان کزو تازه شد تاج شاهنشاهان جهاندار محمود با فر و جود که او را کند ماه و کیوان سجود سر نامه را نام او تاج گشت به فرش دل تیره چون عاج گشت به بخش و به داد و به رای و هنر نبد تاج را زو سزاوارتر بیامد نشست از بر تخت داد جهاندار چون او ندارد به یاد ز شاهان پیشی همی بگذرد نفس داستان را همی نشمرد(؟) چه دینار بر چشم او بر چه خاک به رزم و به بزم اندرش نیست باک گه بزم زر و گه رزم تیغ ز خواهنده هرگز ندارد دریغ
1,553
بخش ۲۷
فردوسی
پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
کنون زرم ارجاسپ را نو کنیم به طبع روان باغ بی خو کنیم بفرمود تا کهرم تیغ‌زن بود پیش سالار آن انجمن که ارجاسپ را بود مهتر پسر به خورشید تابان برآورده سر بدو گفت بگزین ز لشکر سوار ز ترکان شایسته مردی هزار از ایدر برو تازیان تا به بلخ که از بلخ شد روز ما تار و تلخ نگر تا کرا یابی از دشمنان از آتش پرستان و آهرمنان سرانشان ببر خانهاشان بسوز بریشان شب آور به رخشنده روز از ایوان گشتاسپ باید که دود زبانه برآرد به چرخ کبود اگر بند بر پای اسفندیار بیابی سرآور برو روزگار هم‌آنگه سرش را ز تن بازکن وزین روی گیتی پرآواز کن همه شهر ایران به کام تو گشت تو تیغی و دشمن نیام تو گشت من اکنون ز خلخ به اندک زمان بیایم دمادم چو باد دمان بخوانم سپاه پراگنده را برافشانم این گنج آگنده را بدو گفت کهرم که فرمان کنم ز فرمان تو رامش جان کنم چو خورشید تیغ از میان برکشید سپاه شب تیره شد ناپدید بیاورد کهرم ز توران سپاه جهان گشت چون روی زنگی سیاه چو آمد بران مرز بگشاد دست کسی را که بد پیش آذرپرست چو ترکان رسیدند نزدیک بلخ گشاده زبان را به گفتار تلخ ز کهرم چو لهراسپ آگاه شد غمی گشت و با رنج همراه شد به یزدان چنین گفت کای کردگار توی برتر از گردش روزگار توانا و دانا و پاینده‌ای خداوند خورشید تابنده‌ای نگهدار دین و تن و هوش من همان نیروی جان وگر توش من که من بنده بر دست ایشان تباه نگردم توی پشت و فریادخواه به بلخ اندرون نامداری نبود وزان گرزداران سواری نبود بیامد ز بازار مردی هزار چنانچون بود از در کارزار چو توران سپاه اندر آمد به تنگ بپوشید لهراسپ خفتان جنگ ز جای پرستش به آوردگاه بیامد به سر بر کیانی کلاه به پیری بغرید چون پیل مست یکی گرزهٔ گاو پیکر به دست به هر حمله‌ای جادوی زان سران سپردی زمین را به گرز گران همی گفت هرکس که این نامدار نباشد جز از گرد اسفندیار به هر سو که باره برانگیختی همی خاک با خون برآمیختی هرانکس که آواز او یافتی به تنش اندرون زهره بشکافتی به ترکان چنین گفت کهرم که چنگ میازید با او یکایک به جنگ بکوشید و اندر میانش آورید خروش هژبر ژیان آورید برآمد چکاچاک زخم تبر خروش سواران پرخاشخر چو لهراسپ اندر میانه بماند به بیچارگی نام یزدان بخواند ز پیری و از تابش آفتاب غمی گشت و بخت اندر آمد به خواب جهاندیده از تیر ترکان بخست نگونسار شد مرد یزدان پرست به خاک اندر آمد سر تاجدار برو انجمن شد فراوان سوار بکردند چاک آهن بر و جوشنش به شمشیر شد پاره‌پاره تنش همی نوسواریش پنداشتند چو خود از سر شاه برداشتند رخی لعل دیدند و کافور موی از آهن سیاه آن بهشتیش روی بماندند یکسر ازو در شگفت که این پیر شمشیر چون برگرفت کزین گونه اسفندیار آمدی سپه را برین دشت کار آمدی بدین اندکی ما چرا آمدیم هیم بی‌گله در چرا آمدیم به ترکان چنین گفت کهرم که کار همین بودمان رنج در کارزار که این نامور شاه لهراسپ است که پورش جهاندار گشتاسپ است جهاندار با فر یزدان بود همه کار او رزم و میدان بود جز این نیز کاین خود پرستنده بود دل از تاخ وز تخت برکنده بود کنون پشت گشتاسپ زو شد تهی بپیچد ز دیهیم شاهنشهی از آنجا به بلخ اندر آمد سپاه جهان شد ز تاراج و کشتن سیاه نهادند سر سوی آتشکده بران کاخ و ایوان زر آژده همه زند و استش همی سوختند چه پرمایه‌تر بود برتوختند از ایرانیان بود هشتاد مرد زبانشان ز یزدان پر از یاد کرد همه پیش آتش بکشتندشان ره بندگی بر نوشتندشان ز خونشان بمرد آتش زرد هشت ندانم جزا جایشان جز بهشت
1,554
بخش ۲۸
فردوسی
پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
زنی بود گشتاسپ را هوشمند خردمند وز بد زبانش به بند ز آخر چمان باره‌ای برنشست به کردار ترکان میان را ببست از ایران ره سیستان برگرفت ازان کارها مانده اندر شگفت نخفتی به منزل چو برداشتی دو روزه به یک روزه بگذاشتی چنین تا به نزدیک گشتاسپ شد به آگاهی درد لهراسپ شد بدو گفت چندین چرا ماندی خود از بخل بامی چرا راندی سپاهی ز ترکان بیامد به بلخ که شد مردم بلخ را روز تلخ همه بلخ پر غارت و کشتن است از ایدر ترا روی برگشتن است بدو گفت گشتاسپ کین غم چراست به یک تاختن درد و ماتم چراست چو من با سپاه اندرآیم ز جای همه کشور چین ندارند پای چنین پاسخ آورد کاین خود مگوی که کای بزرگ آمدستت به روی شهنشاه لهراسپ را پیش بلخ بکشتند و شد بلخ را روز تلخ همان دختران را ببردند اسیر چنین کار دشوار آسان مگیر اگر نیستی جز شکست همای خردمند را دل نرفتی ز جای وز انجا به نوش آذراندر شدند رد و هیربد را بهم برزدند ز خونشان فروزنده آذر بمرد چنین کار را خوار نتوان شمرد دگر دختر شاه به آفرید که باد هوا هرگز او را ندید به خواری ورا زار برداشتند برو یاره و تاج نگذاشتند چو بشنید گشتاسپ شد پر ز درد ز مژگان ببارید خوناب زرد بزرگان ایرانیان را بخواند شنیده سخن پیش ایشان براند نویسندهٔ نامه را خواند شاه بینداخت تاج و بپردخت گاه سواران پراگنده بر هر سوی فرستاد نامه به هر پهلوی که یک تن سر از گل مشورید پاک مدارید باک از بلند و مغاک ببردند نامه به هر کشوری کجا بود در پادشاهی سری چو آگاه گشتند یکسر سپاه برفتند با گرز و رومی کلاه همه یکسره پیش شاه آمدند بران نامور بارگاه آمدند چو گشتاسپ دید آن سپه بر درش سواران جنگاور از کشورش درم داد وز سیستان برگرفت سوی بلخ بامی ره اندر گرفت چو بشنید ارجاسپ کامد سپاه جهاندار گشتاسپ با تاج و گاه ز دریا به دریا سپه گسترید که جایی کسی روی هامون ندید دو لشکر چو تنگ اندر آمد به گرد زمین شد سیاه و هوا لاژورد چو هر دو سپه برکشیدند صف همه نیزه و تیغ و ژوپین به کف ابر میمنه شاه فرشیدورد که با شیر درنده جستی نبرد ابر میسره گرد بستور بود که شاه و گه رزم چون کوه بود جهاندار گشتاسپ در قلبگاه همی کرد هر سو به لشکر نگاه وزان روی کندر ابر میمنه بیامد پس پشت او با بنه سوی میسره کهرم تیغ‌زن به قلب اندر ارجاسپ با انجمن برآمد ز هر دو سپه بانگ کوس زمین آهنین شد هوا آبنوس تو گفتی که گردون بپرد همی زمین از گرانی بدرد همی ز آواز اسپان و زخم تبر همی کوه خارا برآورد پر همه دشت سر بود بی‌تن به خاک سر گرزداران همه چاک‌چاک درفشیدن تیغ و باران تیر خروش یلان بود با دار و گیر ستاره همی جست راه گریغ سپه را همی نامدی جان دریغ سر نیزه و گرز خم داده بود همه دشت پر کشته افتاده بود بسی کوفته زیر باره درون کفن سینهٔ شیر و تابوت خون تن بی‌سران و سر بی‌تنان سواران چو پیلان کفک افگنان پدر را نبد بر پسر جای مهر همی گشت زین گونه گردان سپهر چو بگذشت زین سان سه روز و سه شب ز بس بانگ اسپان و جنگ و جلب سراسر چنان گشت آوردگاه که از جوش خون لعل شد روی ماه ابا کهرم تیغ‌زن در نبرد برآویخت ناگاه فرشیدورد ز کهرم مران شاه تن خسته شد به جان گرچه از دست او رسته شد از ایران سواران پرخاشجوی چنان خسته بردند از پیش اوی فراوان ز ایرانیان کشته شد ز خون یلان کشور آغشته شد پسر بود گشتاسپ را سی و هشت دلیران کوه و سواران دشت بکشتند یکسر بران رزمگاه به یکبارگی تیره شد بخت شاه
1,555
بخش ۲۹
فردوسی
پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
سرانجام گشتاسپ بنمود پشت بدانگه که شد روزگارش درشت پس اندر دو منزل همی تاختند مر او را گرفتن همی ساختند یکی کوه پیش آمدش پرگیا بدو اندرون چشمه و آسیا که بر گرد آن کوه یک راه بود وزان راه گشتاسپ آگاه بود جهاندار گشتاسپ و یکسر سپاه سوی کوه رفتند ز آوردگاه چو ارجاسپ با لشکر آنجا رسید بگردید و بر کوه راهی ندید گرفتند گرداندرش چار سوی چو بیچاره شد شاه آزاده‌خوی ازان کوهسار آتش افروختند بدان خاره بر خار می‌سوختند همی کشت هر مهتری بارگی نهاند دلها به بیچارگی چو لشکر چنان گردشان برگرفت کی خوش منش دست بر سر گرفت جهاندیده جاماسپ را پیش خواند ز اختر فراوان سخنها براند بدو گفت کز گردش آسمان بگوی آنچ دانی و پنهان ممان که باشد بدین بد مرا دستگیر ببایدت گفتن همه ناگزیر چو بشنید جاماسپ بر پای خاست بدو گفت کای خسرو داد و راست اگر شاه گفتار من بشنود بدین گردش اختران بگرود بگویم بدو هرچ دانم درست ز من راستی جوی شاها نخست بدو گفت شاه آنچ دانی بگوی که هم راست گویی و هم راه‌جوی بدو گفت جاماسپ کای شهریار سخن بشنو از من یکی هوشیار تو دانی که فرزندت اسفندیار همی بند ساید به بد روزگار اگر شاه بگشاید او را ز بند نماند برین کوهسار بلند بدو گفت گشتاسپ کای راست‌گوی بجز راستی نیست ایچ آرزوی به جاماسپ گفت ای خردمند مرد مرا بود ازان کار دل پر ز درد که اورا ببستم بران بزمگاه به گفتار بدخواه و او بیگناه همانگاه من زان پشیمان شدم دلم خسته بد سوی درمان شدم گر او را ببینم برین رزمگاه بدو بخشم این تاج و تخت و کلاه که یارد شدن پیش آن ارجمند رهاند مران بیگنه را ز بند بدو گفت جاماسپ کای شهریار منم رفتنی کاین سخن نیست خوار به جاماسپ شاه جهاندار گفت که با تو همیشه خرد باد جفت برو وز منش ده فراوان درود شب تیره ناگاه بگذر ز رود بگویش که آنکس که بیداد کرد بشد زین جهان با دلی پر ز درد اگر من برفتم بگفت کسی که بهره نبودش ز دانش بسی چو بیداد کردم بسیچم همی وزان کردهٔ خویش پیچم همی کنون گر بیایی دل از کینه پاک سر دشمنان اندر آری به خاک وگرنه شد این پادشاهی و تخت ز بن برکنند این کیانی درخت چو آیی سپارم ترا تاج و گنج ز چیزی که من گرد کردم به رنج بدین گفته یزدان گوای منست چو جاماسپ کو رهنمای منست بپوشید جاماسپ توزی قبای فرود آمد از کوه بی‌رهنمای به سر بر نهاده کلاه دو پر برآیین ترکان ببسته کمر یکی اسپ ترکی بیاورد پیش ابر اسپ آلت ز اندازه بیش نشست از بر باره و آمد به زیر که بد مرد شایسته بر سان شیر هرانکس که او را بدیدی به راه بپرسیدی او را ز توران سپاه به آواز ترکی سخن راندی بگفتی بدان کس که او خواندی ندانستی او را کسی حال و کار بگفتی به ترکی سخن هوشیار همی راند باره به کردار باد چنین تا بیامد بر شاه زاد خرد یافته چون بیامد به دشت شب تیره از لشکر اندر گذشت چو آمد به نزد دژ گنبدان رهانید خود را ز دست بدان
1,556
بخش ۳۰
فردوسی
پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
یکی مایه‌ور پور اسفندیار که نوش آذرش خواندی شهریار بران بام دژ بود و چشمش به راه بدان تا کی آید ز ایران سپاه پدر را بگوید چو بیند کسی به بالای دژ درنمانده بسی چو جاماسپ را دید پویان به راه به سربر یکی نغز توزی کلاه چنین گفت کامد ز توران سوار بپویم بگویم به اسفندیار فرود آمد از بارهٔ دژ دوان چنین گفت کای نامور پهلوان سواری همی بینم از دیدگاه کلاهی به سر بر نهاده سیاه شوم باز بینم که گشتاسپیست وگر کینه‌جویست و ارجاسپیست اگر ترک باشد ببرم سرش به خاک افگنم نابسوده برش چنین گفت پرمایه اسفندیار که راه گذر کی بوده بی‌سوار همانا کز ایران یکی لشکری سوی ما بیامد به پیغمبری کلاهی به سر بر نهاده دوپر ز بیم سواران پرخاشخر چو بشنید نوش آذر از پهلوان بیامد بران بارهٔ دژ دوان چو جاماسپ تنگ اندر آمد ز راه هم از باره دانست فرزند شاه بیامد به نزدیک فرخ پدر که فرخنده جاماسپ آمد به در بفرمود تا دژ گشادند باز درآمد خردمند و بردش نماز بدادش درود پدر سربسر پیامی که آورده بد در بدر چنین پاسخ آورد اسفندیار که ای از خرد در جهان یادگار خردمند و کنداور و سرفراز چرا بسته را برد باید نماز کسی را که بر دست و پای آهنست نه مردم نژادست کهرمنست درود شهنشاه ایران دهی ز دانش ندارد دلت آگهی درودم از ارجاسپ آمد کنون کز ایران همی دست شوید به خون مرا بند کردند بر بی‌گناه همانا گه رزم فرزند شاه چنین بود پاداش رنج مرا به آهن بیاراست گنج مرا کنون همچنین بسته باید تنم به یزدان گوای منست آهنم که بر من ز گشتاسپ بیداد بود ز گفت گرزم اهرمن شاد بود مبادا که این بد فرامش کنم روان را به گفتار بیهش کنم بدو گفت جاماسپ کای راست‌گوی جهانگیر و کنداور و نیک‌خوی دلت گر چنین از پدر خیره گشت نگر بخت این پادشا تیره گشت چو لهراسپ شاه آن پرستنده مرد که ترکان بکشتندش اندر نبرد همان هیربد نیز یزدان‌پرست که بودند با زند و استا به دست بکشتند هشتاد از موبدان پرستنده و پاک‌دل بخردان ز خونشان به نوش‌آذر آذر بمرد چنین بدکنش خوار نتوان شمرد ز بهر نیا دل پر از درد کن برآشوب و رخسارگان زرد کن ز کین یا ز دین گر نجنبی ز جای نباشی پسندیدهٔ رهنمای چنین داد پاسخ که ای نیک‌نام بلنداختر و گرد و جوینده کام براندیش کان پیر لهراسپ را پرستنده و باب گشتاسپ را پسر به که جوید همی کین اوی که تخت پدر داشت و ایین اوی بدو گفت ار ایدونک کین نیا نجویی نداری به دل کیمیا همای خردمند و به آفرید که باد هوا روی ایشان ندید به ترکان سیراند با درد و داغ پیاده دوان رنگ رخ چون چراغ چنین پاسخ آوردش اسفندیار که من بسته بودم چنین زار و خوار نکردند زیشان ز من هیچ یاد نه برزد کس از بهر من سردباد چه گویی به پاسخ که روزی همای ز من کرد یاد اندرین تنگ جای دگر نیز پرمایه به آفرید که گفتی مرا در جهان خود ندید بدو گفت جاماسپ کای پهلوان پدرت از جهان تیره دارد روان به کوه اندرست این زمان با سران دو دیده پر از آب و لب ناچران سپاهی ز ترکان بگرد اندرش همانا نبینی سر و افسرش نیاید پسند جهان‌آفرین که تو دل بپیچی ز مهر و ز دین برادر که بد مر ترا سی و هشت ازان پنج ماند و دگر درگذشت چنین پاسخ آوردش اسفندیار که چندین برادر بدم نامدار همه شاد با رامش و من به بند نکردند یاد از من مستمند اگر من کنون کین بسیچم چه سود کزیشان برآورد بدخواه دود چو جاماسپ زین گونه پاسخ شنود دلش گشت از درد پر داغ و دود همی بود بر پای و دل پر ز خشم به زاری همی راند آب از دو چشم بدو گفت کای پهلوان جهان اگر تیره گردد دلت با روان چه گویی کنون کار فرشیدورد که بود از تو همواره با داغ و درد به هر سو که بودی به رزم و به بزم پر از درد و نفرین بدی بر گرزم پر از زخم شمشیر دیدم تنش دریده برو مغفر و جوشنش همی زار می بگسلد جان اوی ببخشای بر چشم گریان اوی چو آواز دادش ز فرشیدورد دلش گشت پرخون و جان پر ز درد چو باز آمدش دل به جاماسپ گفت که این بد چرا داشتی در نهفت بفرمای کاهنگران آورند چو سوهان و پتک گران آورند بیاورد جاماسپ آهنگران چو سندان پولاد و پتک گران بسودند زنجیر و مسمار و غل همان بند رومی به کردار پل چو شد دیر بر سودن بستگی به بد تنگدل بسته از خستگی به آهنگران گفت کای شوربخت ببندی و بسته ندانی گسخت همی گفت من بند آن شهریار نکردم به پیش خردمند خوار بپیچید تن را و بر پای جست غمی شد به پابند یازید دست بیاهیخت پای و بپیچید دست همه بند و زنجیر بر هم شکست چو بگسست زنجیر بی‌توش گشت بیفتاد از درد و بیهوش گشت ستاره شمرکان شگفتی بدید بران تاجدار آفرین گسترید چو آمد به هوش آن گو زورمند همی پیش بنهاد زنجیر و بند چنین گفت کاین هدیه‌های گرزم منش پست بادش به بزم و به رزم به گرمابه شد با تن دردمند ز زنجیر فرسوده و مستمند چو آمد به در پس گو نامدار رخش بود همچون گل اندر بهار یکی جوشن خسروانی بخواست همان جامهٔ پهلوانی بخواست بفرمود کان بارهٔ گام زن بیارید و آن ترگ و شمشیر من چو چشمش بران تیزرو برفتاد ز یزدان نیکی دهش کرد یاد همی گفت گر من گنه کرده‌ام ازینسان به بند اندر آزرده‌ام چه کرد این چمان بارهٔ بربری چه بایست کردن بدین لاغری بشویید و او را بی‌آهو کنید به خوردن تنش را به نیرو کنید فرستاد کس نزد آهنگران هرانکس که استاد بود اندران برفتند و چندی زره خواستند سلیحش یکایک بپیراستند
1,557
بخش ۳۱
فردوسی
پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
چو شب شد چو آهرمن کینه‌خواه خروش جرس خاست از بارگاه بران بارهٔ پهلوی برنشست یکی تیغ هندی گرفته به دست چو نوشاذر و بهمن و مهرنوش برفتند یکسر پر از جنگ و جوش ورا راهبر پیش جاماسپ بود که دستور فرخنده گشتاسپ بود ازان بارهٔ دژ چو بیرون شدند سواران جنگی به هامون شدند سپهبد سوی آسمان کرد روی چنین گفت کای داور راست‌گوی توی آفریننده و کامگار فروزندهٔ جان اسفندیار تو دانی که از خون فرشیدورد دلم گشت پر درد و رخساره زرد گر ایدونک پیروز گردم به جنگ کنم روی گیتی بر ارجاسپ تنگ بخواهیم ازو کین لهراسپ شاه همان کین چندین سر بیگناه برادر جهان بین من سی و هشت که از خونشان لعل شد خاک دشت پذیرفتم از داور دادگر که کینه نگیرم ز بند پدر به گیتی صد آتشکده نو کنم جهان از ستمگاره بی‌خو کنم نبیند کسی پای من بر بساط مگر در بیابان کنم صد رباط به شاخی که کرگس برو نگذرد بدو گور و نخچیر پی نسپرد کنم چاه آب اندرو صدهزار توانگر کنم مردم خیش کار همه بی‌رهان را بدین آورم سر جادوان بر زمین آورم بگفت این و برگاشت اسپ نبرد بیامد به نزدیک فرشیدورد ورا از بر جامه بر خفته دید تن خسته در جامه بنهفته دید ز دیده ببارید چندان سرشک که با درد او آشنا شد پزشک بدو گفت کای شاه پرخاشجوی ترا این گزند از که آمد به روی کزو کین تو باز خواهم به جنگ اگر شیر جنگیست او گر پلنگ چنین داد پاسخ که ای پهلوان ز گشتاسپم من خلیده‌روان چو پای ترا او نکردی به بند ز ترکان بما نامدی این گزند همان شاه لهراسپ با پیر سر همه بلخ ازو گشت زیر و زبر ز گفت گرزم آنچ بر ما رسید ندیدست هرگز کسی نه شنید بدرد من اکنون تو خرسند باش به گیتی درخت برومند باش که من رفتنی‌ام به دیگر سرای تو باید که باشی همیشه به جای چو رفتم ز گیتی مرا یاددار به بخشش روان مرا شاددار تو پدرود باش ای جهان پهلوان که جاوید بادی و روشن‌روان بگفت این و رخسارگان کرد زرد شد آن نامور شاه فرشیدورد بزد دست بر جامه اسفندیار همه پرنیان بر تنش گشت خار همی گفت کای پاک برتر خدای به نیکی تو باشی مرا رهنمای که پیش آورم کین فرشیدورد برانگیزم از رود وز کوه گرد بریزم ز تن خون ارجاسپ را شکیبا کنم جان لهراسپ را برادرش را مرده بر زین نهاد دلی پر ز کینه لبی پر ز باد ز هامون بیامد به کوه بلند برادرش بسته بر اسپ سمند همی گفت کاکنون چه سازم ترا یکی دخمه چون برفرازم ترا نه چیزست با من نه سیم و نه زر نه خشت و نه آب و نه دیوارگر به زیر درختی که بد سایه‌دار نهادش بدان جایگه نامدار برآهیخت خفتان جنگ از تنش کفن کرد دستار و پیراهنش وزانجا بیامد بدان جایگاه کجا شاه گشتاسپ گم کرد راه بسی مرد ز ایرانیان کشته دید شده خاک و ریگ از جهان ناپدید همی زار بگریست بر کشتگان پر از درد دل شد ازان خستگان به جایی کجا کرده بودند رزم به چشم آمدش زرد روی گرزم به نزدیک او اسپش افگنده بود برو خاک چندی پراگنده بود چنین گفت با کشته اسفندیار که ای مرد نادان بد روزگار نگه کن که دانای ایران چه گفت بدانگه که بگشاد راز از نهفت که دشمن که دانا بود به ز دوست ابا دشمن و دوست دانش نکوست براندیشد آنکس که دانا بود به کاری که بر وی توانا بود ز چیزی که افتد بران ناتوان به جستنش رنجه ندارد روان از ایران همی جای من خواستی برافگندی اندر جهان کاستی ببردی ازین پادشاهی فروغ همی چاره جستی بگفت دروغ بدین رزم خونی که شد ریخته تو باشی بدان گیتی آویخته وزان دشت گریان سراندر کشید به انبوه گردان ترکان رسید سپه دید بر هفت فرسنگ دشت کزیشان همی آسمان تیره گشت یکی کنده کرده به گرد اندرون به پهنای پرتاب تیری فزون ز کنده به صد چاره اندر گذشت عنان را نهاده بران سوی دشت طلایه ز ترکان چو هشتاد مرد همی گشت بر گرد دشت نبرد برآهیخت شمشیر و اندر نهاد همی کرد از رزم گشتاسپ یاد بیفگند زیشان فراوان به راه وزان جایگه رفت نزدیک شاه
1,558
بخش ۳۲
فردوسی
پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
برآمد بران تند بالا فراز چو روی پدر دید بردش نماز پدر داغ دل بود بر پای جست ببوسید و بسترد رویش به دست بدو گفت یزدان سپاس ای جوان که دیدم ترا شاد و روشن‌روان ز من در دل آزار و تندی مدار به کین خواستن هیچ کندی مدار گرزم آن بداندیش بدخواه مرد دل من ز فرزند خود تیره کرد بد آید به مردم ز کردار بد بد آید به روی بد از کار بد پذیرفتم از کردگار جهان شناسندهٔ آشکار و نهان که چون من شوم شاد و پیروزبخت سپارم ترا کشور و تاج و تخت پرستش بهی برکنم زین جهان سپارم ترا تاج و تخت مهان چنین پاسخش داد اسفندیار که خشنود بادا ز من شهریار مرا آن بود تخت و تاج و سپاه که خشنود باشد جهاندار شاه جهاندار داند که بر دشت رزم چو من دیدم افگنده روی گرزم بدان مرد بد گوی گریان شدم ز درد دل شاه بریان شدم کنون آنچ بد بود از ما گذشت غم رفته نزدیک ما بادگشت ازین پس چو من تیغ را برکشم وزین کوه‌پایه سراندر کشم نه ارجاسپ مانم نه خاقان چین نه کهرم نه خلخ نه توران زمین چو لشکر بدانست کاسفندیار ز بند گران رست و بد روزگار برفتند یکسر گروها گروه به پیش جهاندار بر تیغ کوه بزرگان فزرانه و خویش اوی نهادند سر بر زمین پیش اوی چنین گفت نیک‌اختر اسفندیار که ای نامداران خنجرگزار همه تیغ زهرآبگون برکشید یکایک درآیید و دشمن کشید بزرگان برو خواندند آفرین که ما را توی افسر و تیغ کین همه پیش تو جان گروگان کنیم به دیدار تو رامش جان کنیم همه شب همی لشکر آراستند همی جوشن و تیغ پیراستند پدر نیز با فرخ اسفندیار همی راز گفت از بد روزگار ز خون جوانان پرخاشجوی به رخ بر نهاد از دو دیده دو جوی که بودند کشته بران رزمگاه به سر بر ز خون و ز آهن کلاه همان شب خبر نزد ارجاسپ شد که فرزند نزدیک گشتاسپ شد به ره بر فراوان طلایه بکشت کسی کو نشد کشته بنمود پشت غمی گشت و پرمایگان را بخواند بسی پیش کهرم سخنها براند که ما را جزین بود در جنگ رای بدانگه که لشکر بیامد ز جای همی گفتم آن دیو را گر به بند بیابیم گیتی شود بی‌گزند بگیرم سر گاه ایران زمین به هر مرز بر ما کنند آفرین کنون چون گشاده شد آن دیوزاد به چنگست ما را غم و سرد باد ز ترکان کسی نیست همتای اوی که گیرد به رزم اندرون جای اوی کنون با دلی شاد و پیروز بخت به توران خرامیم با تاج و تخت بفرمود تا هرچ بد خواسته ز گنج و ز اسپان آراسته ز چیزی که از بلخ بامی ببرد بیاورد یکسر به کهرم سپرد ز کهرمش کهتر پسر بد چهار بنه بر نهادند و شد پیش بار برفتند بر هر سوی صد هیون نشسته برو نیز صد رهنمون دلش بود پربیم و سر پر شتاب ازو دور بد خورد و آرام و خواب یکی ترک بد نام اون گرگسار ز لشکر بیامد بر شهریار بدو گفت کای شاه ترکان چین به یک تن مزن خویشتن بر زمین سپاهی همه خسته و کوفته گریزان و بخت اندر آشوفته پسر کوفته سوخته شهریار بیاری که آمد جز اسفندیار هم‌آورد او گر بیاید منم تن مرد جنگی به خاک افگنم سپه را همی دل شکسته کنی به گفتار بی‌جنگ خسته کنی چون ارجاسپ نشنید گفتار اوی باید آن دل و رای هشیار اوی بدو گفت کای شیر پرخاشخر ترا هست نام و نژاد و هنر گر این را که گفتی بجای آوری هنر بر زبان رهنمای آوری ز توران زمین تا به دریای چین ترا بخشم و بوم ایران زمین سپهبد تو باشی به هر کشورم ز فرمان تو یک زمان نگذرم هم اندر زمان لشکر او را سپرد کسانی که بودند هشیار و گرد همه شب همی خلعت آراستند همی بارهٔ پهلوان خواستند چو خورشید زرین سپر برگرفت شب تیره زو دست بر سر گرفت بینداخت پیراهن مشک رنگ چو یاقوت شد مهر چهرش به رنگ ز کوه اندر آمد سپاه بزرگ جهانگیر اسفندیار سترگ چو لشکر بیاراست اسفندیار جهان شد به کردار دریای قار بشد گرد بستور پور زریر که بگذاشتی بیشه زو نره شیر بیاراست بر میمنه جای خویش سپهبد بد و لشکر آرای خویش چو گردوی جنگی بر میسره بیامد چو خور پیش برج بره به پیش سپاه آمد اسفندیار به زین اندرون گرزهٔ گاوسار به قلب اندرون شاه گشتاسپ بود روانش پر از کین لهراسپ بود وزان روی ارجاسپ صف برکشید ستاره همی روی دریا ندید ز بس نیزه و تیغهای بنفش هوا گشته پر پرنیانی درفش بشد قلب ارجاسپ چون آبنوس سوی راستش کهرم و بوق و کوس سوی میسره نام شاه چگل که در جنگ ازو خواستی شیر دل برآمد ز هر دو سپه گیر و دار به پیش اندر آمد گو اسفندیار چو ارجاسپ دید آن سپاه گران گزیده سواران نیزه‌روان بیامد یکی تند بالا گزید به هر سوی لشکر همی بنگرید ازان پس بفرمود تا ساروان هیون آورد پیش ده کاروان چنین گفت با نامداران براز که این کار گردد به مابر دراز نیاید پدیدار پیروزئی نکو رفتنی گر دل افروزئی خود و ویژگان بر هیونان مست بسازیم باهستگی راه جست چو اسفندیار از میان دو صف چو پیل ژیان بر لب آورده کف همی گشت برسان گردان سپهر به چنگ اندرون گرزهٔ گاو چهر تو گفتی همه دشت بالای اوست روانش همی در نگنجد به پوست خروش آمد و نالهٔ کرنای برفتند گردان لشکر ز جای تو گفتی ز خون بوم دریا شدست ز خنجر هوا چون ثریا شدست گران شد رکیب یل اسفندیار بغرید با گرزهٔ گاوسار بیفشارد بر گرز پولاد مشت ز قلب سپه گرد سیصد بکشت چنین گفت کز کین فرشیدورد ز دریا برانگیزم امروز گرد ازان پس سوی میمنه حمله برد عنان بارهٔ تیزتگ را سپرد صد و شست گرد از دلیران بکشت چو کهرم چنان دید بنمود پشت چنین گفت کاین کین خون نیاست کزو شاه را دل پر از کیمیاست عنان را بپیچید بر میسره زمین شد چو دریای خون یکسره بکشت از دلیران صد و شصت و پنج همه نامداران با تاج و گنج چنین گفت کاین کین آن سی و هشت گرامی برادر که اندر گذشت چو ارجاسپ آن دید با گرگسار چنین گفت کز لشکر بی‌شمار همه کشته شد هرک جنگی بدند به پیش صف‌اندر درنگی بدند ندانم تو خامش چرا مانده‌ای چنین داستانها چرا رانده‌ای ز گفتار او تیز شد گرگسار بیامد به پیش صف کارزار گرفته کمان کیانی به چنگ یکی تیر پولاد پیکان خدنگ چو نزدیک شد راند اندر کمان بزد بر بر و سینهٔ پهلوان ز زین اندر آویخت اسفندیار بدان تا گمانی برد گرگسار که آن تیر بگذشت بر جوشنش بخست آن کیانی بر روشنش یکی تیغ الماس گون برکشید همی خواست از تن سرش را برید بترسید اسفندیار از گزند ز فتراک بگشاد پیچان کمند به نام جهان‌آفرین کردگار بینداخت بر گردن گرگسار به بند اندر آمد سر و گردنش بخاک اندر افگند لرزان تنش دو دست از پس پشت بستش چو سنگ گره زد به گردن برش پالهنگ به لشکرگه آوردش از پیش صف کشان و ز خون بر لب آورده کف فرستاد بدخواه را نزد شاه به دست همایون زرین کلاه چنین گفت کاین را به پرده سرای ببند و به کشتن مکن هیچ رای کنون تا کرا بد دهد کردگار که پیروز گردد ازین کارزار وزان جایگه شد به آوردگاه به جنگ اندر آورد یکسر سپاه برانگیختند آتش کارزار هوا تیره گون شد ز گرد سوار چو ارجاسپ پیکار زان‌گونه دید ز غم پست گشت و دلش بردمید به جنگاوران گفت کهرم کجاست درفشش نه پیداست بر دست راست همان تیغ‌زن کندر شیرگیر که بگذاشتی نیزه بر کوه و تیر به ارجاسپ گفتند کاسفندیار به رزم اندرون بود با گرگسار ز تیغ دلیران هوا شد بنفش نه پیداست آن گرگ پیکر درفش غمی شد در ارجاسپ را زان شگفت هیون خواست و راه بیابان گرفت خود و ویژگان بر هیونان مست برفتند و اسپان گرفته به دست سپه را بران رزمگه بر بماند خود و مهتران سوی خلج براند خروشی برآمد ز اسفندیار بلرزید ز آواز او کوه و غار به ایرانیان گفت شمشیر جنگ مدارید خیره گرفته به چنگ نیام از دل و خون دشمن کنید ز تورانیان کوه قارن کنید بیفشارد ران لشکر کینه‌خواه سپاه اندر آمد به پیش سپاه به خون غرقه شد خاک و سنگ و گیا بگشتس بخون گر بدی آسیا همه دشت پا و بر و پشت بود بریده سر و تیغ در مشت بود سواران جنگی همی تاختند به کالا گرفتن نپرداختند چو ترکان شنیدند کارجاسپ رفت همی پوستشان بر تن از غم بکفت کسی را که بد باره بگریختند دگر تیغ و جوشن فرو ریختند به زنهار اسفندیار آمدند همه دیده چون جویبار آمدند بریشان ببخشود زورآزمای ازان پس نیفگند کس را ز پای ز خون نیا دل بی‌آزار کرد سری را بریشان نگهدار کرد خود و لشکر آمد به نزدیک شاه پر از خون بر و تیغ و رومی کلاه ز خون در کفش خنجر افسرده بود بر و کتفش از جوش آزرده بود بشستند شمشیر و کفش به شیر کشیدند بیرون ز خفتانش تیر به آب اندر آمد سر و تن بشست جهانجوی شادان دل و تن درست یکی جامهٔ سوکواران بخواست بیامد بر داور داد و راست نیایش همی کرد خود با پدر بران آفرینندهٔ دادگر یکی هفته بر پیش یزدان پاک همی بود گشتاسپ با درد و باک به هشتم به جا آمد اسفندیار بیامد به درگاه او گرگسار ز شیرین روان دل شده ناامید تن از بیم لرزان چو از باد بید بدو گفت شاها تو از خون من ستایش نیابی به هر انجمن یکی بنده باشم بپیشت بپای همیشه به نیکی ترا رهنمای به هر بد که آید زبونی کنم به رویین دژت رهنمونی کنم بفرمود تا بند بر دست و پای ببردند بازش به پرده سرای به لشکر گه آمد که ارجاسپ بود که ریزندها خون لهراسپ بود ببحشید زان رزمگه خواسته سوار و پیاده شد آراسته سران و اسیران که آورده بود بکشت آن کزو لشکر آزرده بود
1,559
بخش ۳۳
فردوسی
پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
ازان پس بیامد به پرده‌سرای ز هرگونه انداخت با شاه رای ز لهراسپ وز کین فرشیدورد ازان نامداران روز نبرد بدو گفت گشتاسپ کای زورمند تو شادانی و خواهرانت به بند خنک آنک بر کینه گه کشته شد نه در چنگ ترکان سرگشته شد چو بر تخت بینند ما را نشست چه گوید کسی کو بود زیر دست بگریم برین ننگ تا زنده‌ام به مغز اندرون آتش افگنده‌ام پذیرفتم از کردگار بلند که گر تو به توران شوی بی‌گزند به مردی شوی در دم اژدها کنی خواهران را ز ترکان رها سپارم ترا تاج شاهنشهی همان گنج بی‌رنج و تخت مهی مرا جایگاه پرستش بس است نه فرزند من نزد دیگر کس است چنین پاسخ آورد اسفندیار که بی‌تو مبیناد کس روزگار به پیش پدر من یکی بنده‌ام روان را به فرمانش آگنده‌ام فدای تو دارم تن و جان خویش نخواهم سر و تخت و فرمان خویش شوم باز خواهم ز ارجاسپ کین نمانم بر و بوم توران زمین به تخت آورم خواهران را ز بند به بخت جهاندار شاه بلند برو آفرین کرد گشتاسپ و گفت که با تو روان و خرد باد جفت برفتنت یزدان پناه تو باد به باز آمدن تخت گاه تو باد بخواند آن زمان لشگر از هر سوی به جایی که بد موبدی گر گوی ازیشان گزیده ده و دو هزار سواران مرد افگن و کینه‌دار بر ایشان ببخشید گنج درم نکرد ایچ کس را به بخشش دژم ببخشید گنجی بر اسفندیار یکی تاج پر گوهر شاهوار خروشی برآمد ز درگاه شاه شد از گرد خورشید تابان سیاه ز ایوان به دشت آمد اسفندیار سپاهی گزید از در کارزار
1,560
بخش ۱ - داستان هفتخوان اسفندیار
فردوسی
داستان هفتخوان اسفندیار
کنون زین سپس هفتخوان آورم سخنهای نغز و جوان آورم اگر بخت یکباره یاری کند برو طبع من کامگاری کند بگویم به تأیید محمود شاه بدان فر و آن خسروانی کلاه که شاه جهان جاودان زنده باد بزرگان گیتی ورا بنده باد چو خورشید بر چرخ بنمود چهر بیاراست روی زمین را به مهر به برج حمل تاج بر سر نهاد ازو خاور و باختر گشت شاد پر از غلغل و رعد شد کوهسار پر از نرگس و لاله شد جویبار ز لاله فریب و ز نرگس نهیب ز سنبل عتاب و ز گلنار زیب پر آتش دل ابر و پر آب چشم خروش مغانی و پرتاب خشم چو آتش نماید بپالاید آب ز آواز او سر برآید ز خواب چو بیدار گردی جهان را ببین که دیباست گر نقش مانی به چین چو رخشنده گردد جهان ز آفتاب رخ نرگس و لاله بینی پر آب بخندد بدو گوید ای شوخ چشم به عشق تو گریان نه از درد و خشم نخندد زمین تا نگرید هوا هوا را نخوانم کف پادشا که باران او در بهاران بود نه چون همت شهریاران بود به خورشید ماند همی دست شاه چو اندر حمل برفرازد کلاه اگر گنج پیش آید از خاک خشک وگر آب دریا و گر در و مشک ندارد همی روشناییش باز ز درویش وز شاه گردن فراز کف شاه ابوالقاسم آن پادشا چنین است با پاک و ناپارسا دریغش نیاید ز بخشیدن ایچ نه آرام گیرد به روز بسیچ چو جنگ آیدش پیش جنگ آورد سر شهریاران به چنگ آورد بدان کس که گردن نهد گنج خویش ببخشد نیندیشد از رنج خویش جهان را جهاندار محمود باد ازو بخشش و داد موجود باد ز رویین دژ اکنون جهاندیده پیر نگر تا چه گوید ازو یاد گیر
1,561
بخش ۲
فردوسی
داستان هفتخوان اسفندیار
سخن گوی دهقان چو بنهاد خوان یکی داستان راند از هفتخوان ز رویین دژ و کار اسفندیار ز راه و ز آموزش گرگسار چنین گفت کو چون بیامد به بلخ زبان و روان پر ز گفتار تلخ همی راند تا پیشش آمد دو راه سراپرده و خیمه زد با سپاه بفرمود تا خوان بیاراستند می و رود و رامشگران خواستند برفتند گردان لشکر همه نشستند بر خوان شاه رمه یکی جام زرین به کف برگرفت ز گشتاسپ آنگه سخن در برگرفت وزان پس بفرمود تا گرگسار شود داغ دل پیش اسفندیار بفرمود تا جام زرین چهار دمادم ببستند بر گرگسار ازان پس بدو گفت کای تیره‌بخت رسانم ترا من به تاج و به تخت گر ایدونک هرچت بپرسیم راست بگویی همه شهر ترکان تراست چو پیروز گردم سپارم ترا به خورشید تابان برآرم ترا نیازارم آنرا که پیوند تست هم آنرا که پیوند فرزند تست وگر هیچ گردی به گرد دروغ نگیرد بر من دروغت فروغ میانت به خنجر کنم بدو نیم دل انجمن گردد از تو به بیم چنین داد پاسخ ورا گرگسار که ای نامور فرخ اسفندیار ز من نشود شاه جز گفت راست تو آن کن که از پادشاهی سزاست بدو گفت رویین دژ اکنون کجاست که آن مرز ازین بوم ایران جداست بدو چند راهست و فرسنگ چند کدام آنک ازو هست بیم و گزند سپه چند باشد همیشه دروی ز بالای دژ هرچ دانی بگوی چنین داد پاسخ ورا گرگسار که ای شیردل خسرو شهریار سه راهست ز ایدر بدان شارستان که ارجاسپ خواندش پیکارستان یکی در سه ماه و یکی در دو ماه گر ایدون خورش تنگ باشد به راه گیا هست و آبشخور چارپای فرود آمدن را نیابی تو جای سه دیگر به نزدیک یک هفته راه بهشتم به رویین دژ آید سپاه پر از شیر و گرگست و پر اژدها که از چنگشان کس نیابد رها فریب زن جادو و گرگ و شیر فزونست از اژدهای دلیر یکی را ز دریا برآرد به ماه یکی را نگون اندر آرد به چاه بیابان و سیمرغ و سرمای سخت که چون باد خیزد به درد درخت ازان پس چو رویین دژ آید پدید نه دژ دید ازان سان کسی نه شنید سر باره برتر ز ابر سیاه بدو در فراوان سلیح و سپاه به گرد اندرش رود و آب روان که از دیدنش خیره گردد روان به کشتی برو بگذرد شهریار چو آید به هامون ز بهر شکار به صد سال گر ماند اندر حصار ز هامون نیایدش چیزی به کار هم‌اندر دژش کشتمند و گیا درخت برومند و هم آسیا چو اسفندیار آن سخنها شنید زمانی بپیچید و دم درکشید بدو گفت ما را جزین راه نیست به گیتی به از راه کوتاه نیست چنین گفت با نامور گرگسار که این هفتخوان هرگز ای شهریار به زور و به آواز نگذشت کس مگر کز تن خویش کردست بس بدو نامور گفت گر با منی ببینی دل و زور آهرمنی به پیشم چه گویی چه آید نخست که باید ز پیکار او راه جست چنین داد پاسخ ورا گرگسار که این نامور مرد ناباک دار نخستین به پیش تو آید دو گرگ نر و ماده هریک چو پیلی سترگ دو دندان به کردار پیل ژیان بر و کتف فربه و لاغر میان بسان گوزنان به سر بر سروی همی رزم شیران کند آرزوی بفرمود تا همچنانش به بند به خرگاه بردند ناسودمند بیاراست خرم یکی بزمگاه به سر بر نظاره بران جشنگاه چو خورشید بنمود تاج از فراز هوا با زمین نیز بگشاد راز ز درگاه برخاست آوای کوس زمین آهنین شد سپهر آبنوس سوی هفتخوان رخ به توران نهاد همی رفت با لشکر آباد و شاد چو از راه نزدیک منزل رسید ز لشکر یکی نامور برگزید پشوتن یکی مرد بیدار بود سپه را ز دشمن نگهدار بود بدو گفت لشکر به آیین بدار همی پیچم از گفتهٔ گرگسار منم پیش رو گر به من بد رسد بدین کهتران بد نیاید سزد بیامد بپوشید خفتان جنگ ببست از بر پشت شبرنگ تنگ سپهبد چو آمد به نزدیک گرگ چه گرگ آن سرافراز پیل سترگ بدیدند گرگان بر و یال اوی میان یلی چنگ و گوپال اوی ز هامون سوی او نهادند روی دو پیل سرافراز و دو جنگجوی کمان را به زه کرد مرد دلیر بغرید بر سان غرنده شیر بر آهرمنان تیرباران گرفت به تندی کمان سواران گرفت ز پیکان پولاد گشتند سست نیامد یکی پیش او تن درست نگه کرد روشن‌دل اسفندیار بدید آنک دد سست برگشت کار یکی تیغ زهرآبگون برکشید عنان را گران کرد و سر درکشید سراسر به شمشیرشان کرد چاک گل انگیخت از خون ایشان ز خاک فرود آمد از نامور بارگی به یزدان نمود او ز بیچارگی سلیح و تن از خون ایشان بشست بران خارستان پاک جایی بجست پر آژنگ رخ سوی خورشید کرد دلی پر ز درد و سری پر ز گرد همی گفت کای داور دادگر تو دادی مرا هوش و زور و هنر تو کردی تن گرگ را خاک جای تو باشی به هر نیک و بد رهنمای چو آمد سپاه و پشوتن فراز بدیدند یل را به جای نماز بماندند زان کار گردان شگفت سپه یکسر اندیشه اندر گرفت که این گرگ خوانیم گر پیل مست که جاوید باد این دل و تیغ و دست که بی فره اورنگ شاهی مباد بزرگی و رسم سپاهی مباد برفتند گردان فرخنده رای برابر کشیدند پرده‌سرای
1,562
بخش ۳
فردوسی
داستان هفتخوان اسفندیار
غم آمد همه بهرهٔ گرگسار ز گرگان جنگی و اسفندیار یکی خوان زرین بیاراستند خورشها بخوردند و می خواستند بفرمود تا بسته را پیش اوی ببردند لرزان و پرآب روی سه جام میش داد و پرسش گرفت که اکنون چه گویی چه بینم شگفت چنین گفت با نامور گرگسار که ای نامور شیردل شهریار دگر منزلت شیری آید به جنگ که با جنگ او برنتابد نهنگ عقاب دلاور بران راه شیر نپرد وگر چند باشد دلیر بخندید روشن‌دل اسفندیار بدو گفت کای ترک ناسازگار ببینی تو فردا که با نره‌شیر چگونه شوم من به جنگش دلیر چو تاریک شد شب بفرمود شاه ازان جایگاه اندر آمد سپاه شب تیره لشکر همی راندند بروبر همی آفرین خواندند چو خورشید زان چادر لاژورد یکی مطرفی کرد دیبای زرد سپهبد به جای دلیران رسید به هامون و پرخاش شیران رسید پشوتن بفرمود تا رفت پیش ورا پندها داد ز اندازه بیش بدو گفت کاین لشکر سرافراز سپردم ترا من شدم رزمساز بیامد چو با شیر نزدیک شد چهان بر دل شیر تاریک شد یکی بود نر و دگر ماده شیر برفتند پرخاشجوی و دلیر چو نر اندرآمد یکی تیغ زد ببد ریگ زیرش بسان بسد ز سر تا میانش به دو نیم گشت دل شیر ماده پر از بیم گشت چو جفتش برآشفت و آمد فراز یکی تیغ زد بر سرش رزمساز به ریگ اندر افگند غلتان سرش ز خون لعل شد دست و جنگی برش به آب اندر آمد سر و تن بشست نگهدار جز پاک یزدان نجست چنین گفت کای داور داد و پاک به دستم ددان راتو کردی هلاک هم‌اندر زمان لشکر آنجا رسید پشوتن سر و یال شیران بدید بر اسفندیار آفرین خواندند ورا نامدار زمین خواندند وزانجا بیامد کی رهنمای به نزدیک خرگاه و پرده‌سرای نهادند خوان و خورشهای نغز بیاورد سالار پاکیزه مغز
1,563
بخش ۴
فردوسی
داستان هفتخوان اسفندیار
بفرمود تا پیش او گرگسار بیامد بداندیش و بد روزگار سه جام می لعل فامش بداد چو آهرمن از جام می گشت شاد بدو گفت کای مرد بدبخت خوار که فردا چه پیش آورد روزگار بدو گفت کای شاه برتر منش ز تو دور بادا بد بدکنش چو آتش به پیکار بشتافتی چنین بر بلاها گذر یافتی ندانی که فردا چه آیدت پیش ببخشای بر بخت بیدار خویش از ایدر چو فردا به منزل رسی یکی کار پیش است ازین یک بسی یکی اژدها پیشت آید دژم که ماهی برآرد ز دریا به دم همی آتش افروزد از کام اوی یکی کوه خاراست اندام اوی ازین راه گر بازگردی رواست روانت برین پند من بر گواست دریغت نیاید همی خویشتن سپاهی شده زین نشان انجمن چنین داد پاسخ که ای بدنشان به بندت همی برد خواهم کشان ببینی که از چنگ من اژدها ز شمشیر تیزم نیابد رها بفرمود تا درگران آورند سزاوار چوب گران آورند یکی نغز گردون چوبین بساخت به گرد اندرش تیغها در نشاخت به سر بر یکی گرد صندوق نغز بیاراست آن درگر پاک مغز به صندوق در مرد دیهیم جوی دو اسپ گرانمایه بست اندر اوی نشست آزمون را به صندوق شاه زمانی همی راند اسپان به راه زره‌دار با خنجر کابلی به سر بر نهاده کلاه یلی چو شد جنگ آن اژدها ساخته جهانجوی زین رنج پرداخته جهان گشت چون روی زنگی سیاه ز برج حمل تاج بنمود ماه نشست از بر شولک اسفندیار برفت از پسش لشکر نامدار دگر روز چون گشت روشن جهان درفش شب تیره شد در نهان پشوتن بیامد سوی نامجوی پسر با برادر همی پیش اوی بپوشید خفتان جهاندار گرد سپه را به فرخ پشوتن سپرد بیاورد گردون و صندوق شیر نشست اندرو شهریار دلیر دو اسپ گرانمایه بسته بر اوی سوی اژدها تیز بنهاد روی ز دور اژدها بانگ گردون شنید خرامیدن اسپ جنگی بدید ز جای اندرآمد چو کوه سیاه تو گفتی که تاریک شد چرخ و ماه دو چشمش چو دو چشمه تابان ز خون همی آتش آمد ز کامش برون چو اسفندیار آن شگفتی بدید به یزدان پناهید و دم درکشید همی جست اسپ از گزندش رها به دم درکشید اسپ را اژدها دهن باز کرده چو کوهی سیاه همی کرد غران بدو در نگاه فرو برد اسپان چو کوهی سیاه همی کرد غران بدو در نگاه فرو برد اسپان و گردون به دم به صندوق در گشت جنگی دژم به کامش چو تیغ اندرآمد بماند چو دریای خون از دهان برفشاند نه بیرون توانست کردن ز کام چو شمشیر بد تیغ و کامش نیام ز گردون و آن تیغها شد غمی به زور اندر آورد لختی کمی برآمد ز صندوق مرد دلیر یکی تیز شمشیر در چنگ شیر به شمشیر مغزش همی کرد چاک همی دود زهرش برآمد ز خاک ازان دود برنده بیهوش گشت بیفتاد و بی‌مغز و بی‌توش گشت پشوتن بیامد هم‌اندر زمان به نزدیک آن نامدار جهان جهانجوی چون چشمها باز کرد به گردان گردنکش آواز کرد که بیهوش گشتم من از دود زهر ز زخمش نیامد مرا هیچ بهر ازان خاک برخاست و شد سوی آب چو مردی که بیهوش گردد به خواب ز گنجور خود جامهٔ نو بجست به آب اندر آمد سر و تن بشست بیامد به پیش خداوند پاک همی گشت پیچان و گریان به خاک همی گفت کین اژدها را که کشت مگر آنک بودش جهاندار پشت سپاهش همه خواندند آفرین همه پیش دادار سر بر زمین نهادند و گفتند با کردگار توی پاک و بی‌عیب و پروردگار
1,564
بخش ۵
فردوسی
داستان هفتخوان اسفندیار
ازان کار پر درد شد گرگسار کجا زنده شد مرده اسفندیار سراپرده زد بر لب آن شاه همه خیمه‌ها گردش اندر سپاه می و رود بر خوان و میخواره خواست به یاد جهاندار بر پای خاست بفرمود تا داغ دل گرگسار بیامد نوان پیش اسفندیار می خسروانی سه جامش بداد بخندید و زان اژدها کرد یاد بدو گفت کای بد تن بی‌بها ببین این دمهنج نر اژدها ازین پس به منزل چه پیش آیدم کجا رنج و تیمار بیش آیدم بدو گفت کای شاه پیروزگر همی یابی از اختر نیک بر تو فردا چو در منزل آیی فرود به پیشت زن جادو آرد درود که دیدست زین پیش لشکر بسی نکردست پیچان روان از کسی چو خواهد بیابان چو دریا کند به بالای خورشید پهنا کند ورا غول خوانند شاهان به نام به روز جوانی مرو پیش دام به پیروزی اژدها باز گرد نباید که نام اندرآری به گرد جهانجوی گفت ای بد شوخ روی ز من هرچ بینی تو فردا بگوی که من با زن جادوان آن کنم که پشت و دل جادوان بشکنم به پیروزی دادده یک خدای سر جاودان اندر آرم به پای چو پیراهن زرد پوشید روز سوی باختر گشت گیتی فروز سپه برگرفت و بنه بر نهاد ز یزدان نیکی دهش کرد یاد شب تیره لشکر همی راند شاه چو خورشید بفروخت زرین کلاه چو یاقوت شد روی برج بره بخندید روی زمین یکسره سپه را همه بر پشوتن سپرد یکی جام زرین پر از می ببرد یکی ساخته نیز تنبور خواست همی رزم پیش آمدش سور خواست یکی بیشه‌ای دید همچون بهشت تو گفتی سپهر اندرو لاله کشت ندید از درخت اندرو آفتاب به هر جای بر چشمه‌ای چون گلاب فرود آمد از بارگی چون سزید ز بیشه لب چشمه‌ای برگزید یکی جام زرین به کف برنهاد چو دانست کز می دلش گشت شاد همانگاه تنبور را برگرفت سراییدن و ناله اندر گرفت همی گفت بداختر اسفندیار که هرگز نبیند می و میگسار نبیند جز از شیر و نر اژدها ز چنگ بلاها نیابد رها نیابد همی زین جهان بهره‌ای به دیدار فرخ پری چهره‌ای بیابم ز یزدان همی کام دل مرا گر دهد چهرهٔ دلگسل به بالا چو سرو و چو خورشید روی فروهشته از مشک تا پای موی زن جادو آواز اسفندیار چو بشنید شد چون گل اندر بهار چنین گفت کامد هژبری به دام ابا چامه و رود و پر کرده جام پر آژنگ رویی بی آیین و زشت بدان تیرگی جادویها نوشت بسان یکی ترک شد خوب روی چو دیبای چینی رخ از مشک موی بیامد به نزدیک اسفندیار نشست از بر سبزه و جویبار جهانجوی چون روی او را بدید سرود و می و رود برتر کشید چنین گفت کای دادگر یک خدای به کوه و بیابان توی رهنمای بجستم هم‌اکنون پری چهره‌ای به تن شهره‌ای زو مرا بهره‌ای بداد آفرینندهٔ داد و راد مرا پاک جام و پرستنده داد یکی جام پر بادهٔ مشک بوی بدو داد تا لعل گرددش روی یکی نغز پولاد زنجیر داشت نهان کرده از جادو آژیر داشت به بازوش در بسته بد زردهشت بگشتاسپ آورده بود از بهشت بدان آهن از جان اسفندیار نبردی گمانی به بد روزگار بینداخت زنجیر در گردنش بران سان که نیرو ببرد از تنش زن جادو از خویشتن شیر کرد جهانجوی آهنگ شمشیر کرد بدو گفت بر من نیاری گزند اگر آهنین کوه گردی بلند بیارای زان سان که هستی رخت به شمشیر یازم کنون پاسخت به زنجیر شد گنده پیری تباه سر و موی چون برف و رنگی سیاه یکی تیز خنجر بزد بر سرش مبادا که بینی سرش گر برش چو جادو بمرد آسمان تیره گشت بران سان که چشم اندران خیره گشت یکی باد و گردی برآمد سیاه بپوشید دیدار خورشید و ماه به بالا برآمد جهانجوی مرد چو رعد خروشان یکی نعره کرد پشوتن بیامد همی با سپاه چنین گفت کای نامبردار شاه نه با زخم تو پای دارد نهنگ نه ترک و نه جادو نه شیر و پلنگ به گیتی بماناد یل سرفراز جهان را به مهر تو بادا نیاز یکی آتش از تارک گرگسار برآمد ز پیکار اسفندیار
1,565
بخش ۶
فردوسی
داستان هفتخوان اسفندیار
جهانجوی پیش جهان‌آفرین بمالید چندی رخ اندر زمین بران بیشه اندر سراپرده زد نهادند خوانی چنانچون سزد به دژخیم فرمود پس شهریار که آرند بدبخت را بسته خوار ببردند پیش یل اسفندیار چو دیدار او دید پس شهریار سه جام می خسروانیش داد ببد گرگسار از می لعل شاد بدو گفت کای ترک برگشته بخت سر پیر جادو ببین از درخت که گفتی که لشکر به دریا برد سر خویش را بر ثریا برد دگر منزل اکنون چه بینم شگفت کزین جادو اندازه باید گرفت چنین داد پاسخ ورا گرگسار که ای پیل جنگی گه کارزار بدین منزلت کار دشوارتر گراینده‌تر باش و بیدارتر یکی کوه بینی سراندر هوا برو بر یکی مرغ فرمانروا که سیمرغ گوید ورا کارجوی چو پرنده کوهیست پیکارجوی اگر پیل بیند برآرد به ابر ز دریا نهنگ و به خشکی هژبر نبیند ز برداشتن هیچ رنج تو او را چو گرگ و چو جادو مسنج دو بچه است با او به بالای او همان رای پیوسته با رای او چو او بر هوا رفت و گسترد پر ندارد زمین هوش و خورشید فر اگر بازگردی بود سودمند نیازی به سیمرغ و کوه بلند ازو در بخندید و گفت ای شگفت به پیکان بدوزم من او را دو کفت ببرم به شمشیر هندی برش به خاک اندر آرم ز بالا سرش چو خورشید تابنده بنمود پشت دل خاور از پشت او شد درشت سر جنگجویان سپه برگرفت سخنهای سیمرغ در سر گرفت همه شب همی راند با خود گروه چو خورشید تابان برآمد ز کوه چراغ زمان و زمین تازه کرد در و دشت بر دیگر اندازه کرد همان اسپ و گردون و صندوق برد سپه را به سالار لشکر سپرد همی رفت چون باد فرمانروا یکی کوه دیدش سراندر هوا بران سایه بر اسپ و گردون بداشت روان را به اندیشه اندر گماشت همی آفرین خواند بر یک خدای که گیتی به فرمان او شد به پای چو سیمرغ از دور صندوق دید پسش لشکر و نالهٔ بوق دید ز کوه اندر آمد چو ابری سیاه نه خورشید بد نیز روشن نه ماه بدان بد که گردون بگیرد به چنگ بران سان که نخچیر گیرد پلنگ بران تیغها زد دو پا و دو پر نماند ایچ سیمرغ را زیب و فر به چنگ و به منقار چندی تپید چو تنگ اندر آمد فرو آرمید چو دیدند سیمرغ را بچگان خروشان و خون از دو دیده چکان چنان بردمیدند ازان جایگاه که از سهمشان دیده گم کرد راه چو سیمرغ زان تیغها گشت سست به خوناب صندوق و گردون بشست ز صندوق بیرون شد اسفندیار بغرید با آلت کارزار زره در بر و تیغ هندی به چنگ چه زود آورد مرغ پیش نهنگ همی زد برو تیغ تا پاره گشت چنان چاره گر مرغ بیچاره گشت بیامد به پیش خداوند ماه که او داد بر هر ددی دستگاه چنین گفت کای داور دادگر خداوند پاکی و زور و هنر تو بردی پی جاودان را ز جای تو بودی بدین نیکیم رهنمای هم‌آنگه خروش آمد از کرنای پشوتن بیاورد پرده‌سرای سلیح برادر سپاه و پسر بزرگان ایران و تاج و کمر ازان کشته کس روی هامون ندید جر اندام جنگاور و خون ندید زمین کوه تا کوه پر پر بود ز پرش همه دشت پر فر بود بدیدند پر خون تن شاه را کجا خیره کردی به رخ ماه را همی آفرین خواندندش سران سواران جنگی و کنداوران شنید آن سخن در زمان گرگسار که پیروز شد نامور شهریار تنش گشت لرزان و رخساره زرد همی رفت پویان و دل پر ز درد سراپرده زد شهریار جوان به گردش دلیران روشن‌روان زمین را به دیبا بیاراستند نشستند بر خوان و می خواستند
1,566
بخش ۷
فردوسی
داستان هفتخوان اسفندیار
ازان پس بفرمود تا گرگسار بیامد بر نامور شهریار بدادش سه جام دمادم نبید می سرخ و جام از گل شنبلید بدو گفت کای بد تن بدنهان نگه کن بدین کردگار جهان نه سیمرغ پیدا نه شیر و نه گرگ نه آن تیز چنگ اژدهای بزرگ به منزل که انگیزد این بار شور بود آب و جای گیای ستور به آواز گفت آن زمان گرگسار که ای نامور فرخ اسفندیار اگر باز گردی نباشد شگفت ز بخت تو اندازه باید گرفت ترا یار بود ایزد ای نیکبخت به بار آمد آن خسروانی درخت یکی کار پیشست فردا که مرد نیندیشد از روزگار نبرد نه گرز و کمان یاد آید نه تیغ نه بیند ره جنگ و راه گریغ به بالای یک نیزه برف آیدت بدو روز شادی شگرف آیدت بمانی تو با لشکر نامدار به برف اندر ای فرخ اسفندیار اگر بازگردی نباشد شگفت ز گفتار من کین نباید گرفت همی ویژه در خون لشکر شوی به تندی و بدرایی و بدخوی مرا این درستست کز باد سخت بریزد بران مرز بار درخت ازان پس که اندر بیابان رسی یکی منزل آید به فرسنگ سی همه ریگ تفتست گر خاک و شخ برو نگذرد مرغ و مور و ملخ نبینی به جایی یکی قطره آب زمینش همی جوشد از آفتاب نه بر خاک او شیر یابد گذر نه اندر هوا کرگس تیزپر نه بر شخ و ریگش بروید گیا زمینش روان ریگ چون توتیا برانی برین گونه فرسنگ چل نه با اسپ تاو و نه با مرد دل وزانجا به رویین‌دژ آید سپاه ببینی یک مایه‌ور جایگاه زمینش به کام نیاز اندر است وگر باره با مه به راز اندر است بشد بامش از ابر بارنده‌تر که بد نامش از ابر برنده‌تر ز بیرون نیابد خورش چارپای ز لشکر نماند سواری به جای از ایران و توران اگر صدهزار بیایند گردان خنجرگزار نشینند صد سال گرداندرش همی تیرباران کنند از برش فراوان همانست و کمتر همان چو حلقه‌ست بر در بد بدگمان چو ایرانیان این بد از گرگسار شنیدند و گشتند با درد یار بگفتند کای شاه آزادمرد بگرد بال تا توانی مگرد اگر گرگسار این سخنها که گفت چنین است این خود نماند نهفت بدین جایگه مرگ را آمدیم نه فرسودن ترگ را آمدیم چنین راه دشوار بگذاشتی بلای دد و دام برداشتی کس از نامداران و شاهان گرد چنین رنجها برنیارد شمرد که پیش تو آمد بدین هفتخوان برین بر جهان آفرین را بخوان چو پیروزگر بازگردی به راه به دل شاد و خرم شوی نزد شاه به راهی دگر گر شوی کینه‌ساز همه شهر توران برندت نماز بدین سان که گوید همی گرگسار تن خویش را خوارمایه مدار ازان پس که پیروز گشتیم و شاد نباید سر خویش دادن به باد چو بشنید این‌گونه زیشان سخن شد آن تازه رویش ز گردان کهن شما گفت از ایران به پند آمدید نه از بهر نام بلند آمدید کجاآن همه خلعت و پند شاه کمرهای زرین و تخت و کلاه کجا آن همه عهد و سوگند و بند به یزدان و آن اختر سودمند که اکنون چنین سست شد پایتان به ره بر پراگنده شد رایتان شما بازگردید پیروز و شاد مرا کام جز رزم جستن مباد به گفتار این دیو ناسازگار چنین سرکشیدید از کارزار از ایران نخواهم برین رزم کس پسر با برادر مرا یار بس جهاندار پیروز یار منست سر اختر اندر کنار منست به مردی نباید کسی همرهم اگر جان ستانم وگر جان دهم به دشمن نمایم هنر هرچ هست ز مردی و پیروزی و زور دست بیابید هم بی‌گمان آگهی ازین نامور فر شاهنشهی که با دژ چه کردم به دستان و زور به نام خداوند کیوان و هور چو ایرانیان برگشادند چشم بدیدند چهر ورا پر ز خشم برفتند پوزش‌کنان نزد شاه که گر شاه بیند ببخشد گناه فدای تو بادا تن و جان ما برین بود تا بود پیمان ما ز بهر تن شاه غمخواره‌ایم نه از کوشش و جنگ بیچاره‌ایم ز ما تا بود زنده یک نامدار نپیچیم یک تن سر از کارزار سپهبد چو بشنید زیشان سخن بپیچید زان گفتهای کهن به ایرانیان آفرین کرد و گفت که هرگز نماند هنر در نهفت گر ایدونک گردیم پیروزگر ز رنج گذشته بیابیم بر نگردد فرامش به دل رنجتان نماند تهی بی‌گمان گنجتان همی رای زد تا جهان شد خنک برفت از بر کوه باد سبک برآمد ز درگاه شیپور و نای سپه برگرفتند یکسر ز جای به کردار آتش همی راندند جهان‌آفرین را بسی خواندند سپیده چو از کوه سر برکشید شب آن چادر شعر در سرکشید چو خورشید تابان نهان کرد روی همی رفت خون در پس پشت اوی به منزل رسید آن سپاه گران همه گرزداران و نیزه‌وران بهاری یکی خوش‌منش روز بود دل‌افروز یا گیتی‌افروز بود سراپرده و خیمه فرمود کی بیاراست خوان و بیاورد می هم‌اندر زمان تندباری ز کوه برآمد که شد نامور زان ستوه جهان سربسر گشت چون پر زاغ ندانست کس باز هامون ز زاغ بیارید از ابر تاریک برف زمینی پر از برف و بادی شگرف سه روز و سه شب هم بدان سان به دشت دم باد ز اندازه اندر گذشت هوا پود گشت ابر چون تار شد سپهبد ازان کار بیچار شد به آواز پیش پشوتن بگفت که این کار ما گشت با درد جفت به مردی شدم در دم اژدها کنون زور کردن نیارد بها همه پیش یزدان نیایش کنید بخوانید و او را ستایش کنید مگر کاین بلاها ز ما بگذرد کزین پس کسی مان به کس نشمرد پشوتن بیامد به پیش خدای که او بود بر نیکویی رهنمای نیایش ز اندازه بگذاشتند همه در زمان دست برداشتند همانگه بیامد یکی باد خوش ببرد ابر و روی هوا گشت کش چو ایرانیان را دل آمد به جای ببودند بر پیش یزدان به پای سراپرده و خیمه‌ها گشته‌تر ز سرما کسی را نبد پای و پر همانجا ببودند گردان سه روز چهارم چو بفروخت گیتی فروز سپهبد گرانمایگان را بخواند بسی داستانهای نیکو براند چنین گفت کایدر بمانید بار مدارید جز آلت کارزار هرانکس که هستند سرهنگ‌فش که باشد ورا باره صد آب کش به پنجاه آب و خورش برنهید دگر آلت گسترش بر نهید فزونی هم ایدر بمانید بار مگر آنچ باید بدان کارزار به نیروی یزدان بیابیم دست بدان بدکنش مردم بت‌پرست چو نومید گردد ز یزدان کسی ازو نیک‌بختی نیاید بسی ازان دژ یکایک توانگر شوید همه پاک با گنج و افسر شوید چو خور چادر زرد بر سرکشید ببد باختر چون گل شنبلید بنه برنهادند گردان همه برفتند با شهریار رمه چو بگذشت از تیره شب یک زمان خروش کلنگ آمد از آسمان برآشفت ز آوازش اسفندیار پیامی فرستاد زی گرگسار که گفتی بدین منزلت آب نیست همان جای آرامش و خواب نیست کنون ز آسمان خاست بانگ کلنگ دل ما چرا کردی از آب تنگ چنین داد پاسخ کز ایدر ستور نیابد مگر چشمهٔ آب شور دگر چشمهٔ آب‌یابی چو زهر کزان آب مرغ و ددان راست بهر چنین گفت سالار کز گرگسار یکی راهبر ساختم کینه‌دار ز گفتار او تیز لشکر براند جهاندار نیکی دهش را بخواند
1,567
بخش ۸
فردوسی
داستان هفتخوان اسفندیار
چو یک پاس بگذشت از تیره شب به پیش اندر آمد خروش جلب بخندید بر بارگی شاه نو ز دم سپه رفت تا پیش رو سپهدار چون پیش لشکر کشید یکی ژرف دریای بی‌بن بدید هیونی که بود اندران کاروان کجا پیش رو داشتی ساروان همی پیش رو غرقه گشت اندر آب سپهبد بزد چنگ هم در شتاب گرفتش دو ران بر گشیدش ز گل بترسید بدخواه ترک چگل بفرمود تا گرگسار نژند شود داغ دل پیش بر پای بند بدو گفت کای ریمن گرگسار گرفتار بر دست اسفندیار نگفتی که ایدر نیابی تو آب بسوزد ترا تابش آفتاب چرا کردی ای بدتن از آب خاک سپه را همه کرده بودی هلاک چنین داد پاسخ که مرگ سپاه مرا روشناییست چون هور و ماه چه بینم همی از تو جز پای‌بند چه خواهم ترا جز بلا و گزند سپهبد بخندید و بگشاد چشم فرو ماند زان ترک و بفزود خشم بدو گفت کای کم خرد گرگسار چو پیروز گردم من از کارزار به رویین دژت بر سپهبد کنم مبادا که هرگز بتو بد کنم همه پادشاهی سراسر تراست چو با ما کنی در سخن راه راست نیازارم آن را که فرزند تست هم آن را که از دوده پیوند تست چو بشنید گفتار او گرگسار پرامید شد جانش از شهریار ز گفتار او ماند اندر شگفت زمین را ببوسید و پوزش گرفت بدو گفت شاه آنچ گفتی گذشت ز گفتار خامت نگشت آب دشت گذرگاه این آب دریا کجاست بباید نمودن به ما راه راست بدو گفت با آهن از آبگیر نیابد گذر پر و پیکان تیر تهمتن فروماند اندر شگفت هم‌اندر زمان بند او برگرفت به دریای آب اندرون گرگسار بیامد هیونی گرفته مهار سپهبد بفرمود تا مشگ آب بریزند در آب و در ماهتاب به دریا سبک‌بار شد بارگی سپاه اندر آمد به یکبارگی چو آمد به خشکی سپاه و بنه ببد میسره راست با میمنه به نزدیک رویین دژ آمد سپاه چنان شد که فرسنگ ده ماند راه سر جنگجویان به خوردن نشست پرستنده شد جام باده به دست بفرمود تا جوشن و خود و گبر ببردند با تیغ پیش هژبر گشاده بفرمود تا گرگسار بیامد به پیش یل اسفندیار بدو گفت کاکنون گذشتی ز بد ز تو خوبی و راست گفتن سزد چو از تن ببرم سر ارجاسپ را درخشان کنم جان لهراسپ را چو کهرم که از خون فرشیدورد دل لشکری کرد پر خون و درد دگر اندریمان که پیروز گشت بکشت از دلیران ما سی و هشت سرانشان ببرم به کین نیا پدید آرم از هر دری کیمیا همه گورشان کام شیران کنم به کام دلیران ایران کنم سراسر بدوزم جگرشان به تیر بیارم زن و کودکانشان اسیر ترا شاد خوانیم ازین گر دژم بگوی آنچ داری به دل بیش و کم دل گرگسار اندران تنگ شد روان و زبانش پر آژنگ شد بدو گفت تا چند گویی چنین که بر تو مبادا به داد آفرین همه اختر بد به جان تو باد بریده به خنجر میان تو باد به خاک اندر افگنده پر خون تنت زمین بستر و گرد پیراهنت ز گفتار او تیر شد نامدار برآشفت با تنگدل گرگسار یکی تیغ هندی بزد بر سرش ز تارک به دو نیم شد تا برش به دریا فگندش هم‌اندر زمان خور ماهیان شد تن بدگمان وزان جایگه باره را بر نشست به تندی میان یلی را ببست به بالا برآمد به دژ بنگرید یکی ساده دژ آهنین باره دید سه فرسنگ بالا و پهنا چهل بجای ندید اندر او آب و گل به پهنای دیوار او بر سوار برفتی برابر بروبر چهار چو اسفندیار آن شگفتی بدید یکی باد سرد از جگر برکشید چنین گفت کاین را نشاید ستد بد آمد به روی من از راه بد دریغ این همه رنج و پیکار ما پشیمانی آمد همه کار ما به گرد بیابان همه بنگرید دو ترک اندران دشت پوینده دید همی رفت پیش اندرون چار سگ سگانی که گیرند آهو به تگ ز بالا فرود آمد اسفندیار به چنگ اندرون نیزهٔ کارزار بپرسید و گفت این دژ نامدار چه جایت و چندست بر وی سوار ز ارجاسپ چندی سخن راندند همه دفتر دژ برو خواندند که بالا و پهنای دژ را ببین دری سوی ایران دگر سوی چین بدو اندرون تیغ‌زن سی‌هزار سواران گردنکش و نامدار همه پیش ارجاسپ چون بنده‌اند به فرمان و رایش سرافگنده‌اند خورش هست چندانک اندازه نیست به خوشه درون بار اگر تازه نیست اگر در ببندد به ده سال شاه خورش هست چندانک باید سپاه اگر خواهد از چین و ماچین سوار بیابد برش نامور صد هزار نیازش نیابد به چیزی به کس خورش هست و مردان فریادرس چو گفتند او تیغ هندی به مشت دو گردنکش ساده‌دل را بکشت
1,568
بخش ۹
فردوسی
داستان هفتخوان اسفندیار
وز انجا بیامد به پرده‌سرای ز بیگانه پردخت کردند جای پشوتن بشد نزد اسفندیار سخن رفت هرگونه از کارزار بدو گفت جنگی چنین دژ به جنگ به سال فراوان نیاید به چنگ مگر خوار گیرم تن خویش را یکی چاره سازم بداندیش را توایدر شب و روز بیدار باش سپه را ز دشمن نگهدار باش تن آنگه شود بی‌گمان ارجمند سزاوار شاهی و تخت بلند کز انبوه دشمن نترسد به جنگ به کوه از پلنگ و به آب از نهنگ به جایی فریب و به جایی نهیب گهی فر و زیب و گهی در نشیب چو بازارگانی بدین دژ شوم نگویم که شیر جهان پهلوم فراز آورم چاره از هر دری بخوانم ز هر دانشی دفتری تو بی‌دیده‌بان و طلایه مباش ز هر دانشی سست مایه مباش اگر دیده‌بان دود بیند به روز شب آتش چو خورشید گیتی فروز چنین دان که آن کار کرد منست نه از چارهٔ هم نبرد منست سپه را بیارای و ز ایدر بران زره‌دار با خود و گرز گران درفش من از دور بر پای کن سپه را به قلب اندرون جای کن بران تیز با گرزهٔ گاوسار چنان کن که خوانندت اسفندیار وزان جایگه ساربان را بخواند به پیش پشوتن به زانو نشاند بدو گفت صد بارکش سرخ‌موی بیاور سرافراز با رنگ و بوی ازو ده شتر بار دینار کن دگر پنج دیبای چین بارکن دگر پنج هرگونه‌ای گوهران یکی تخت زرین و تاج سران بیاورد صندوق هشتاد جفت همه بند صندوقها در نهفت صد و شست مرد از یلان برگزید کزیشان نهانش نیاید پدید تنی بیست از نامداران خویش سرافراز و خنجرگزاران خویش بفرمود تا بر سر کاروان بوند آن گرانمایگان ساروان به پای اندرون کفش و در تن گلیم به بار اندرون گوهر و زر و سیم سپهبد به دژ روی بنهاد تفت به کردار بازارگانان برفت همی راند با نامور کاروان یلان سرافراز چون ساروان چو نزدیک دژ شد برفت او ز پیش بدید آن دل و رای هشیار خویش چو بانگ درای آمد از کاروان همی رفت پیش اندرون ساروان به دژ نامدارن خبر یافتند فراوان بگفتند و بشتافتند که آمد یکی مرد بازارگان درمگان فرو شد به دینارگان بزرگان دژ پیش باز آمدند خریدار و گردن‌فراز آمدند بپرسید هریک ز سالار بار کزین بارها چیست کاید به کار چنین داد پاسخ که باری نخست به تن شاه باید که بینم درست توانایی خویش پیدا کنم چو فرمان دهد دیده دریا کنم شتربار بنهاد و خود رفت پیش که تا چون کند تیز بازار خویش یکی طاس پر گوهر شاهوار ز دینار چندی ز بهر نثار که بر تافتش ساعد و آستین یکی اسپ و دو جامه دیبای چین بران طاس پوشیده‌تایی حریر حریر از بر و زیر مشک و عبیر به نزدیک ارجاسپ شد چاره‌جوی به دیبا بیاراسته رنگ و بوی چو دیدش فرو ریخت دینار و گفت که با شهریاران خرد باد جفت یکی مردم ای شاه بازارگان پدر ترک و مادر ز آزادگان ز توران به خرم به ایران برم وگر سوی دشت دلیران برم یکی کاروانی شتر با منست ز پوشیدنی جامه‌های نشست هم از گوهر و افسر و رنگ و بوی فروشنده‌ام هم خریدار جوی به بیرون دژ کاله بگذاشتم جهان در پناه تو پنداشتم اگر شاه بیند که این کاروان به دروازهٔ دژ کشد ساروان به بخت تو از هر بد ایمن شوم بدین سایهٔ مهر تو بغنوم چنین داد پاسخ که دل شاددار ز هر بد تن خویش آزاد دار نیازاردت کس به توران زمین همان گر گرایی به ماچین و چین بفرمود پس تا سرای فراخ به دژ بر یکی کلبه در پیش کاخ به رویین دژاندر مر او را دهند همه بارش از دشت بر سر نهند بسازد بران کلبه بازارگاه همی داردش ایمن اندر پناه برفتند و صندوقها را به پشت کشیدند و ماهار اشتر به مشت یکی مرد بخرد بپرسید و گفت که صندوق را چیست اندر نهفت کشنده بدو گفت ما هوش خویش نهادیم ناچار بر دوش خویش یکی کلبه برساخت اسفندیار بیاراست همچون گل اندر بهار ز هر سو فراوان خریدار خاست بران کلبه بر تیز بازار خاست ببود آن شب و بامداد پگاه ز ایوان دوان شد به نزدیک شاه ز دینار وز مشک و دیبا سه تخت همی برد پیش اندرون نیکبخت بیامد ببوسید روی زمین بر ارجاسپ چندی بکرد آفرین چنین گفت کاین مایه‌ور کاروان همی راندم تیز با ساروان بدو اندرون یاره و افسرست که شاه سرافراز را در خورست بگوید به گنجور تا خواسته ببیند همه کلبه آراسته اگر هیچ شایسته بیند به گنج بیارد همانا ندارد به رنج پذیرفتن از شهریار زمین ز بازارگان پوزش و آفرین بخندید ارجاسپ و بنواختش گرانمایه‌تر پایگه ساختش چه نامی بدو گفت خراد نام جهانجوی با رادی و شادکام به خراد گفت ای رد زاد مرد به رنجی همی گرد پوزش مگرد ز دربان نباید ترا بار خواست به نزد من آی آنگهی کت هواست ازان پس بپرسیدش از رنج راه ز ایران و توران و کار سپاه چنین داد پاسخ که من ماه پنج کشیدم به راه اندرون درد و رنج بدو گفت از کار اسفندیار به ایران خبر بود وز گرگسار چنین داد پاسخ که ای نیک‌خوی سخن راند زین هر کسی بارزوی یکی گفت کاسفندیار از پدر پرآزار گشت و بپیچید سر دگر گفت کو از دژ گنبدان سپه برد و شد بر ره هفتخوان که رزم آزماید به توران زمین بخواهد به مردی ز ارجاسپ کین بخندید ارجاسپ گفت این سخن نگوید جهاندیده مرد کهن اگر کرکس آید سوی هفتخوان مرا اهرمن خوان و مردم مخوان چو بشنید جنگی زمین بوسه داد بیامد ز ایوان ارجاسپ شاد در کلبه را نامور باز کرد ز بازارگان دژ پرآواز کرد همی بود چندی خرید و فروخت همی هرکسی چشم خود را بدوخت ز دینارگان یک درم بستدی همی این بران آن برین برزدی
1,569
بخش ۱۰
فردوسی
داستان هفتخوان اسفندیار
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت خریدار بازار او در گذشت دو خواهرش رفتند ز ایوان به کوی غریوان و بر کفتها بر سبوی به نزدیک اسفندیار آمدند دو دیده‌تر و خاکسار آمدند چو اسفندیار آن شگفتی بدید دو رخ کرد از خواهران ناپدید شد از کار ایشان دلش پر ز بیم بپوشید رخ را به زیر گلیم برفتند هر دو به نزدیک اوی ز خون برنهاده به رخ‌بر دو جوی به خواهش گرفتند بیچارگان بران نامور مرد بازارگان بدو گفت خواهر که ای ساروان نخست از کجا راندی کاروان که روز و شبان بر تو فرخنده باد همه مهتران پیش تو بنده باد ز ایران و گشتاسپ و اسفندیار چه آگاهی است ای گو نامدار بدین سان دو دخت یکی پادشا اسیریم در دست ناپارسا برهنه سر و پای و دوش آبکش پدر شادمان روز و شب خفته خوش برهنه دوان بر سر انجمن خنک آنک پوشد تنش را کفن بگرییم چندی به خونین سرشک تو باشی بدین درد ما را پزشک گر آگاهیت هست از شهر ما برین بوم تریاک شد زهر ما یکی بانگ برزد به زیر گلیم که لرزان شدند آن دو دختر ز بیم که اسفندیار از بنه خود مباد نه آن کس به گیتی کزو کرد یاد ز گشتاسپ آن مرد بیدادگر مبیناد چون او کلاه و کمر نبینید کاید فروشنده‌ام ز بهر خور خویش کوشنده‌ام چو آواز بشنید فرخ همای بدانست و آمد دلش باز جای چو خواهر بدانست آواز اوی بپوشید بر خویشتن راز اوی چنان داغ دل پیش او در بماند سرشک از دو دیده به رخ برفشاند همه جامه چاک و دو پایش به خاک از ارجاسپ جانش پر از بیم و باک بدانست جنگاور پاک‌رای که او را همی بازداند همای سبک روی بگشاد و دیده پرآب پر از خون دل و چهره چون آفتاب ز کار جهان ماند اندر شگفت دژم گشت و لب را به دندان گرفت بدیشان چنین گفت کاین روز چند بدارید هر دو لبان را به بند من ایدر نه از بهر جنگ آمدم به رنج از پی نام و ننگ آمدم کسی را که دختر بود آبکش پسر در غم و باب در خواب خوش پدر آسمان باد و مادر زمین نخوانم برین روزگار آفرین پس از کلبه برخاست مرد جوان به نزدیک ارجاسپ آمد دوان بدو گفت کای شاه فرخنده باش جهاندار تا جاودان زنده باش یکی ژرف دریا درین راه بود که بازارگان زان نه آگاه بود ز دریا برآمد یکی کژ باد که ملاح گفت آن ندارم به یاد به کشتی همه زار و گریان شدیم ز جان و تن خویش بریان شدیم پذیرفتم از دادگر یک خدای که گر یابم از بیم دریا رهای یکی بزم سازم به هر کشوری که باشد بران کشور اندر سری بخواهنده بخشم کم و بیش را گرامی کنم مرد درویش را کنون شاه ما را گرامی کند بدین خواهش امروز نامی کند ز لشکر سرافراز گردان که‌اند به نزدیک شاه جهان ارجمند چنین ساختستم که مهمان کنم وزین خواهش آرایش جان کنم چو ارجاسپ بشنید زان شاد شد سر مرد نادان پر از باد شد بفرمود کانکو گرامی‌ترست وزین لشکر امروز نامی‌ترست به ایوان خراد مهمان شوند وگر می بود پاک مستان شوند بدو گفت شاها ردا بخردا جهاندار و بر موبدان موبدا مرا خانه تنگست و کاخ بلند برین بارهٔ دژ شویم ارجمند در مهر ماه آمد آتش کنم دل نامداران به می خوش کنم بدو گفت زان راه روکت هواست به کاخ اندرون میزبان پادشاست بیامد دمان پهلوان شادکام فراوان برآورد هیزم به بام بکشتند اسپان و چندی به ره کشیدند بر بام دژ یکسره ز هیزم که بر بارهٔ دژ کشید شد از دود روی هوا ناپدید می آورد چون هرچ بد خورده شد گسارندهٔ می ورا برده شد همه نامدارن رفتند مست ز مستی یکی شاخ نرگس به دست
1,570
بخش ۱۱
فردوسی
داستان هفتخوان اسفندیار
شب آمد یکی آتشی برفروخت که تفش همی آسمان را بسوخت چو از دیده‌گه دیده‌بان بنگرید به شب آنش و روز پردود دید ز جایی که بد شادمان بازگشت تو گفتی که با باد همباز گشت چو از راه نزد پشوتن رسید بگفت آنچ از آتش و دود دید پشوتن چنین گفت کز پیل و شیر به تنبل فزونست مرد دلیر که چشم بدان از تنش دور باد همه روزگاران او سور باد بزد نای رویین و رویینه خم برآمد ز در نالهٔ گاودم ز هامون سوی دژ بیامد سپاه شد از گرد خورشید تابان سیاه همه زیر خفتان و خود اندرون همی از جگرشان بجوشید خون به دژ چون خبر شد که آمد سپاه جهان نیست پیدا ز گرد سیاه همه دژ پر از نام اسفندیار درخت بلا حنظل آورد بار بپوشید ارجاسپ خفتان جنگ بمالید بر چنگ بسیار چنگ بفرمود تا کهرم شیرگیر برد لشکر و کوس و شمشیر وتیر به طرخان چنین گفت کای سرفراز برو تیز با لشکری رزمساز ببر نامدران دژ ده هزار همه رزم جویان خنجرگزار نگه کن که این جنگجویان کیند وزین تاختن ساختن برچیند سرافراز طرخان بیامد دوان بدین روی دژ با یکی ترجمان سپه دید با جوشن و ساز جنگ درفشی سیه پیکر او پلنگ سپه‌کش پشوتن به قلب اندرون سپاهی همه دست شسته به خون به چنگ اندرون گرز اسفندیار به زیر اندرون بارهٔ نامدار جز اسفندیار تهم را نماند کس او را به جز شاه ایران نخواند سپه میسره میمنه برکشید چنان شد که کس روز روشن ندید ز زخم سنانهای الماس گون تو گفتی همی بارد از ابر خون به جنگ اندر آمد سپاه از دو روی هرانکس که بد گرد و پرخاشجوی بشد پیش نوش‌آذر تیغ‌زن همی جست پرخاش زان انجمن بیامد سرافراز طرخان برش که از تن به خاک اندر آرد سرش چو نوش‌آذر او را به هامون بدید بزد دست و تیغ از میان برکشید کمرگاه طرخان بدو نیم کرد دل کهرم از درد پربیم کرد چنان هم بقلب سپه حمله برد بزرگش یکی بود با مرد خرد بران‌سان دو لشکر بهم برشکست که از تیر بر سرکشان ابر بست سرافراز کهرم سوی دژ برفت گریزان و لشکر همی راند تفت چنین گفت کهرم به پیش پدر که ای نامور شاه خورشیدفر از ایران سپاهی بیامد بزرگ به پیش اندرون نامداری سترگ سرافراز اسفندیارست و بس بدین دژ نیاید جزو هیچ‌کس همان نیزهٔ جنگ دارد به چنگ که در گنبدان دژ تو دیدی به جنگ غمی شد دل ارجاسپ را زان سخن که نو شد دگر باره کین کهن به ترکان همه گفت بیرون شوید ز دژ یکسره سوی هامون شوید همه لشکر اندر میان آورید خروش هژبر ژیان آورید یکی زنده زیشان ممانید نیز کسی نام ایشان مخوانید نیز همه لشکر از دژ به راه آمدند جگر خسته و کینه‌خواه آمدند
1,571
بخش ۱۲
فردوسی
داستان هفتخوان اسفندیار
چو تاریکتر شد شب اسفندیار بپوشید نو جامهٔ کارزار سر بند صندوقها برگشاد یکی تا بدان بستگان جست باد کباب و می آورد و نوشیدنی همان جامهٔ رزم و پوشیدنی چو نان خورده شد هر یکی را سه جام بدادند و گشتند زان شادکام چنین گفت کامشب شبی پربلاست اگر نام گیریم ز ایدر سزاست بکوشید و پیکار مردان کنید پناه از بلاها به یزدان کنید ازان پس یلان را به سه بهر کرد هرانکس که جستند ننگ و نبرد یکی بهره زیشان میان حصار که سازند با هرکسی کارزار دگر بهره تا بر در دژ شوند ز پیکار و خون ریختن نغنوند سیم بهره را گفت از سرکشان که باید که یابید زیشان نشان که بودند با ما ز می دوش مست سرانشان به خنجر ببرید پست خود و بیست مرد از دلیران گرد بشد تیز و دیگر بدیشان سپرد به درگاه ارجاسپ آمد دلیر زره‌دار و غران به کردار شیر چو زخم خروش آمد از در سرای دوان پیش آزادگان شد همای ابا خواهر خویش به آفرید به خون مژه کرده رخ ناپدید چو آمد به تنگ اندر اسفندیار دو پوشیده را دید چون نوبهار چنین گفت با خواهران شیرمرد کز ایدر بپویید برسان گرد بدانجا که بازارگاه منست بسی زر و سیم است و گاه منست مباشید با من بدین رزمگاه اگر سر دهم گر ستانم کلاه بیامد یکی تیغ هندی به مشت کسی را که دید از دلیران بکشت همه بارگاهش چنان شد که راه نبود اندران نامور بارگاه ز بس خسته و کشته و کوفته زمین همچو دریای آشوفته چو ارجاسپ از خواب بیدار شد ز غلغل دلش پر ز تیمار شد بجوشید ارجاسپ از جایگاه بپوشید خفتان و رومی کلاه به دست اندرش خنجر آب‌گون دهن پر ز آواز و دل پر ز خون بدو گفت کز مرد بازارگان بیابی کنون تیغ و دینارگان یکی هدیه آرمت لهراسپی نهاده برو مهر گشتاسپی برآویخت ارجاسپ و اسفندیار از اندازه بگذشتشان کارزار پیاپی بسی تیغ و خنجر زدند گهی بر میان گاه بر سر زدند به زخم اندر ارجاسپ را کرد سست ندیدند بر تنش جایی درست ز پای اندر آمد تن پیلوار جدا کردش از تن سر اسفندیار چو شد کشته ارجاسپ آزرده‌جان خروشی برآمد ز کاخ زنان چنین است کردار گردنده دهر گهی نوش یابیم ازو گاه زهر چه بندی دل اندر سرای سپنج چو دانی که ایدر نمانی مرنج بپردخت ز ارجاسپ اسفندیار به کیوان برآورد ز ایوان دمار بفرمود تا شمع بفروختند به هر سوی ایوان همی سوختند شبستان او را به خادم سپرد ازان جایگه رشته‌تایی نبرد در گنج دینار او مهر کرد به ایوان نبودش کسی هم نبرد بیامد سوی آخر و برنشست یکی تیغ هندی گرفته به دست ازان تازی اسپان کش آمد گزین بفرمود تا برنهادند زین برفتند زانجا صد و شست مرد گزیده سواران روز نبرد همان خواهران را بر اسپان نشاند ز درگاه ارجاسپ لشکر براند وز ایرانیان نامور مرد چند به دژ ماند با ساوهٔ ارجمند چو من گفت از ایدر به بیرون شوم خود و نامدارن به هامون شوم به ترکان در دژ ببندید سخت مگر یار باشد مرا نیک‌بخت هرانگه که آید گمانتان که من رسیدم بدان پاک‌رای انجمن غو دیده باید که از دیدگاه کانوشه سر و تاج گشتاسپ شاه چو انبوه گردد به دژ بر سپاه گریزان و برگشته از رزمگاه به پیروزی از بارهٔ کاخ پاس بدارید از پاک یزدان سپاس سر شاه ترکان ازان دیدگاه بینداخت باید به پیش سپاه بیامد ز دژ با صد و شست مرد خروشان و جوشان به دشت نبرد چو نزد سپاه پشوتن رسید برو نامدار آفرین گسترید سپاهش همه مانده زو در شگفت که مرد جوان آن دلیری گرفت
1,572
بخش ۱۳
فردوسی
داستان هفتخوان اسفندیار
چو ماه از بر تخت سیمین نشست سه پاس از شب تیره اندر گذشت همی پاسبان برخروشید سخت که گشتاسپ شاهست و پیروز بخت چو ترکان شنیدند زان سان خروش نهادند یکسر به آواز گوش دل کهرم از پاسبان خیره شد روانش ز آواز او تیره شد چو بشنید با اندریمان بگفت که تیره شب آواز نتوان نهفت چه گویی که امشب چه شاید بدن بباید همی داستانها زدن که یارد گشادن بدین سان دو لب به بالین شاهی درین تیره‌شب بباید فرستاد تا هرک هست سرانشان به خنجر ببرند پست چه بازی کند پاسبان روز جنگ برین نامداران شود کار تنگ وگر دشمن ما بود خانگی بجوی همی روز بیگانگی به آواز بد گفتن و فال بد بکوبیم مغزش به گوپال بد بدین گونه آواز پیوسته شد دل کهرم از پاسبان خسته شد ز بس نعره از هر سوی زین نشان پر آواز شد گوش گردنکشان سپه گفت کآواز بسیار گشت از اندازهٔ پاسبان برگذشت کنون دشمن از خانه بیرون کنیم ازان پس برین چاره افسون کنیم دل کهرم از پاسبان تنگ شد بپیچید و رویش پر آژنگ شد به لشکر چنین گفت کز خواب شاه دل من پر از رنج شد جان تباه کنون بی‌گمان باز باید شدن ندانم کزین پس چه شاید بدن بزرگان چنین روی برگاشتند به شب دشت پیکار بگذاشتند پس اندر همی آمد اسفندیار زره‌دار با گرزهٔ گاوسار چو کهرم بر بارهٔ دژ رسید پس لشکر ایرانیان را بدید چنین گفت کاکنون به جز رزم کار چه ماندست با گرد اسفندیار همه تیغها برکشیم از نیام به خنجر فرستاد باید پیام به چهره چو تاب اندر آورد بخت بران نامداران ببد کار سخت دو لشکر بران سان برآشوفتند همی بر سر یکدگر کوفتند چنین تا برآمد سپیده‌دمان بزرگان چین را سرآمد زمان برفتند مردان اسفندیار بران نامور بارهٔ شهریار بریده سر شاه ارجاسپ را جهاندار و خونیز لهراسپ را به پیش سپاه اندر انداختند ز پیکار ترکان بپرداختند خروشی برآمد ز توران سپاه ز سر برگرفتند گردان کلاه دو فرزند ارجاسپ گریان شدند چو بر آتش تیز بریان شدند بدانست لشکر که آن جنگ چیست وزان رزم بد بر که باید گریست بگفتند رادا دلیرا سرا سپهدار شیراوژنا مهترا که کشتت که بر دشت کین کشته باد برو جاودان روز برگشته باد سپردن کرا باید اکنون بنه درفش که داریم بر میمنه چو ارجاسپ پردخته شد قلبگاه مبادا کلاه و مبادا سپاه سپه را به مرگ آمد اکنون نیاز ز خلج پر از درد شد تا طراز ازان پس همه پیش مرگ آمدند زره‌دار با گرز و ترگ آمدند ده و دار برخاست از رزمگاه هوا شد به کردار ابر سیاه به هر جای بر تودهٔ کشته بود کسی را کجا روز برگشته بود همه دشت بی‌تن سر و یال بود به جای دگر گرز و گوپال بود ز خون بر در دژ همی موج خاست که دانست دست چپ از دست راست چو اسفندیار اندر آمد ز جای سپهدار کهرم بیفشارد پای دو جنگی بران سان برآویختند که گفتی بهمشان برآمیختند تهمتن کمربند کهرم گرفت مر او را ازان پشت زین برگرفت برآوردش از جای و زد بر زمین همه لشکرش خواندند آفرین دو دستش ببستند و بردند خوار پراگنده شد لشکر نامدار همی گرز بارید همچون تگرگ زمین پر ز ترگ و هوا پر ز مرگ سر از تیغ پران چو برگ از درخت یکی ریخت خون و یکی یافت تخت همی موج زد خون بران رزمگاه سری زیر نعل و سری با کلاه نداند کسی آرزوی جهان نخواهد گشادن بمابر نهان کسی کش سزاوار بد بارگی گریزان همی راند یکبارگی هرانکس که شد در دم اژدها بکوشید و هم زو نیامد رها ز ترکان چینی فراوان نماند وگر ماند کس نام ایشان نخواند همه ترگ و جوشن فرو ریختند هم از دیده‌ها خون برآمیختند دوان پیش اسفندیار آمدند همه دیده چون جویبار آمدند سپهدار خونریز و بیداد بود سپاهش به بیدادگر شاد بود کسی را نداد از یلان زینهار بکشتند زان خستگان بی‌شمار به توران زمین شهریاری نماند ز ترکان چین نامداری نماند سراپرده و خیمه برداشتند بدان خستگان جای بگذاشتند بران روی دژ بر ستاره بزد چو پیدا شد از هر دری نیک و بد بزد بر در دژ دو دار بلند فرو هشت از دار پیچان کمند سر اندریمان نگونسار کرد برادرش را نیز بر دار کرد سپاهی برون کرد بر هر سوی به جایی که آمد نشان گوی بفرمود تا آتش اندر زدند همه شهر توران بهم بر زدند به جایی دگر نامداری نماند به چین و به توران سواری نماند تو گفتی که ابری برآمد سیاه ببارید آتش بران رزمگاه جهانجوی چون کار زان گونه دید سران را بیاورد و می درکشید
1,573
بخش ۱۴
فردوسی
داستان هفتخوان اسفندیار
دبیر جهاندیده را پیش خواند ازان چاره و چنگ چندی براند بر تخت بنشست فرخ دبیر قلم خواست و قرطاس و مشک و عبیر نخستین که نوک قلم شد سیاه گرفت آفرین بر خداوند ماه خداوند کیوان و ناهید و هور خداوند پیل و خداوند مور خداوند پیروزی و فرهی خداوند دیهیم و شاهنشهی خداوند جان و خداوند رای خداوند نیکی‌ده و رهنمای ازو جاودان کام گشتاسپ شاد به مینو همه یاد لهراسپ باد رسیدم به راهی به توران زمین که هرگز نخوانم برو آفرین اگر برگشایم سراسر سخن سر مرد نو گردد از غم کهن چه دستور باشد مرا شهریار بخوانم برو نامهٔ کارزار به دیدار او شاد و خرم شوم ازین رنج دیرینه بی‌غم شوم وزان چاره‌هایی که من ساختم که تا دل ز کینه بپرداختم به رویین دژ ارجاسپ و کهرم نماند جز از مویه و درد و ماتم نماند کسی را ندادم به جان زینهار گیا در بیابان سرآورد بار همی مغز مردم خورد شیر و گرگ جز از دل نجوید پلنگ سترگ فلک روشن از تاج گشتاسپ باد زمین گلشن شاه لهراسپ باد چو بر نامه بر مهر اسفندیار نهادند و جستند چندی سوار هیونان کفک‌افگن و تیزرو به ایران فرستاد سالار نو بماند از پی پاسخ نامه را بکشت آتش مرد بدکامه را بسی برنیامد که پاسخ رسید یکی نامه بد بند بد را کلید سر پاسخ نامه بود از نخست که پاینده بادآنک نیکی بجست خرد یافته مرد یزدان شناس به نیکی ز یزدان شناسد سپاس دگر گفت کز دادگر یک خدای بخواهیم کو باشدت رهنمای درختی بکشتم به باغ بهشت کزان بارورتر فریدون نکشت برش سرخ یاقوت و زر آمدست همه برگ او زیب و فر آمدست بماناد تا جاودان این درخت ترا باد شادان دل و نیک‌بخت یکی آنک گفتی که کین نیا بجستم پر از چاره و کیمیا دگر آنک گفتی ز خون ریختن به تنها به رزم اندر آویختن تن شهریاران گرامی بود که از کوشش سخت نامی بود نگهدار تن باش و آن خرد که جان را به دانش خرد پرورد سه دیگر که گفتی به جان زینهار ندادم کسی را ز چندان سوار همیشه دلت مهربان باد و گرم پر از شرم جان لب پر آوای نرم مبادا ترا پیشه خون ریختن نه بی‌کینه با مهتر آویختن به کین برادرت بی سی و هشت از اندازه خون ریختن درگذشت و دیگر کزان پیر گشته نیا ز دل دور کرده بد و کیمیا چو خون ریختندش تو خون ریختی چو شیران جنگی برآویختی همیشه بدی شاد و به روزگار روان را خرد بادت آموزگار نیازست ما را به دیدار تو بدان پر خرد جان بیدار تو چه نامه بخوانی بنه بر نشان بدین بارگاه آی با سرکشان هیون تگاور ز در بازگشت همه شهر ایران پرآواز گشت سوار هیونان چو باز آمدند به نزد تهمتن فراز آمدند
1,574
بخش ۱۵
فردوسی
داستان هفتخوان اسفندیار
چو آن نامه برخواند اسفندیار ببخشید دینار و برساخت کار جز از گنج ارجاسپ چیزی نماند همه گنج خویشان او برفشاند سپاهش همه زو توانگر شدند از اندازهٔ کار برتر شدند شتر بود و اسپان به دشت و به کوه به داغ سپهدار توران گروه هیون خواست از هر دری ده‌هزار پراگنده از دشت وز کوهسار همه گنج ارجاسپ در باز کرد به کپان درم سختن آغاز کرد هزار اشتر از گنج دینار شاه چو سیصد ز دیبا و تخت و کلاه صد از مشک و ز عنبر و گوهران صد از تاج وز نامدار افسران از افگندنیهای دیبا هزار بفرمود تا برنهادند بار چو سیصد شتر جامهٔ چینیان ز منسوج و زربفت وز پرنیان عماری بسیچید و دیبا جلیل کنیزک ببردند چینی دو خیل به رخ چون بهار و به بالا چو سرو میانها چو غرو و به رفتن تذرو ابا خواهران یل اسفندیار برفتند بت روی صد نامدار ز پوشیده رویان ارجاسپ پنج ببردند بامویه و درد و رنج دو خواهر دو دختر یکی مادرش پر از درد و با سوک و خسته برش همه بارهٔ شهر زد بر زمین برآورد گرد از بر و بوم چین سه پور جوان را سپهدار گفت پراگنده باشید با گنج جفت به راه ار کسی سر بپیچد ز داد سرانشان به خنجر ببرید شاد شما راه سوی بیابان برید سنانها چو خورشید تابان برید سوی هفتخوان من به نخجیر شیر بیابم شما ره مپویید دیر نخستین بگیرم سر راه را ببینم شما را سر ماه را سوی هفتخوان آمد اسفندیار به نخجیر با لشکری نامدار چو نزدیک آن جای سرما رسید همه خواسته گرد بر جای دید هوا خوش‌گوار و زمین پرنگار تو گفتی به تیر اندر آمد بهار وزان جایگه خواسته برگرفت همی ماند از کار اختر شگفت چو نزدیکی شهر ایران رسید به جای دلیران و شیران رسید دو هفته همی بود با یوز و باز غمی بود از رنج راه دراز سه فرزند پرمایه را چشم داشت ز دیر آمدنشان به دل خشم داشت به نزد پدر چو بیامد پسر بخندید با هر یکی تاجور که راهی درشت این که من کوفتم ز دیر آمدنتان برآشوفتم زمین بوسه دادند هر سه پسر که چون تو که باشد به گیتی پدر وزان جایگه سوی ایران کشید همه گنج سوی دلیران کشید همه شهر ایران بیاراستند می و رود و رامشگران خواستند ز دیوارها جامه آویختند زبر مشک و عنبر همی بیختند هوا پر ز آوای رامشگران زمین پر سواران نیزه‌وران چو گشتاسپ بشنید رامش گزید به آواز او جام می درکشید ز لشکر بفرمود تا هرک بود ز کشور کسی کو بزرگی نمود همه با درفش و تبیره شدند بزرگان لشکر پذیره شدند پدر رفت با نامور بخردان بزرگان فرزانه و موبدان بیامد به پیش پسر تازه‌روی همه شهر ایران پر از گفت و گوی چو روی پدر دید شاه جوان دلش گشت شادان و روشن‌روان برانگیخت از جای شبرنگ را فروزندهٔ آتش جنگ را بیامد پدر را به بر در گرفت پدر ماند از کار او در شگفت بسی خواند بر فر او آفرین که بی‌تو مبادا زمان و زمین وزانجا به ایوان شاه آمدند جهانی ورا نیکخواه آمدند بیاراست گشتاسپ ایوان و تخت دلش گشت خرم بدان نیک‌بخت به ایوانها در نهادند خوان به سالار گفتا مهان را بخوان بیامد ز هر گنبدی میگسار به نزدیک آن نامور شهریار می خسروانی به جام بلور گسارنده می داد رخشان چو هور همه چهرهٔ دوستان برفروخت دل دشمنان را به آتش بسوخت پسر خورد با شرم یاد پدر پدر همچنان نیز یاد پسر بپرسید گشتاسپ از هفتخوان پدر را پسر گفت نامه بخوان سخنهای دیرینه یاد آوریم به گفتار لب را به داد آوریم چو فردا به هشیاری آن بشنوی به پیروزی دادگر بگروی برفتند هرکس که گشتند مست یکی ماه‌رخ دست ایشان به دست سرآمد کنون قصهٔ هفتخوان به نام جهان داور این را بخوان که او داد بر نیک و بد دستگاه خداوند خورشید و تابنده ماه اگر شاه پیروز بپسندد این نهادیم بر چرخ گردنده زین
1,575
بخش ۱ - آغاز داستان
فردوسی
داستان رستم و اسفندیار
کنون خورد باید می خوشگوار که می‌بوی مشک آید از جویبار هوا پر خروش و زمین پر ز جوش خنک آنک دل شاد دارد به نوش درم دارد و نقل و جام نبید سر گوسفندی تواند برید مرا نیست فرخ مر آن را که هست ببخشای بر مردم تنگدست همه بوستان زیر برگ گلست همه کوه پرلاله و سنبلست به پالیز بلبل بنالد همی گل از نالهٔ او ببالد همی چو از ابر بینم همی باد و نم ندانم که نرگس چرا شد دژم شب تیره بلبل نخسپد همی گل از باد و باران بجنبد همی بخندد همی بلبل از هر دوان چو بر گل نشیند گشاید زبان ندانم که عاشق گل آمد گر ابر چو از ابر بینم خروش هژبر بدرد همی باد پیراهنش درفشان شود آتش اندر تنش به عشق هوا بر زمین شد گوا به نزدیک خورشید فرمانروا که داند که بلبل چه گوید همی به زیر گل اندر چه موید همی نگه کن سحرگاه تا بشنوی ز بلبل سخن گفتنی پهلوی همی نالد از مرگ اسفندیار ندارد به جز ناله زو یادگار چو آواز رستم شب تیره ابر بدرد دل و گوش غران هژبر
1,576
بخش ۲
فردوسی
داستان رستم و اسفندیار
ز بلبل شنیدم یکی داستان که برخواند از گفتهٔ باستان که چون مست باز آمد اسفندیار دژم گشته از خانهٔ شهریار کتایون قیصر که بد مادرش گرفته شب و روز اندر برش چو از خواب بیدار شد تیره شب یکی جام می خواست و بگشاد لب چنین گفت با مادر اسفندیار که با من همی بد کند شهریار مرا گفت چون کین لهراسپ شاه بخواهی به مردی ز ارجاسپ شاه همان خواهران را بیاری ز بند کنی نام ما را به گیتی بلند جهان از بدان پاک بی‌خو کنی بکوشی و آرایشی نو کنی همه پادشاهی و لشکر تراست همان گنج با تخت و افسر تراست کنون چون برآرد سپهر آفتاب سر شاه بیدار گردد ز خواب بگویم پدر را سخنها که گفت ندارد ز من راستیها نهفت وگر هیچ تاب اندر آرد به چهر به یزدان که بر پای دارد سپهر که بی‌کام او تاج بر سر نهم همه کشور ایرانیان را دهم ترا بانوی شهر ایران کنم به زور و به دل جنگ شیران کنم غمی شد ز گفتار او مادرش همه پرنیان خار شد بر برش بدانست کان تاج و تخت و کلاه نبخشد ورا نامبردار شاه بدو گفت کای رنج دیده پسر ز گیتی چه جوید دل تاجور مگر گنج و فرمان و رای و سپاه تو داری برین بر فزونی مخواه یکی تاج دارد پدر بر پسر تو داری دگر لشکر و بوم و بر چو او بگذرد تاج و تختش تراست بزرگی و شاهی و بختش تراست چه نیکوتر از نره شیر ژیان به پیش پدر بر کمر بر میان چنین گفت با مادر اسفندیار که نیکو زد این داستان هوشیار که پیش زنان راز هرگز مگوی چو گویی سخن بازیابی بکوی مکن هیچ کاری به فرمان زن که هرگز نبینی زنی رای زن پر از شرم و تشویر شد مادرش ز گفته پشیمانی آمد برش بشد پیش گشتاسپ اسفندیار همی بود به آرامش و میگسار دو روز و دو شب بادهٔ خام خورد بر ماهرویش دل آرام کرد سیم روز گشتاسپ آگاه شد که فرزند جویندهٔ گاه شد همی در دل اندیشه بفزایدش همی تاج و تخت آرزو آیدش بخواند آن زمان شاه جاماسپ را همان فال گویان لهراسپ را برفتند با زیجها برکنار بپرسید شاه از گو اسفندیار که او را بود زندگانی دراز نشیند به شادی و آرام و ناز به سر بر نهد تاج شاهنشهی برو پای دارد بهی و مهی چو بشنید دانای ایران سخن نگه کرد آن زیجهای کهن ز دانش بروها پر از تاب کرد ز تیمار مژگان پر از آب کرد همی گفت بد روز و بد اخترم ببارید آتش همی بر سرم مرا کاشکی پیش فرخ زریر زمانه فگندی به چنگال شیر وگر خود نکشتی پدر مر مرا نگشتی به جاماسپ بداخترا ورا هم ندیدی به خاک اندرون بران سان فگنده پیش پر ز خون چو اسفندیاری که از چنگ اوی بدرد دل شیر ز آهنگ اوی ز دشمن جهان سربسر پاک کرد به رزم اندرون نیستش هم نبرد جهان از بداندیش بی‌بیم کرد تن اژدها را به دو نیم کرد ازاین پس غم او بباید کشید بسی شور و تلخی بباید چشید بدو گفت شاه ای پسندیده مرد سخن گوی وز راه دانش مگرد هلا زود بشتاب و با من بگوی کزین پرسشم تلخی آمد به روی گر او چون زریر سپهبد بود مرا زیستن زین سپس بد بود ورا در جهان هوش بر دست کیست کزان درد ما را بباید گریست بدو گفت جاماسپ کای شهریار تواین روز را خوار مایه مدار ورا هوش در زاولستان بود به دست تهم پور دستان بود به جاماسپ گفت آنگهی شهریار به من بر بگردد بد روزگار؟ که گر من سر تاج شاهنشهی سپارم بدو تاج و تخت مهی نبیند بر و بوم زاولستان نداند کس او را به کاولستان شود ایمن از گردش روزگار؟ بود اختر نیکش آموزگار؟ چنین داد پاسخ ستاره شمر که بر چرخ گردان نیابد گذر ازین بر شده تیز چنگ اژدها به مردی و دانش که آمد رها بباشد همه بودنی بی‌گمان نجستست ازو مرد دانا زمان دل شاه زان در پراندیشه شد سرش را غم و درد هم پیشه شد بد اندیشه و گردش روزگار همی بر بدی بودش آموزگار
1,577
بخش ۳
فردوسی
داستان رستم و اسفندیار
چو بگذشت شب گرد کرده عنان برآورد خورشید رخشان سنان نشست از بر تخت زر شهریار بشد پیش او فرخ اسفندیار همی بود پیشش پرستارفش پراندیشه و دست کرده به کش چو در پیش او انجمن شد سپاه ز ناموران وز گردان شاه همه موبدان پیش او بر رده ز اسپهبدان پیش او صف زده پس اسفندیار آن یل پیلتن برآورد از درد آنگه سخن بدو گفت شاها انوشه بدی توی بر زمین فره ایزدی سر داد و مهر از تو پیدا شدست همان تاج و تخت از تو زیبا شدست تو شاهی پدر من ترا بنده‌ام همیشه به رای تو پوینده‌ام تو دانی که ارجاسپ از بهر دین بیامد چنان با سواران چین بخوردم من آن سخت سوگندها بپذرفتم آن ایزدی پندها که هرکس که آرد به دین در شکست دلش تاب گیرد شود بت‌پرست میانش به خنجر کنم به دو نیم نباشد مرا از کسی ترس و بیم وزان پس که ارجاسپ آمد به جنگ نبر گشتم از جنگ دشتی پلنگ مرا خوار کردی به گفت گرزم که جام خورش خواستی روز بزم ببستی تن من به بند گران ستونها و مسمار آهنگران سوی گنبدان دژ فرستادیم ز خواری به بدکارگان دادیم به زاول شدی بلخ بگذاشتی همه رزم را بزم پنداشتی بدیدی همی تیغ ارجاسپ را فگندی به خون پیر لهراسپ را چو جاماسپ آمد مرا بسته دید وزان بستگیها تنم خسته دید مرا پادشاهی پذیرفت و تخت بران نیز چندی بکوشید سخت بدو گفتم این بندهای گران به زنجیر و مسمار آهنگران بمانم چنین هم به فرمان شاه نخواهم سپاه و نخواهم کلاه به یزدان نمایم به روز شمار بنالم ز بدگوی با کردگار مرا گفت گر پند من نشنوی بسازی ابر تخت بر بدخوی دگر گفت کز خون چندان سران سرافراز با گرزهای گران بران رزمگه خسته تنها به تیر همان خواهرانت ببرده اسیر دگر گرد آزاده فرشیدورد فگندست خسته به دشت نبرد ز ترکان گریزان شده شهریار همی پیچد از بند اسفندیار نسوزد دلت بر چنین کارها بدین درد و تیمار و آزارها سخنها جزین نیز بسیار گفت که گفتار با درد و غم بود جفت غل و بند بر هم شکستم همه دوان آمدم نزد شاه رمه ازیشان بکشتم فزون از شمار ز کردار من شاد شد شهریار گر از هفتخوان برشمارم سخن همانا که هرگز نیاید به بن ز تن باز کردم سر ارجاسپ را برافراختم نام گشتاسپ را زن و کودکانش بدین بارگاه بیاوردم آن گنج و تخت و کلاه همه نیکویها بکردی به گنج مرا مایه خون آمد و درد و رنج ز بس بند و سوگند و پیمان تو همی نگذرم من ز فرمان تو همی گفتی ار باز بینم ترا ز روشن روان برگزینم ترا سپارم ترا افسر و تخت عاج که هستی به مردی سزاوار تاج مرا از بزرگان برین شرم خاست که گویند گنج و سپاهت کجاست بهانه کنون چیست من بر چیم پس از رنج پویان ز بهر کیم
1,578
بخش ۴
فردوسی
داستان رستم و اسفندیار
به فرزند پاسخ چنین داد شاه که از راستی بگذری نیست راه ازین بیش کردی که گفتی تو کار که یار تو بادا جهان کردگار نبینم همی دشمنی در جهان نه در آشکارا نه اندر نهان که نام تو یابد نه پیچان شود چه پیچان همانا که بیجان شود به گیتی نداری کسی را همال مگر بی‌خرد نامور پور زال که او راست تا هست زاولستان همان بست و غزنین و کاولستان به مردی همی ز آسمان بگذرد همی خویشتن کهتری نشمرد که بر پیش کاوس کی بنده بود ز کیخسرو اندر جهان زنده بود به شاهی ز گشتاسپ نارد سخن که او تاج نو دارد و ما کهن به گیتی مرا نیست کس هم نبرد ز رومی و توری و آزاد مرد سوی سیستان رفت باید کنون به کار آوری زور و بند و فسون برهنه کنی تیغ و گوپال را به بند آوری رستم زال را زواره فرامرز را همچنین نمانی که کس برنشیند به زین به دادار گیتی که او داد زور فروزندهٔ اختر و ماه و هور که چون این سخنها به جای آوری ز من نشنوی زین سپس داوری سپارم به تو تاج و تخت و کلاه نشانم بر تخت بر پیشگاه چنین پاسخ آوردش اسفندیار که ای پرهنر نامور شهریار همی دور مانی ز رستم کهن براندازه باید که رانی سخن تو با شاه چین جنگ جوی و نبرد ازان نامداران برانگیز گرد چه جویی نبرد یکی مرد پیر که کاوس خواندی ورا شیرگیر ز گاه منوچهر تا کیقباد دل شهریاران بدو بود شاد نکوکارتر زو به ایران کسی نبودست کاورد نیکی بسی همی خواندندش خداوند رخش جهانگیر و شیراوژن و تاج‌بخش نه اندر جهان نامداری نوست بزرگست و با عهد کیخسروست اگر عهد شاهان نباشد درست نباید ز گشتاسپ منشور جست چنین داد پاسخ به اسفندیار که ای شیر دل پرهنر نامدار هرانکس که از راه یزدان بگشت همان عهد او گشت چون باد دشت همانا شنیدی که کاوس شاه به فرمان ابلیس گم کرد راه همی باسمان شد به پر عقاب به زاری به ساری فتاد اندر آب ز هاماوران دیوزادی ببرد شبستان شاهی مر او را سپرد سیاوش به آزار او کشته شد همه دوده زیر و زبر گشته شد کسی کو ز عهد جهاندار گشت به گرد در او نشاید گذشت اگر تخت خواهی ز من با کلاه ره سیستان گیر و برکش سپاه چو آن‌جا رسی دست رستم ببند بیارش به بازو فگنده کمند زواره فرامرز و دستان سام نباید که سازند پیش تو دام پیاده دوانش بدین بارگاه بیاور کشان تا ببیند سپاه ازان پس نپیچد سر از ما کسی اگر کام اگر گنج یابد بسی سپهبد بروها پر از تاب کرد به شاه جهان گفت زین بازگرد ترا نیست دستان و رستم به کار همی راه جویی به اسفندیار دریغ آیدت جای شاهی همی مرا از جهان دور خواهی همی ترا باد این تخت و تاج کیان مرا گوشه‌ای بس بود زین جهان ولیکن ترا من یکی بنده‌ام به فرمان و رایت سرافگنده‌ام بدو گفت گشتاسپ تندی مکن بلندی بیابی نژندی مکن ز لشکر گزین کن فراوان سوار جهاندیدگان از در کارزار سلیح و سپاه و درم پیش تست نژندی به جان بداندیش تست چه باید مرا بی‌تو گنج و سپاه همان گنج و تخت و سپاه و کلاه چنین داد پاسخ یل اسفندیار که لشکر نیاید مرا خود به کار گر ایدونک آید زمانم فراز به لشکر ندارد جهاندار باز ز پیش پدر بازگشت او به تاب چه از پادشاهی چه از خشم باب به ایوان خویش اندر آمد دژم لبی پر ز باد و دلی پر ز غم
1,579
بخش ۵
فردوسی
داستان رستم و اسفندیار
کتایون چو بشنید شد پر ز خشم به پیش پسر شد پر از آب چشم چنین گفت با فرخ اسنفدیار که ای از کیان جهان یادگار ز بهمن شنیدم که از گلستان همی رفت خواهی به زابلستان ببندی همی رستم زال را خداوند شمشیر و گوپال را ز گیتی همی پند مادر نیوش به بد تیز مشتاب و چندین مکوش سواری که باشد به نیروی پیل ز خون رانداندر زمین جوی نیل بدرد جگرگاه دیو سپید ز شمشیر او گم کند راه شید همان ماه هاماوران را بکشت نیارست گفتن کس او را درشت همانا چو سهراب دیگر سوار نبودست جنگی گه کارزار به چنگ پدر در به هنگام جنگ به آوردگه کشته شد بی‌درنگ به کین سیاوش ز افراسیاب ز خون کرد گیتی چو دریای آب که نفرین برین تخت و این تاج باد برین کشتن و شور و تاراج باد مده از پی تاج سر را به باد که با تاج شاهی ز مادر نزاد پدر پیر سر گشت و برنا توی به زور و به مردی توانا توی سپه یکسره بر تو دارند چشم میفگن تن اندر بلایی به خشم جز از سیستان در جهان جای هست دلیری مکن تیز منمای دست مرا خاکسار دو گیتی مکن ازین مهربان مام بشنو سخن چنین پاسخ آوردش اسفندیار که ای مهربان این سخن یاددار همانست رستم که دانی همی هنرهاش چون زند خوانی همی نکوکارتر زو به ایران کسی نیابی و گر چند پویی بسی چو او را به بستن نباشد روا چنین بد نه خوب آید از پادشا ولیکن نباید شکستن دلم که چون بشکنی دل ز جان بگسلم چگونه کشم سر ز فرمان شاه چگونه گذارم چنین دستگاه مرا گر به زاول سرآید زمان بدان سو کشد اخترم بی‌گمان چو رستم بیاید به فرمان من ز من نشنود سرد هرگز سخن ببارید خون از مژه مادرش همه پاک بر کند موی از سرش بدو گفت کای زنده پیل ژیان همی خوار گیری ز نیرو روان نباشی بسنده تو با پیلتن از ایدر مرو بی یکی انجمن مبر پیش پیل ژیان هوش خویش نهاده بدین گونه بر دوش خویش اگر زین نشان رای تو رفتنست همه کام بدگوهر آهرمنست به دوزخ مبر کودکان را به پای که دانا بخواند ترا پاک رای به مادر چنین گفت پس جنگجوی که نابردن کودکان نیست روی چو با زن پس پرده باشد جوان بماند منش پست و تیره‌روان به هر رزمگه باید او را نگاه گذارد بهر زخم گوپال شاه مرا لشکری خود نیاید به کار جز از خویش و پیوند و چندی سوار ز پیش پسر مادر مهربان بیامد پر از درد و تیره‌روان همه شب ز مهر پسر مادرش ز دیده همی ریخت خون بر برش
1,580
بخش ۶
فردوسی
داستان رستم و اسفندیار
به شبگیر هنگام بانگ خروس ز درگاه برخاست آوای کوس چو پیلی به اسپ اندر آورد پای بیاورد چون باد لشکر ز جای همی رفت تا پیشش آمد دو راه فرو ماند بر جای پیل و سپاه دژ گنبدان بود راهش یکی دگر سوی ز اول کشید اندکی شترانک در پیش بودش بخفت تو گفتی که گشتست با خاک جفت همی چوب زد بر سرش ساروان ز رفتن بماند آن زمان کاروان جهان‌جوی را آن بد آمد به فال بفرمود کش سر ببرند و یال بدان تا بدو بازگردد بدی نباشد به جز فره ایزدی بریدند پرخاشجویان سرش بدو بازگشت آن زمان اخترش غمی گشت زان اشتر اسفندیار گرفت آن زمان اختر شوم خوار چنین گفت کانکس که پیروز گشت سر بخت او گیتی افروز گشت بد و نیک هر دو ز یزدان بود لب مرد باید که خندان بود وزانجا بیامد سوی هیرمند همی بود ترسان ز بیم گزند بر آیین ببستند پرده‌سرای بزرگان لشگر گزیدند جای شراعی بزد زود و بنهاد تخت بران تخت بر شد گو نیک‌بخت می آورد و رامشگران را بخواند بسی زر و گوهر بریشان فشاند به رامش دل خویشتن شاد کرد دل راد مردان پر از یاد کرد چو گل بشکفید از می سالخورد رخ نامداران و شاه نبرد به یاران چنین گفت کز رای شاه نپیچیدم و دور گشتم ز راه مرا گفت بر کار رستم بسیچ ز بند و ز خواری میاسای هیچ به کردن برفتم برای پدر کنون این گزین پیر پرخاشخر بسی رنج دارد به جای سران جهان راست کرده به گرز گران همه شهر ایران بدو زنده‌اند اگر شهریارند و گر بنده‌اند فرستاده باید یکی تیز ویر سخن‌گوی و داننده و یادگیر سواری که باشد ورا فر و زیب نگیرد ورا رستم اندر فریب گر ایدونک آید به نزدیک ما درفشان کند رای تاریک ما به خوبی دهد دست بند مرا به دانش ببندد گزند مرا نخواهم من او را به جز نیکویی اگر دور دارد سر از بدخویی پشوتن بدو گفت اینست راه برین باش و آزرم مردان بخواه
1,581
بخش ۷
فردوسی
داستان رستم و اسفندیار
بفرمود تا بهمن آمدش پیش ورا پندها داد ز اندازه بیش بدو گفت اسپ سیه بر نشین بیارای تن را به دیبای چین بنه بر سرت افسر خسروی نگارش همه گوهر پهلوی بران سان که هرکس که بیند ترا ز گردنکشان برگزیند ترا بداند که هستی تو خسرونژاد کند آفریننده را بر تو یاد ببر پنج بالای زرین ستام سرافراز ده موبد نیک‌نام هم از راه تا خان رستم بران مکن کار بر خویشتن برگران درودش ده از ما و خوبی نمای بیارای گفتار و چربی فزای بگویش که هرکس که گردد بلند جهاندار وز هر بدی بی‌گزند ز دادار باید که دارد سپاس که اویست جاوید نیکی شناس چو باشد فزایندهٔ نیکویی به پرهیز دارد سر از بدخویی بیفزایدش کامگاری و گنج بود شادمان در سرای سپنج چو دوری گزیند ز کردار زشت بیابد بدان گیتی اندر بهشت بد و نیک بر ما همی بگذرد چنین داند آن کس که دارد خرد سرانجام بستر بود تیره‌خاک بپرد روان سوی یزدان پاک به گیتی هرانکس که نیکی شناخت بکوشید و با شهریاران بساخت همان بر که کاری همان بدروی سخن هرچ گویی همان بشنوی کنون از تو اندازه گیریم راست نباید برین بر فزون و نه کاست که بگذاشتی سالیان بی‌شمار به گیتی بدیدی بسی شهریار اگر بازجویی ز راه خرد بدانی که چونین نه اندر خورد که چندین بزرگی و گنج و سپاه گرانمایه اسپان و تخت و کلاه ز پیش نیاکان ما یافتی چو در بندگی تیز بشتافتی چه مایه جهان داشت لهراسپ شاه نکردی گذر سوی آن بارگاه چو او شهر ایران به گشتاسپ داد نیامد ترا هیچ زان تخت یاد سوی او یکی نامه ننوشته‌ای از آرایش بندگی گشته‌ای نرفتی به درگاه او بنده‌وار نخواهی به گیتی کسی شهریار ز هوشنگ و جم و فریدون گرد که از تخم ضحاک شاهی ببرد همی رو چنین تا سر کیقباد که تاج فریدون به سر بر نهاد چو گشتاسپ شه نیست یک نامدار به رزم و به بزم و به رای و شکار پذیرفت پاکیزه دین بهی نهان گشت گمراهی و بی‌رهی چو خورشید شد راه گیهان خدیو نهان شد بدآموزی و راه دیو ازان پس که ارجاسپ آمد به جنگ سپه چون پلنگان و مهتر نهنگ ندانست کس لشکرش را شمار پذیره شدش نامور شهریار یکی گورستان کرد بر دشت کین که پیدا نبد پهن روی زمین همانا که تا رستخیز این سخن میان بزرگان نگردد کهن کنون خاور او راست تا باختر همی بشکند پشت شیران نر ز توران زمین تا در هند و روم جهان شد مر او را چو یک مهره موم ز دشت سواران نیزه گزار به درگاه اویند چندی سوار فرستندش از مرزها باژ و ساو که با جنگ او نیستشان زور و تاو ازان گفتم این با توای پهلوان که او از تو آزرده دارد روان نرفتی بدان نامور بارگاه نکردی بدان نامداران نگاه کرانی گرفتستی اندر جهان که داری همی خویشتن را نهان فرامش ترا مهتران چون کنند مگر مغز و دل پاک بیرون کنند همیشه همه نیکویی خواستی به فرمان شاهان بیاراستی اگر بر شمارد کسی رنج تو به گیتی فزون آید از گنج تو ز شاهان کسی بر چنین داستان ز بنده نبودند همداستان مرا گفت رستم ز بس خواسته هم از کشور و گنج آراسته به زاول نشستست و گشتست مست نگیرد کس از مست چیزی به دست برآشفت یک روز و سوگند خورد به روز سپید و شب لاژورد که او را به جز بسته در بارگاه نبیند ازین پس جهاندار شاه کنون من ز ایران بدین آمدم نبد شاه دستور تا دم زدم بپرهیز و پیچان شو از خشم اوی ندیدی که خشم آورد چشم اوی چو اینجا بیایی و فرمان کنی روان را به پوزش گروگان کنی به خورشید رخشان و جان زریر به جان پدرم آن جهاندار شیر که من زین پشیمان کنم شاه را برافرزوم این اختر و ماه را که من زین که گفتم نجویم فروغ نگردم به هر کار گرد دروغ پشوتن برین بر گوای منست روان و خرد رهنمای منست همی جستم از تو من آرام شاه ولیکن همی از تو دیدم گناه پدر شهریارست و من کهترم ز فرمان او یک زمان نگذرم همه دوده اکنون بباید نشست زدن رای و سودن بدین کار دست زواره فرامرز و دستان سام جهاندیده رودابهٔ نیک نام همه پند من یک به یک بشنوید بدین خوب گفتار من بگروید نباید که این خانه ویران شود به کام دلیران ایران شود چو بسته ترا نزد شاه آورم بدو بر فراوان گناه آورم بباشیم پیشش بخواهش به پای ز خشم و ز کین آرمش باز جای نمانم که بادی بتو بر وزد بران سان که از گوهر من سزد
1,582
بخش ۸
فردوسی
داستان رستم و اسفندیار
سخنهای آن نامور پیشگاه چو بشنید بهمن بیامد به راه بپوشید زربفت شاهنشهی بسر بر نهاد آن کلاه مهی خرامان بیامد ز پرده‌سرای درفشی درفشان پس او به پای جهانجوی بگذشت بر هیرمند جوانی سرافراز و اسپی بلند هم‌اندر زمان دیده‌بانش بدید سوی زاولستان فغان برکشید که آمد نبرده سواری دلیر به هر ای زرین سیاهی به زیر پس پشت او خوار مایه سوار تن‌آسان گذشت از لب جویبار هم‌اندر زمان زال زر برنشست کمندی به فتراک و گرزی به دست بیامد ز دیده مر او را بدید یکی باد سرد از جگر برکشید چنین گفت کین نامور پهلوست سرافراز با جامهٔ خسروست ز لهراسپ دارد همانا نژاد پی او برین بوم فرخنده باد ز دیده بیامد به درگاه رفت زمانی به اندیشه بر زین بخفت هم‌اندر زمان بهمن آمد پدید ازو رایت خسروی گسترید ندانست مرد جوان زال را بیفراخت آن خسروی یال را چو نزدیکتر گشت آواز داد بدو گفت کای مرد دهقان‌نژاد سرانجمن پور دستان کجاست که دارد زمانه بدو پشت راست که آمد به زاول گو اسفندیار سراپرده زد بر لب رودبار بدو گفت زال ای پسر کام جوی فرود آی و می خواه و آرام جوی کنون رستم آید ز نخچیرگاه زواره فرامرز و چندی سپاه تو با این سواران بباش ارجمند بیارای دل را به بگماز چند چنین داد پاسخ که اسفندیار نفرمودمان رامش و میگسار گزین کن یکی مرد جوینده راه که با من بیاید به نخچیرگاه بدو گفت دستان که نام تو چیست همی بگذری تیز کام تو چیست برآنم که تو خویش لهراسپی گر از تخمهٔ شاه گشتاسپی چنین داد پاسخ که من بهمنم نبیرهٔ جهاندار رویین تنم چو بشنید گفتار آن سرفراز فرود آمد از باره بردش نماز بخندید بهمن پیاده ببود بپرسیدش و گفت بهمن شنود بسی خواهشش کرد کایدر بایست چنین تیز رفتن ترا روی نیست بدو گفت فرمان اسفندیار نشاید گرفتن چنین سست و خوار گزین کرد مردی که دانست راه فرستاده با او به نخچیرگاه همی رفت پیش اندرون رهنمون جهاندیده‌ای نام او شیرخون به انگشت بنمود نخچیرگاه هم‌اندر زمان بازگشت او ز راه
1,583
بخش ۹
فردوسی
داستان رستم و اسفندیار
یکی کوه بد پیش مرد جوان برانگیخت آن باره را پهلوان نگه کرد بهمن به نخچیرگاه بدید آن بر پهلوان سپاه درختی گرفته به چنگ اندرون بر او نشسته بسی رهنمون یکی نره گوری زده بر درخت نهاده بر خویش گوپال و رخت یکی جام پر می به دست دگر پرستنده بر پای پیشش پسر همی گشت رخش اندران مرغزار درخت و گیا بود و هم جویبار به دل گفت بهمن که این رستمست و یا آفتاب سپیده دمست به گیتی کسی مرد ازین سان ندید نه از نامداران پیشی شنید بترسم که با او یل اسفندیار نتابد بپیچد سر از کارزار من این را به یک سنگ بیجان کنم دل زال و رودابه پیچان کنم یکی سنگ زان کوه خارا بکند فروهشت زان کوهسار بلند ز نخچیرگاهش زواره بدید خروشیدن سنگ خارا شنید خروشید کای مهتر نامدار یکی سنگ غلتان شد از کوهسار نجنبید رستم نه بنهاد گور زواره همی کرد زین گونه شور همی بود تا سنگ نزدیک شد ز گردش بر کوه تاریک شد بزد پاشنه سنگ بنداخت دور زواره برو آفرین کرد و پور غمی شد دل بهمن از کار اوی چو دید آن بزرگی و کردار اوی همی گفت گر فرخ اسفندیار کند با چنین نامور کارزار تن خویش در جنگ رسوا کند همان به که با او مدارا کند ور ایدونک او بهتر آید به جنگ همه شهر ایران بگیرد به چنگ نشست از بر بارهٔ بادپای پراندیشه از کوه شد باز جای بگفت آن شگفتی به موبد که دید وزان راه آسان سر اندر کشید چو آمد به نزدیک نخچیرگاه هم‌انگه تهمتن بدیدش به راه به موبد چنین گفت کین مرد کیست من ایدون گمانم که گشتاسپیست پذیره شدش با زواره بهم به نخچیرگه هرک بد بیش و کم پیاده شد از باره بهمن چو دود بپرسیدش و نیکویها فزود بدو گفت رستم که تا نام خویش نگویی نیابی ز من کام خویش بدو گفت من پور اسفندیار سر راستان بهمن نامدار ورا پهلوان زود در بر گرفت ز دیر آمدن پوزش اندر گرفت برفتند هر دو به جای نشست خود و نامداران خسروپرست چو بنشست بهمن بدادش درود ز شاه و ز ایرانیان برفزود ازان پس چنین گفت کاسفندیار چو آتش برفت از در شهریار سراپرده زد بر لب هیرمند به فرمان فرخنده شاه بلند پیامی رسانم ز اسفندیار اگر بشنود پهلوان سوار چنین گفت رستم که فرمان شاه برآنم که برتر ز خورشید و ماه خوریم آنچ داریم چیزی نخست پس‌انگه جهان زیر فرمان تست بگسترد بر سفره بر نان نرم یکی گور بریان بیاورد گرم چو دستارخوان پیش بهمن نهاد گذشته سخنها برو کرد یاد برادرش را نیز با خود نشاند وزان نامداران کسان را نخواند دگر گور بنهاد در پیش خویش که هر بار گوری بدی خوردنیش نمک بر پراگند و ببرید و خورد نظاره بروبر سرافراز مرد همی خورد بهمن ز گور اندکی نبد خوردنش زان او ده یکی بخندید رستم بدو گفت شاه ز بهر خورش دارد این پیشگاه خورش چون بدین گونه داری به خوان چرا رفتی اندر دم هفتخوان چگونه زدی نیزه در کارزار چو خوردن چنین داری ای شهریار بدو گفت بهمن که خسرو نژاد سخن‌گوی و بسیار خواره مباد خورش کم بود کوشش و جنگ بیش به کف بر نهیم آن زمان جان خویش بخندید رستم به آواز گفت که مردی نشاید ز مردان نهفت یکی جام زرین پر از باده کرد وزو یاد مردان آزاده کرد دگر جام بر دست بهمن نهاد که برگیر ازان کس که خواهی تو یاد بترسید بهمن ز جام نبید زواره نخستین دمی درکشید بدو گفت کای بچهٔ شهریار به تو شاد بادا می و میگسار ازو بستد آن جام بهمن به چنگ دل آزار کرده بدان می درنگ همی ماند از رستم اندر شگفت ازان خوردن و یال و بازوی و کفت نشستند بر باره هر دو سوار همی راند بهمن بر نامدار بدادش یکایک درود و پیام از اسفندیار آن یل نیک‌نام
1,584
بخش ۱۰
فردوسی
داستان رستم و اسفندیار
چو بشنید رستم ز بهمن سخن پراندیشه شد نامدار کهن چنین گفت کری شنیدم پیام دلم شد به دیدار تو شادکام ز من پاس این بر به اسفندیار که ای شیردل مهتر نامدار هرانکس که دارد روانش خرد سر مایهٔ کارها بنگرد چو مردی و پیروزی و خواسته ورا باشد و گنج آراسته بزرگی و گردی و نام بلند به نزد گرانمایگان ارجمند به گیتی بران سان که اکنون تویی نباید که داری سر بدخویی بباشیم بر داد و یزدان‌پرست نگیریم دست بدی را به دست سخن هرچ بر گفتنش روی نیست درختی بود کش بر و بوی نیست وگر جان تو بسپرد راه آز شود کار بی‌سود بر تو دراز چو مهتر سراید سخن سخته به ز گفتار بد کام پردخته به ز گفتارت آنگه بدی بنده شاد که گفتی که چون تو ز مادر نزاد به مردی و گردی و رای و خرد همی بر نیاکان خود بگذرد پدیدست نامت به هندوستان به روم و به چین و به جادوستان ازان پندها داشتم من سپاس نیایش کنم روز و شب در سه‌پاس ز یزدان همی آرزو خواستم که اکنون بتو دل بیاراستم که بینم پسندیده چهر ترا بزرگی و گردی و مهر ترا نشینیم با یکدگر شادکام به یاد شهنشاه گیریم جام کنون آنچ جستم همه یافتم به خواهشگری تیز بشتافتم به پیش تو آیم کنون بی‌سپاه ز تو بشنوم هرچ فرمود شاه بیارم برت عهد شاهان داد ز کیخسرو آغاز تا کیقباد کنون شهریارا تو در کار من نگه کن به کردار و آزار من گر آن نیکویها که من کرده‌ام همان رنجهایی که من برده‌ام پرستیدن شهریاران همان از امروز تا روز پیشی همان چو پاداش آن رنج بند آیدم که از شاه ایران گزند آیدم همان به که گیتی نبیند کسی چو بیند بدو در نماند بسی بیابم بگویم همه راز خویش ز گیتی برافرازم آواز خویش به بازو ببندم یکی پالهنگ بیاویز پایم به چرم پلنگ ازان سان که من گردن ژنده پیل ببستم فگنده به دریای نیل چو از من گناهی بیابد پدید ازان پس سر من بباید برید سخنهای ناخوش ز من دور دار به بدها دل دیو رنجور دار مگوی آنچ هرگز نگفتست کس به مردی مکن باد را در قفس بزرگان به آتش نیابند راه ز دریا گذر نیست بی‌آشناه همان تابش مهر نتوان نهفت نه روبه توان کرد با شیر جفت تو بر راه من بر ستیزه مریز که من خود یکی مایه‌ام در ستیز ندیدست کس بند بر پای من نه بگرفت پیل ژیان جای من تو آن کن که از پادشاهان سزاست مگرد از پی آنک آن نارواست به مردی ز دل دور کن خشم و کین جهان را به چشم جوانی مبین به دل خرمی دار و بگذر ز رود ترا باد از پاک یزدان درود گرامی کن ایوان ما را به سور مباش از پرستندهٔ خویش دور چنان چون بدم کهتر کیقباد کنون از تو دارم دل و مغز شاد چو آیی به ایوان من با سپاه هم‌ایدر به شادی بباشی دو ماه برآساید از رنج مرد و ستور دل دشمنان گردد از رشک کور همه دشت نخچیر و مرغ اندر آب اگر دیر مانی بگیرد شتاب ببینم ز تو زور مردان جنگ به شمشیر شیر افگنی گر پلنگ چو خواهی که لشکر به ایران بری به نزدیک شاه دلیران بری گشایم در گنجهای کهن که ایدر فگندم به شمشیر بن به پیش تو آرم همه هرچ هست که من گرد کردم به نیروی دست بخواه آنچ خواهی و دیگر ببخش مکن بر دل ما چنین روز دخش درم ده سپه را و تندی مکن چو خوبی بیابی نژندی مکن چو هنگام رفتن فراز آیدت به دیدار خسرو نیاز آیدت عنان با عنان تو بندم به راه خرامان بیایم به نزدیک شاه به پوزش کنم نرم خشم ورا ببوسم سر و پای و چشم ورا بپرسم ز بیدار شاه بلند که پایم چرا کرد باید به بند همه هرچ گفتم ترا یاد دار بگویش به پرمایه اسفندیار
1,585
بخش ۱۱
فردوسی
داستان رستم و اسفندیار
ز رستم چو بشنید بهمن سخن روان گشت با موبد پاک‌تن تهمتن زمانی به ره در بماند زواره فرامرز را پیش خواند کز ایدر به نزدیک دستان شوید به نزد مه کابلستان شوید بگویید کاسفندیار آمدست جهان را یکی خواستار آمدست به ایوانها تخت زرین نهید برو جامهٔ خسرو آیین نهید چنان هم که هنگام کاوس شاه ازان نیز پرمایه‌تر پایگاه بسازید چیزی که باید خورش خورشهای خوب از پی پرورش که نزدیک ما پور شاه آمدست پر از کینه و رزمخواه آمدست گوی نامدارست و شاهی دلیر نیندیشد از جنگ یک دشت شیر شوم پیش او گر پذیرد نوید به نیکی بود هرکسی را امید اگر نیکویی بینم اندر سرش ز یاقوت و زر آورم افسرش ندارم ازو گنج و گوهر دریغ نه برگستوان و نه گوپال و تیغ وگر بازگرداندم ناامید نباشد مرا روز با او سپید تو دانی که آن تابداده کمند سر ژنده پیل اندر آرد به بند زواره بدو گفت مندیش ازین نجوید کسی رزم کش نیست کین ندانم به گیتی چو اسفندیار برای و به مردی یکی نامدار نیاید ز مرد خرد کار بد ندید او ز ما هیچ کردار بد زواره بیامد به نزدیک زال وزان روی رستم برافراخت یال بیامد دمان تا لب هیرمند سرش تیز گشته ز بیم گزند عنان را گران کرد بر پیش رود همی بود تا بهمن آرد درود چو بهمن بیامد به پرده‌سرای همی بود پیش پدر بر به پای بپرسید ازو فرخ اسفندیار که پاسخ چه کرد آن یل نامدار چو بشنید بنشست پیش پدر بگفت آنچ بشنیده بد در بدر نخستین درودش ز رستم بداد پس‌انگاه گفتار او کرد یاد همه دیده پیش پدر بازگفت همان نیز نادیده اندر نهفت بدو گفت چون رستم پیلتن ندیده بود کس بهر انجمن دل شیر دارد تن ژنده پیل نهنگان برآرد ز دریای نیل بیامد کنون تا لب هیرمند ابی جوشن و خود و گرز و کمند به دیدار شاه آمدستش نیاز ندانم چه دارد همی با تو راز ز بهمن برآشفت اسفندیار ورا بر سر انجمن کرد خوار بدو گفت کز مردم سرفراز نزیبد که با زن نشیند به راز وگر کودکان را بکاری بزرگ فرستی نباشد دلیر و سترگ تو گردنکشان را کجا دیده‌ای که آواز روباه بشنیده‌ای که رستم همی پیل جنگی کنی دل نامور انجمن بشکنی چنین گفت پس با پشوتن به راز که این شیر رزم‌آور جنگ ساز جوانی همی سازد از خویشتن ز سالش همانا نیامد شکن
1,586
بخش ۱۲
فردوسی
داستان رستم و اسفندیار
بفرمود کاسپ سیه زین کنید به بالای او زین زرین کنید پس از لشکر نامور صدسوار برفتند با فرخ اسفندیار بیامد دمان تا لب هیرمند به فتراک بر گرد کرده کمند ازین سو خروشی برآورد رخش وزان روی اسپ یل تاج‌بخش چنین تا رسیدند نزدیک آب به دیدار هر دو گرفته شتاب تهمتن ز خشک اندر آمد به رود پیاده شد و داد یل را درود پس از آفرین گفت کز یک خدای همی خواستم تا بود رهنمای که با نامداران بدین جایگاه چنین تندرست آید و با سپاه نشینیم یکجای و پاسخ دهیم همی در سخن رای فرخ نهیم چنان دان که یزدان گوای منست خرد زین سخن رهنمای منست که من زین سخنها نجویم فروغ نگردم به هر کار گرد دروغ که روی سیاوش گر دیدمی بدین تازه‌رویی نگردیدمی نمانی همی چز سیاوخش را مر آن تاج‌دار جهان بخش را خنک شاه کو چون تو دارد پسر به بالا و فرت بنازد پدر خنک شهر ایران که تخت ترا پرستند بیدار بخت ترا دژم گردد آنکس که با تو نبرد بجوید سرش اندر آید به گرد همه دشمنان از تو پر بیم باد دل بدسگالان به دو نیم باد همه ساله بخت تو پیروز باد شبان سیه بر تو نوروز باد چو بشنید گفتارش اسفندیار فرود آمد از بارهٔ نامدار گو پیلتن را به بر در گرفت چو خشنود شد آفرین برگرفت که یزدان سپاس ای جهان پهلوان که دیدم ترا شاد و روشن‌روان سزاوار باشد ستودن ترا یلان جهان خاک بودن ترا خنک آنک چون تو پسر باشدش یکی شاخ بیند که بر باشدش خنک آنک او را بود چون تو پشت بود ایمن از روزگار درشت خنک زال کش بگذرد روزگار به گیتی بماند ترا یادگار بدیدم ترا یادم آمد زریر سپهدار اسپ‌افگن و نره شیر بدو گفت رستم که ای پهلوان جهاندار و بیدار و روشن‌روان یکی آرزو دارم از شهریار که باشم بران آرزو کامگار خرامان بیایی سوی خان من به دیدار روشن کنی جام من سزای تو گر نیست چیزی که هست بکوشیم و با آن بساییم دست چنین پاسخ آوردش اسفندیار که ای از یلان جهان یادگار هرانکس کجا چون تو باشد به نام همه شهر ایران بدو شادکام نشاید گذر کردن از رای تو گذشت از بر و بوم وز جای تو ولیکن ز فرمان شاه جهان نپیچم روان آشکار و نهان به زابل نفرمود ما را درنگ نه با نامداران این بوم جنگ تو آن کن که بر یابی از روزگار بران رو که فرمان دهد شهریار تو خود بند بر پای نه بی‌درنگ نباشد ز بند شهنشاه ننگ ترا چون برم بسته نزدیک شاه سراسر بدو بازگردد گناه وزین بستگی من جگر خسته‌ام به پیش تو اندر کمر بسته‌ام نمانم که تا شب بمانی به بند وگر بر تو آید ز چیزی گزند همه از من انگار ای پهلوان بدی ناید از شاه روشن‌روان ازان پس که من تاج بر سر نهم جهان را به دست تو اندر نهم نه نزدیک دادار باشد گناه نه شرم آیدم نیز از روی شاه چو تو بازگردی به زابلستان به هنگام بشکوفهٔ گلستان ز من نیز یابی بسی خواسته که گردد بر و بومت آراسته بدو گفت رستم که ای نامدار همی جستم از داور کردگار که خرم کنم دل به دیدار تو کنون چون بدیدم من آزار تو دو گردن فرازیم پیر و جوان خردمند و بیدار دو پهلوان بترسم که چشم بد آید همی سر از خوب خوش برگراید همی همی یابد اندر میان دیو راه دلت کژ کند از پی تاج و گاه یکی ننگ باشد مرا زین سخن که تا جاودان آن نگردد کهن که چون تو سپهبد گزیده سری سرافراز شیری و نام‌آوری نیایی زمانی تو در خان من نباشی بدین مرز مهمان من گر این تیزی از مغز بیرون کنی بکوشی و بر دیو افسون کنی ز من هرچ خواهی تو فرمان کنم به دیدار تو رامش جان کنم مگر بند کز بند عاری بود شکستی بود زشت کاری بود نبیند مرا زنده با بند کس که روشن روانم برینست و بس ز تو پیش بودند کنداوران نکردند پایم به بند گران به پاسخ چنین گفتش اسفندیار که ای در جهان از گوان یادگار همه راست گفتی نگفتی دروغ به کژی نگیرند مردان فروغ ولیکن پشوتن شناسد که شاه چه فرمود تا من برفتم به راه گر اکنون بیایم سوی خان تو بوم شاد و پیروز مهمان تو تو گردن بپیچی ز فرمان شاه مرا تابش روز گردد سیاه دگر آنک گر با تو جنگ آورم به پرخاش خوی پلنگ آورم فرامش کنم مهر نان و نمک به من بر دگرگونه گردد فلک وگر سربپیچم ز فرمان شاه بدان گیتی آتش بود جایگاه ترا آرزو گر چنین آمدست یک امروز با می بساییم دست که داند که فردا چه شاید بدن بدین داستانی نباید زدن بدو گفت رستم که ایدون کنم شوم جامهٔ راه بیرون کنم به یک هفته نخچیر کردم همی به جای بره گور خوردم همی به هنگام خوردن مرا باز خوان چون با دوده بنشینی از پیش خوان ازان جایگه رخش را برنشست دل خسته را اندر اندیشه بست بیامد دمان تا به ایوان رسید رخ زال سام نریمان بدید بدو گفت کای مهتر نامدار رسیدم به نزدیک اسفندیار سواریش دیدم چو سرو سهی خردمند و با زیب و با فرهی تو گفتی که شاه فریدون گرد بزرگی دانایی او را سپرد به دیدن فزون آمد از آگهی همی تافت زو فر شاهنشهی
1,587
بخش ۱۳
فردوسی
داستان رستم و اسفندیار
چو رستم برفت از لب هیرمند پراندیشه شد نامدار بلند پشوتن که بد شاه را رهنمای بیامد هم‌انگه به پرده سرای چنین گفت با او یل اسفندیار که کاری گرفتیم دشخوار خوار به ایوان رستم مرا کار نیست ورا نزد من نیز دیدار نیست همان گر نیاید نخوانمش نیز گر از ما یکی را برآید قفیز دل زنده از کشته بریان شود سر از آشناییش گریان شود پشوتن بدو گفت کای نامدار برادر که یابد چو اسفندیار به یزدان که دیدم شما را نخست که یک نامور با دگر کین نجست دلم گشت زان کار چون نوبهار هم از رستم و هم ز اسفندیار چو در کارتان باز کردم نگاه ببندد همی بر خرد دیو راه تو آگاهی از کار دین و خرد روانت همیشه خرد پرورد بپرهیز و با جان ستیزه مکن نیوشنده باش از برادر سخن شنیدم همه هرچ رستم بگفت بزرگیش با مردمی بود جفت نساید دو پای ورا بند تو نیاید سبک سوی پیوند تو سوار جهان پور دستان سام به بازی سراندر نیارد به دام چنو پهلوانی ز گردنکشان ندادست دانا به گیتی نشان چگونه توان کرد پایش به بند مگوی آنکه هرگز نیاید پسند سخنهای ناخوب و نادلپذیر سزد گر نگوید یل شیرگیر بترسم که این کار گردد دراز به زشتی میان دو گردن فراز بزرگی و از شاه داناتری به مردی و گردی تواناتری یکی بزم جوید یکی رزم و کین نگه کن که تا کیست با آفرین چنین داد پاسخ ورا نامدار که گر من بپیچم سر از شهریار بدین گیتی‌اندر نکوهش بود همان پیش یزدان پژوهش بود دو گیتی به رستم نخواهم فروخت کسی چشم دین را به سوزن ندوخت بدو گفت هر چیز کامد ز پند تن پاک و جان ترا سودمند همه گفتم اکنون بهی برگزین دل شهریاران نیازد به کین سپهبد ز خوالیگران خواست خوان کسی را نفرمود کو را بخوان چو نان خورده شد جام می برگرفت ز رویین دژ آنگه سخن درگرفت ازان مردی خود همی یاد کرد به یاد شهنشاه جامی بخورد همی بود رستم به ایوان خویش ز خوردن نگه داشت پیمان خویش چو چندی برآمد نیامد کسی نگه کرد رستم به ره بر بسی چو هنگام نان خوردن اندر گذشت ز مغز دلیر آب برتر گذشت بخندید و گفت ای برادر تو خوان بیارای و آزادگان را بخوان گرینست آیین اسفندیار تو آیین این نامدار یاددار بفرمود تا رخش را زین کنند همان زین به آرایش چین کنند شوم باز گویم به اسفندیار کجا کار ما را گرفتست خوار
1,588
بخش ۱۴
فردوسی
داستان رستم و اسفندیار
نشست از بر رخش چون پیل مست یکی گرزهٔ گاو پیکر به دست بیامد دمان تا به نزدیک آب سپه را به دیدار او بد شتاب هرانکس که از لشکر او را بدید دلش مهر و پیوند او برگزید همی گفت هرکس که این نامدار نماند به کس جز به سام سوار برین کوههٔ زین که آهنست همان رخش گویی که آهرمنست اگر هم نبردش بود ژنده پیل برافشاند از تارک پیل نیل کسی مرد ازین سان به گیتی ندید نه از نامداران پیشین شنید خرد نیست اندر سر شهریار که جوید ازین نامور کارزار برین سان همی از پی تاج و گاه به کشتن دهد نامداری چو ماه به پیری سوی گنج یازان ترست به مهر و به دیهیم نازان ترست همی آمد از دور رستم چو شیر به زیر اندرون اژدهای دلیر چو آمد به نزدیک اسفندیار هم‌انگه پذیره شدش نامدار بدو گفت رستم که ای پهلوان نوآیین و نوساز و فرخ جوان خرامی نیرزید مهمان تو چنین بود تا بود پیمان تو سخن هرچ گویم همه یاد گیر مشو تیز با پیر بر خیره خیر همی خویشتن را بزرگ آیدت وزین نامداران سترگ آیدت همانا به مردی سبک داریم به رای و به دانش تنک داریم به گیتی چنان دان که رستم منم فروزندهٔ تخم نیرم منم بخاید ز من چنگ دیو سپید بسی جاودان را کنم ناامید بزرگان که دیدند ببر مرا همان رخش غران هژبر مرا چو کاموس جنگی چو خاقان چین سواران جنگی و مردان کین که از پشت زینشان به خم کمند ربودم سر و پای کردم به بند نگهدار ایران و توران منم به هر جای پشت دلیران منم ازین خواهش من مشو بدگمان مدان خویشتن برتر از آسمان من از بهر این فر و اورند تو بجویم همی رای و پیوند تو نخواهم که چون تو یکی شهریار تبه دارد از چنگ من روزگار که من سام یل رابخوانم دلیر کزو بیشه بگذاشتی نره شیر به گیتی منم زو کنون یادگار دگر شاهزاده یل اسفندیار بسی پهلوان جهان بوده‌ام سخنها ز هر گونه بشنوده‌ام سپاسم ز یزدان که بگذشت سال بدیدم یکی شاه فرخ همال که کین خواهد از مرد ناپاک دین جهانی بروبر کنند آفرین توی نامور پرهنر شهریار به جنگ اندرون افسر کارزار بخندید از رستم اسفندیار بدو گفت کای پور سام سوار شدی تنگدل چون نیامد خرام نجستم همی زین سخن کام و نام چنین گرم بد روز و راه دراز نکردم ترا رنجه تندی مساز همی گفتم از بامداد پگاه به پوزش بسازم سوی داد راه به دیدار دستان شوم شادمان به تو شاد دارم روان یک زمان کنون تو بدین رنج برداشتی به دشت آمدی خانه بگذاشتی به آرام بنشین و بردار جام ز تندی و تیزی مبر هیچ نام به دست چپ خویش بر جای کرد ز رستم همی مجلس آرای کرد جهاندیده گفت این نه جای منست بجایی نشینم که رای منست به بهمن بفرمود کز دست راست نشستی بیارای ازان کم سزاست چنین گفت با شاهزاده به خشم که آیین من بین و بگشای چشم هنر بین و این نامور گوهرم که از تخمهٔ سام کنداورم هنر باید از مرد و فر و نژاد کفی راد دارد دلی پر ز داد سزاوار من گر ترا نیست جای مرا هست پیروزی و هوش و رای ازان پس بفرمود فرزند شاه که کرسی زرین نهد پیش گاه بدان تا گو نامور پهلوان نشیند بر شهریار جوان بیامد بران کرسی زر نشست پر از خشم بویا ترنجی بدست
1,589
بخش ۱۵
فردوسی
داستان رستم و اسفندیار
چنین گفت با رستم اسفندیار که این نیک دل مهتر نامدار من ایدون شنیدستم از بخردان بزرگان و بیداردل موبدان ازان برگذشته نیاکان تو سرافراز و دین‌دار و پاکان تو که دستان بدگوهر دیوزاد به گیتی فزونی ندارد نژاد فراوان ز سامش نهان داشتند همی رستخیز جهان داشتند تنش تیره بد موی و رویش سپید چو دیدش دل سام شد ناامید بفرمود تا پیش دریا برند مگر مرغ و ماهی ورا بشکرند بیامد بگسترد سیمرغ پر ندید اندرو هیچ آیین و فر ببردش به جایی که بودش کنام ز دستان مر او را خورش بود کام اگر چند سیمرغ ناهار بود تن زال پیش اندرش خوار بود بینداختش پس به پیش کنام به دیدار او کس نبد شادکام همی خورد افگنده مردار اوی ز جامه برهنه تن خوار اوی چو افگند سیمرغ بر زال مهر برو گشت زین گونه چندی سپهر ازان پس که مردار چندی چشید برهنه سوی سیستانش کشید پذیرفت سامش ز بی‌بچگی ز نادانی و دیوی و غرچگی خجسته بزرگان و شاهان من نیای من و نیکخواهان من ورا برکشیدند و دادند چیز فراوان برین سال بگذشت نیز یکی سرو بد نابسوده سرش چو با شاخ شد رستم آمد برش ز مردی و بالا و دیدار اوی به گردون برآمد چنین کار اوی برین گونه ناپارسایی گرفت ببالید و پس پادشاهی گرفت
1,590
بخش ۱۶
فردوسی
داستان رستم و اسفندیار
بدو گفت رستم که آرام گیر چه گویی سخنهای نادلپذیر دلت بیش کژی بپالد همی روانت ز دیوان ببالد همی تو آن گوی کز پادشاهان سزاست نگوید سخن پادشا جز که راست جهاندار داند که دستان سام بزرگست و بادانش و نیک‌نام همان سام پور نریمان بدست نریمان گرد از کریمان بدست بزرگست و گرشاسپ بودش پدر به گیتی بدی خسرو تاجور همانا شنیدستی آواز سام نبد در زمانه چنو نیک‌نام بکشتش به طوس اندرون اژدها که از چنگ او کس نیابد رها به دریا نهنگ و به خشکی پلنگ ورا کس ندیدی گریزان ز جنگ به دریا سر ماهیان برفروخت هم‌اندر هوا پر کرگس بسوخت همی پیل را درکشیدی به دم دل خرم از یاد او شدم دژم و دیگر یکی دیو بد بدگمان تنش بر زمین و سرش به آسمان که دریای چین تا میانش بدی ز تابیدن خور زیانش بدی همی ماهی از آب برداشتی سر از گنبد ماه بگذاشتی به خورشید ماهیش بریان شدی ازو چرخ گردنده گریان نشدی دو پتیاره زین گونه پیچان شدند ز تیغ یلی هر دو بیجان شدند همان مادرم دخت مهراب بود بدو کشور هند شاداب بود که ضحاک بودیش پنجم پدر ز شاهان گیتی برآورده سر نژادی ازین نامورتر کراست خردمند گردن نپیچد ز راست دگر آنک اندر جهان سربسر یلان را ز من جست باید هنر همان عهد کاوس دارم نخست که بر من بهانه نیارند جست همان عهد کیخسرو دادگر که چون او نبست از کیان کس کمر زمین را سراسر همه گشته‌ام بسی شاه بیدادگر کشته‌ام چو من برگذشتم ز جیحون بر آب ز توران به چین آمد افراسیاب ز کاوس در جنگ هاماوران به تنها برفتم به مازندران نه ارژنگ ماندم نه دیو سپید نه سنجه نه اولاد غندی نه بید همی از پی شاه فرزند را بکشتم دلیر خردمند را که گردی چو سهراب هرگز نبود به زور و به مردی و رزم آزمود ز پانصد همانا فزونست سال که تا من جدا گشتم از پشت زال همی پهلوان بودم اندر جهان یکی بود با آشکارم نهان به سام فریدون فرخ‌نژاد که تاج بزرگی به سر بر نهاد ز تخت اندرآورد ضحاک را سپرد آن سر و تاج او خاک را دگر سام کو بود ما را نیا ببرد از جهان دانش و کیمیا سه دیگر که چون من ببستم کمر تن آسان شد اندر جهان تاجور بران خرمی روز هرگز نبود پی مرد بی‌راه بر دز نبود که من بودم اندر جهان کامران مرا بود شمشیر و گرز گران بدان گفتم این تا بدانی همه تو شاهی و گردنکشان چون رمه تو اندر زمانه رسیده نوی اگر چند با فر کیخسروی تن خویش بینی همی در جهان نه‌ای آگه از کارهای نهان چو بسیار شد گفتها می‌خوریم به می جان اندیشه را بشکریم
1,591
بخش ۱۷
فردوسی
داستان رستم و اسفندیار
چو از رستم اسفندیار این شنید بخندید و شادان دلش بردمید بدو گفت ازین رنج و کردار تو شنیدم همه درد و تیمار تو کنون کارهایی که من کرده‌ام ز گردنکشان سر برآورده‌ام نخستین کمر بستم از بهر دین تهی کردم از بت‌پرستان زمین کس از جنگجویان گیتی ندید که از کشتگان خاک شد ناپدید نژاد من از تخم گشتاسپست که گشتاسپ از تخم لهراسپست که لهراسپ بد پور اورند شاه که او را بدی از مهان تاج و گاه هم اورند از گوهر کی‌پشین که کردی پدر بر پشین آفرین پشین بود از تخمهٔ کیقباد خردمند شاهی دلش پر ز داد همی رو چنین تا فریدون شاه که شاه جهان بود و زیبای گاه همان مادرم دختر قیصرست کجا بر سر رومیان افسرست همان قیصر از سلم دارد نژاد ز تخم فریدون با فر و داد همان سلم پور فریدون گرد که از خسروان نام شاهی ببرد بگویم من و کس نگوید که نیست که بی‌راه بسیار و راه اندکیست تو آنی که پیش نیاکان من بزرگان بیدار و پاکان من پرستنده بودی همی با نیا نجویم همی زین سخن کیمیا بزرگی ز شاهان من یافتی چو در بندگی تیز بشتافتی ترا بازگویم همه هرچ هست یکی گر دروغست بنمای دست که تا شاه گشتاسپ را داد تخت میان بسته دارم به مردی و بخت هرانکس که رفت از پی دین به چین بکردند زان پس برو آفرین ازان پس که ما را به گفت گرزم ببستم پدر دور کردم ز بزم به لهراسپ از بند من بد رسید شد از ترک روی زمین ناپدید بیاورد جاماسپ آهنگران که ما را گشاید ز بند گران همان کار آهنگران دیر بود مرا دل بر آهنگ شمشیر بود دلم تنگ شد بانگشان بر زدم تن از دست آهنگران بستدم برافراختم سر ز جای نشست غل و بند بر هم شکستم به دست گریزان شد ارجاسپ از پیش من بران سان یکی نامدار انجمن به مردی ببستم کمر بر میان همی رفتم از پس چو شیر ژیان شنیدی که در هفتخوان پیش من چه آمد ز شیران و از اهرمن به چاره به رویین‌دژ اندر شدم جهانی بران گونه بر هم زدم بجستم همه کین ایرانیان به خون بزرگان ببستم میان به توران و چین آنچ من کرده‌ام همان رنج و سختی که من برده‌ام همانا ندیدست گور از پلنگ نه از شست ملاح کام نهنگ ز هنگام تور و فریدون گرد کس اندر جهان نام این دژ نبرد یکی تیره دژ بر سر کوه بود که از برتری دور از انبوه بود چو رفتم همه بت‌پرستان بدند سراسیمه برسان مستان بدند به مردی من آن باره را بستدم بتان را همه بر زمین بر زدم برافراختم آتش زردهشت که با مجمر آورده بود از بهشت به پیروزی دادگر یک خدای به ایران چنان آمدم باز جای که ما را به هر جای دشمن نماند به بتخانه‌ها در برهمن نماند به تنها تن خویش جستم نبرد به پرخاش تیمار من کس نخورد سخنها به ما بر کنون شد دراز اگر تشنه‌ای جام می را فراز
1,592
بخش ۱۸
فردوسی
داستان رستم و اسفندیار
چنین گفت رستم به اسفندیار که کردار ماند ز ما یادگار کنون داده باش و بشنو سخن ازین نامبردار مرد کهن اگر من نرفتی به مازندران به گردن برآورده گرز گران کجا بسته بد گیو و کاوس و طوس شده گوش کر یکسر از بانگ کوس که کندی دل و مغز دیو سپید که دارد به بازوی خویش این امید سر جادوان را بکندم ز تن ستودان ندیدند و گور و کفن ز بند گران بردمش سوی تخت شد ایران بدو شاد و او نیکبخت مرا یار در هفتخوان رخش بود که شمشیر تیزم جهان‌بخش بود وزان پس که شد سوی هاماوران ببستند پایش به بند گران ببردم ز ایرانیان لشکری به جایی که بد مهتری گر سری بکشتم به جنگ اندرون شاهشان تهی کردم آن نامور گاهشان جهاندار کاوس کی بسته بود ز رنج و ز تیمار دل خسته بود بیاوردم از بند کاوس را همان گیو و گودرز و هم طوس را به ایران بد افراسیاب آن زمان جهان پر ز درد از بد بدگمان به ایران کشیدم ز هاماوران خود و شاه با لشکری بی‌کران شب تیره تنها برفتم ز پیش همه نام جستم نه آرام خویش چو دید آن درفشان درفش مرا به گوش آمدش بانگ رخش مرا بپردخت ایران و شد سوی چین جهان شد پر از داد و پر آفرین گر از یال کاوس خون آمدی ز پشتش سیاوش چون آمدی وزو شاه کیخسرو پاک و راد که لهراسپ را تاج بر سر نهاد پدرم آن دلیر گرانمایه مرد ز ننگ اندران انجمن خاک خورد که لهراسپ را شاه بایست خواند ازو در جهان نام چندین نماند چه نازی بدین تاج گشتاسپی بدین تازه آیین لهراسپی که گوید برو دست رستم ببند نبندد مرا دست چرخ بلند که گر چرخ گوید مراکاین نیوش به گرز گرانش بمالم دو گوش من از کودکی تا شدستم کهن بدین گونه از کس نبردم سخن مرا خواری از پوزش و خواهش است وزین نرم گفتن مرا کاهش است ز تیزیش خندان شد اسفندیار بیازید و دستش گرفت استوار بدو گفت کای رستم پیلتن چنانی که بشنیدم از انجمن ستبرست بازوت چون ران شیر برو یال چون اژدهای دلیر میان تنگ و باریک همچون پلنگ به ویژه کجا گرز گیرد به چنگ بیفشارد چنگش میان سخن ز برنا بخندید مرد کهن ز ناخن فرو ریختش آب زرد همانا نجنبید زان‌درد مرد گرفت آن زمان دست مهتر به دست چنین گفت کای شاه یزدان‌پرست خنک شاه گشتاسپ آن نامدار کجا پور دارد چو اسفندیار خنک آنک چون تو پسر زاید او همی فر گیتی بیفزاید او همی گفت و چنگش به چنگ اندرون همی داشت تا چهر او شد چو خون همان ناخنش پر ز خوناب کرد سپهبد بروها پر از تاب کرد بخندید ازو فرخ اسفندیار چنین گفت کای رستم نامدار تو امروز می خور که فردا به رزم بپیچی و یادت نیاید ز بزم چو من زین زرین نهم بر سپاه به سر بر نهم خسروانی کلاه به نیزه ز اسپت نهم بر زمین ازان پس نه پرخاش جویی نه کین دو دستت ببندم برم نزد شاه بگویم که من زو ندیدم گناه بباشیم پیشش به خواهشگری بسازیم هرگونه‌ای داوری رهانم ترا از غم و درد و رنج بیابی پس از رنج خوبی و گنج بخندید رستم ز اسفندیار بدو گفت سیر آیی از کارزار کجا دیده‌ای رزم جنگاوران کجا یافتی باد گرز گران اگر بر جزین روی گردد سپهر بپوشید میان دو تن روی مهر به جای می سرخ کین آوریم کمند نبرد و کمین آوریم غو کوس خواهیم از آوای رود به تیغ و به گوپال باشد درود ببینی تو ای فرخ اسفندیار گراییدن و گردش کارزار چو فردا بیایی به دشت نبرد به آورد مرد اندر آید به مرد ز باره به آغوش بردارمت ز میدان به نزدیک زال آرمت نشانمت بر نامور تخت عاج نهم بر سرت بر دل‌افروز تاج کجا یافتستم من از کیقباد به مینو همی جان او باد شاد گشایم در گنج و هر خواسته نهم پیش تو یکسر آراسته دهم بی‌نیازی سپاه ترا به چرخ اندر آرم کلاه ترا ازان پس بیابم به نزدیک شاه گرازان و خندان و خرم به راه به مردی ترا تاج بر سر نهم سپاسی به گشتاسپ زین بر نهم ازان پس ببندم کمر بر میان چنانچون ببستم به پیش کیان همه روی پالیز بی خو کنم ز شادی تن خویش را نو کنم چو تو شاه باشی و من پهلوان کسی را به تن در نباشد روان
1,593
بخش ۱۹
فردوسی
داستان رستم و اسفندیار
چنین پاسخ آوردش اسفندیار که گفتار بیشی نیاید به کار شکم گرسنه روز نیمی گذشت ز گفتار پیکار بسیار گشت بیارید چیزی که دارید خوان کسی را که بسیار گوید مخوان چو بنهاد رستم به خوردن گرفت بماند اندر آن خوردن اندر شگفت یل اسفندیار و گوان یکسره ز هر سو نهادند پیشش بره بفرمود مهتر که جام آورید به جای می پخته خام آورید ببینیم تا رستم اکنون ز می چه گوید چه آرد ز کاوس کی بیاورد یک جام می میگسار که کشتی بکردی بروبر گذار به یاد شهنشاه رستم بخورد برآورد ازان چشمهٔ زرد گرد همان جام را کودک میگسار بیاورد پر بادهٔ شاهوار چنین گفت پس با پشوتن به راز که بر می نیاید به آبت نیاز چرا آب بر جام می بفگنی که تیزی نبیند کهن بشکنی پشوتن چنین گفت با میگسار که بی‌آب جامی می افگن بیار می آورد و رامشگران را بخواند ز رستم همی در شگفتی بماند چو هنگامهٔ رفتن آمد فراز ز می لعل شد رستم سرفراز چنین گفت با او یل اسفندیار که شادان بدی تا بود روزگار می و هرچ خوردی ترا نوش باد روان دلاور پر از توش باد بدو گفت رستم که ای نامدار همیشه خرد بادت آموزگار هران می که با تو خورم نوش گشت روان خردمند را توش گشت گر این کینه از مغز بیرون کنی بزرگی و دانش برافزون کنی ز دشت اندرآیی سوی خان من بوی شاد یک چند مهمان من سخن هرچ گفتم بجای آورم خرد پیش تو رهنمای آورم بیاسای چندی و با بد مکوش سوی مردمی یاز و بازآر هوش چنین گفت با او یل اسفندیار که تخمی که هرگز نروید مکار تو فردا ببینی ز مردان هنر چو من تاختن را ببندم کمر تن خویش را نیز مستای هیچ به ایوان شو و کار فردا بسیچ ببینی که من در صف کارزار چنانم چو با باده و میگسار چو از شهر زاول به ایران شوم به نزدیک شاه و دلیران شوم هنر بیش بینی ز گفتار من مجوی اندرین کار تیمار من دل رستم از غم پراندیشه شد جهان پیش او چون یکی بیشه شد که گر من دهم دست بند ورا وگر سر فرازم گزند ورا دو کارست هر دو به نفرین و بد گزاینده رسمی نو آیین و بد هم از بند او بد شود نام من بد آید ز گشتاسپ انجام من به گرد جهان هرک راند سخن نکوهیدن من نگردد کهن که رستم ز دست جوانی بخست به زاول شد و دست او را ببست همان نام من بازگردد به ننگ نماند ز من در جهان بوی و رنگ وگر کشته آید به دشت نبرد شود نزد شاهان مرا روی زرد که او شهریاری جوان را بکشت بدان کو سخن گفت با او درشت برین بر پس از مرگ نفرین بود همان نام من نیز بی‌دین بود وگر من شوم کشته بر دست اوی نماند به زاولستان رنگ و بوی شکسته شود نام دستان سام ز زابل نگیرد کسی نیز نام ولیکن همی خوب گفتار من ازین پس بگویند بر انجمن چنین گفت پس با سرافراز مرد که اندیشه روی مرا زرد کرد که چندین بگویی تو از کار بند مرا بند و رای تو آید گزند مگر کاسمانی سخن دیگرست که چرخ روان از گمان برترست همه پند دیوان پذیری همی ز دانش سخن برنگیری همی ترا سال برنامد از روزگار ندانی فریب بد شهریار تو یکتادلی و ندیده‌جهان جهانبان به مرگ تو کوشد نهان گر ایدونک گشتاسپ از روی بخت نیابد همی سیری از تاج و تخت به گرد جهان بر دواند ترا بهر سختئی پروراند ترا به روی زمین یکسر اندیشه کرد خرد چون تبر هوش چون تیشه کرد که تا کیست اندر جهان نامدار کجا سر نپیچاند از کارزار کزان نامور بر تو آید گزند بماند بدو تاج و تخت بلند که شاید که بر تاج نفرین کنیم وزین داستان خاک بالین کنیم همی جان من در نکوهش کنی چرا دل نه اندر پژوهش کنی به تن رنج کاری تو بر دست خویش جز از بدگمانی نیایدت پیش مکن شهریارا جوانی مکن چنین بر بلا کامرانی مکن دل ما مکن شهریارا نژند میاور به جان خود و من گزند ز یزدان و از روی من شرم‌دار مخور بر تن خویشتن زینهار ترا بی‌نیازیست از جنگ من وزین کوشش و کردن آهنگ من زمانه همی تاختت با سپاه که بر دست من گشت خواهی تباه بماند به گیتی ز من نام بد به گشتاسپ بادا سرانجام بد چو بشنید گردنکش اسفندیار بدو گفت کای رستم نامدار به دانای پیشی نگر تا چه گفت بدانگه که جان با خرد کرد جفت که پیر فریبنده کانا بود وگر چند پیروز و دانا بود تو چندین همی بر من افسون کنی که تا چنبر از یال بیرون کنی تو خواهی که هرکس که این بشنود بدین خوب گفتار تو بگرود مرا پاک خوانند ناپاک رای ترا مرد هشیار نیکی‌فزای بگویند کو با خرام و نوید بیامد ورا کرد چندی امید سپهبد ز گفتار او سر بتافت ازان پس که جز جنگ کاری نیافت همی خواهش او همه خوار داشت زبانی پر از تلخ گفتار داشت بدانی که من سر ز فرمان شاه نتابم نه از بهر تخت و کلاه بدو یابم اندر جهان خوب و زشت بدویست دوزخ بدو هم بهشت ترا هرچ خوردی فزاینده باد بداندیشگان را گزاینده باد تو اکنون به خوبی به ایوان بپوی سخن هرچ دیدی به دستان بگوی سلیحت همه جنگ را ساز کن ازین پس مپیمای با من سخن پگاه آی در جنگ من چاره‌ساز مکن زین سپس کار بر خود دراز تو فردا ببینی به آوردگاه که گیتی شود پیش چشمت سیاه بدانی که پیکار مردان مرد چگونه بود روز جنگ و نبرد بدو گفت رستم که ای شیرخوی ترا گر چنین آمدست آرزوی ترا بر تگ رخش مهمان کنم سرت را به گوپال درمان کنم تو در پهلوی خویش بشنیده‌ای به گفتار ایشان بگرویده‌ای که تیغ دلیران بر اسفندیار به آوردگه بر، نیاید به کار ببینی تو فردا سنان مرا همان گرد کرده عنان مرا که تا نیز با نامداران مرد به خویی به آوردگه بر، نبرد لب مرد برنا پر از خنده شد همی گوهر آن خنده را بنده شد به رستم چنین گفت کای نامجوی چرا تیز گشتی بدین گفت و گوی چو فردا بیابی به دشت نبرد ببینی تو آورد مردان مرد نه من کوهم و زیرم اسپی چوکوه یگانه یکی مردمم چون گروه گر از گرز من باد یابد سرت بگرید به درد جگر مادرت وگر کشته آیی به آوردگاه ببندمت بر زین برم نزد شاه بدان تا دگر بنده با شهریار نجوید به آوردگه کارزار
1,594
بخش ۲۰
فردوسی
داستان رستم و اسفندیار
چو رستم بدر شد ز پرده‌سرای زمانی همی بود بر در به پای به کریاس گفت ای سرای امید خنک روز کاندر تو بد جمشید همایون بدی گاه کاوس کی همان روز کیخسرو نیک‌پی در فرهی بر تو اکنون ببست که بر تخت تو ناسزایی نشست شنید این سخنها یل اسفندیار پیاده بیامد بر نامدار به رستم چنین گفت کای سرگرای چرا تیز گشتی به پرده‌سرای سزد گر برین بوم زابلستان نهد دانشی نام غلغلستان که مهمان چو سیر آید از میزبان به زشتی برد نام پالیزبان سراپرده را گفت بد روزگار که جمشید را داشتی بر کنار همان روز کز بهر کاوس شاه بدی پرده و سایهٔ بارگاه کجا راه یزدان همی بازجست همی خواستی اختران را درست زمین زو سراسر پرآشوب بود پر از خنجر و غارت و چوب بود کنون مایه‌دار تو گشتاسپ است به پیش وی اندر چو جاماسپ است نشسته به یک دست او زردهشت که با زند واست آمدست از بهشت به دیگر پشوتن گو نیک مرد چشیده ز گیتی بسی گرم و سرد به پیش اندرون فرخ اسفندیار کزو شاد شد گردش روزگار دل نیک‌مردان بدو زنده شد بد از بیم شمشیر او بنده شد بیامد بدر پهلوان سوار پس‌اندر همی دیدش اسفندیار چو برگشت ازو با پشوتن بگفت که مردی و گردی نشاید نهفت ندیدم بدین گونه اسپ و سوار ندانم که چون خیزد از کارزار یکی ژنده پیل است بر کوه گنگ اگر با سلیح اندر آید به جنگ اگر با سلیح نبردی بود همانا که آیین مردی بود به بالا همی بگذرد فر و زیب بترسم که فردا ببیند نشیب همی سوزد از مهر فرش دلم ز فرمان دادار دل نگسلم چو فردا بیاید به آوردگاه کنم روز روشن بروبر سیاه پشوتن بدو گفت بشنو سخن همی گویمت ای برادر مکن ترا گفتم و بیش گویم همی که از راستی دل نشویم همی میازار کس را که آزاد مرد سر اندر نیارد به آزار و درد بخسب امشب و بامداد پگاه برو تا به ایوان او بی‌سپاه بایوان او روز فرخ کنیم سخن هرچ گویند پاسخ کنیم همه کار نیکوست زو در جهان میان کهان و میان مهان همی سر نپیچد ز فرمان تو دلش راست بینم به پیمان تو تو با او چه گویی به کین و به خشم بشوی از دلت کین وز خشم چشم یکی پاسخ آوردش اسفندیار که بر گوشهٔ گلستان رست خار چنین گفت کز مردم پاک‌دین همانا نزیبد که گوید چنین گر ایدونک دستور ایران توی دل و گوش و چشم دلیران توی همی خوب داری چنین راه را خرد را و آزردن شاه را همه رنج و تیمار ما باد گشت همان دین زردشت بیداد گشت که گوید که هر کو ز فرمان شاه بپیچد به دوزخ بود جایگاه مرا چند گویی گنهکار شو ز گفتار گشتاسپ بیزار شو تو گویی و من خود چنین کی کنم که از رای و فرمان او پی کنم گر ایدونک ترسی همی از تنم من امروز ترس ترا بشکنم کسی بی‌زمانه به گیتی نمرد نمرد آنک نام بزرگی ببرد تو فردا ببینی که بر دشت جنگ چه کار آورم پیش چنگی پلنگ پشوتن بدو گفت کای نامدار چنین چند گویی تو از کارزار که تا تو رسیدی به تیر و کمان نبد بر تو ابلیس را این گمان به دل دیو را راه دادی کنون همی نشنوی پند این رهنمون دلت خیره بینم همی پر ستیز کنون هرچ گفتم همه ریزریز چگونه کنم ترس را از دلم بدین سان کز اندیشه‌ها بگسلم دو جنگی دو شیر و دو مرد دلیر چه دانم که پشت که آید به زیر ورا نامور هیچ پاسخ نداد دلش گشت پر درد و سر پر ز باد
1,595
بخش ۲۱
فردوسی
داستان رستم و اسفندیار
چو رستم بیامد به ایوان خویش نگه کرد چندی به دیوان خویش زواره بیامد به نزدیک اوی ورا دید پژمرده و زردروی بدو گفت رو تیغ هندی بیار یکی جوشن و مغفری نامدار کمان آر و برگستوان آر و ببر کمند آر و گرز گران آر و گبر زواره بفرمود تا هرچ گفت بیاورد گنجور او از نهفت چو رستم سلیح نبردش بدید سرافشاند و باد از جگر برکشید چنین گفت کای جوشن کارزار برآسودی از جنگ یک روزگار کنون کار پیش آمدت سخت باش به هر جای پیراهن بخت باش چنین رزمگاهی که غران دو شیر به جنگ اندر آیند هر دو دلیر کنون تا چه پیش آرد اسفندیار چه بازی کند در دم کارزار چو بشنید دستان ز رستم سخن پراندیشه شد جان مرد کهن بدو گفت کای نامور پهلوان چه گفتی کزان تیره گشتم روان تو تا بر نشستی بزین نبرد نبودی مگر نیک دل رادمرد همیشه دل از رنج پرداخته به فرمان شاهان سرافراخته بترسم که روزت سرآید همی گر اختر به خواب اندر آید همی همی تخم دستان ز بن برکنند زن و کودکان را به خاک افگنند به دست جوانی چو اسفندیار اگر تو شوی کشته در کارزار نماند به زاولستان آب و خاک بلندی بر و بوم گردد مغاک ور ایدونک او را رسد زین گزند نباشد ترا نیز نام بلند همی هرکسی داستانها زنند برآورده نام ترا بشکرند که او شهریاری ز ایران بکشت بدان کو سخن گفت با وی درشت همی باش در پیش او بر به پای وگرنه هم‌اکنون بپرداز جای به بیغوله‌ای شو فرود از مهان که کس نشنود نامت اندر جهان کزین بد ترا تیره گردد روان بپرهیز ازین شهریار جوان به گنج و به رنج این روان بازخر مبر پیش دیبای چینی تبر سپاه ورا خلعت آرای نیز ازو باز خر خویشتن را به چیز چو برگردد او از لب هیرمند تو پای اندر آور به رخش بلند چو ایمن شدی بندگی کن به راه بدان تا ببینی یکی روی شاه چو بیند ترا کی کند شاه بد خود از شاه کردار بد کی سزد بدو گفت رستم که ای مرد پیر سخنها برین گونه آسان مگیر به مردی مرا سال بسیار گشت بد و نیک چندی بسر بر گذشت رسیدم به دیوان مازندران به رزم سواران هاماوران همان رزم کاموس و خاقان چین که لرزان بدی زیر ایشان زمین اگر من گریزم ز اسفندیار تو در سیستان کاخ و گلشن مدار چو من ببر پوشم به روز نبرد سر هور و ماه اندرآرم به گرد ز خواهش که گفتی بسی رانده‌ام بدو دفتر کهتری خوانده‌ام همی خوار گیرد سخنهای من بپیچد سر از دانش و رای من گر او سر ز کیوان فرود آردی روانش بر من درود آردی ازو نیستی گنج و گوهر دریغ نه برگستوان و نه گوپال و تیغ سخن چند گفتم به چندین نشست ز گفتار باد است ما را به دست گر ایدونک فردا کند کارزار دل از جان او هیچ رنجه مدار نپیچم به آورد با او عنان نه گوپال بیند نه زخم سنان نبندم به آوردگاه راه اوی بنیرو نگیرم کمرگاه اوی ز باره به آغوش بردارمش به شاهی ز گشتاسپ بگذارمش بیارم نشانم بر تخت ناز ازان پس گشایم در گنج باز چو مهمان من بوده باشد سه روز چهارم چو از چرخ گیتی فروز بیندازد آن چادر لاژورد پدید آید از جام یاقوت زرد سبک باز با او ببندم کمر وز ایدر نهم سوی گشتاسپ سر نشانمش بر نامور تخت عاج نهم بر سرش بر دل‌افروز تاج ببندم کمر پیش او بنده‌وار نجویم جدایی ز اسفندیار تو دانی که من پیش تخت قباد چه کردم به مردی تو داری به یاد بخندید از گفت او زال زر زمانی بجنبید ز اندیشه سر بدو گفت زال ای پسر این سخن مگوی و جدا کن سرش را ز بن که دیوانگان این سخن بشنوند بدین خام گفتار تو نگروند قبادی به جایی نشسته دژم نه تخت و کلاه و نه گنج کهن چو اسفندیاری که فعفور چین نویسد همی نام او بر نگین تو گویی که از باره بردارمش به بر بر سوی خان زال آرمش نگوید چنین مردم سالخورد به گرد در ناسپاسی مگرد بگفت این و بنهاد سر بر زمین همی خواند بر کردگار آفرین همی گفت کای داور کردگار بگردان تو از ما بد روزگار برین گوه تا خور برآمد ز کوه نیامد زبانش ز گفتن ستوه
1,596
بخش ۲۲
فردوسی
داستان رستم و اسفندیار
چو شد روز رستم بپوشید گبر نگهبان تن کرد بر گبر ببر کمندی به فتراک زین‌بر ببست بران بارهٔ پیل پیکر نشست بفرمود تا شد زواره برش فراوان سخن راند از لشکرش بدو گفت رو لشکر آرای باش بر کوههٔ ریگ بر پای باش بیامد زواره سپه گرد کرد به میدان کار و به دشت نبرد تهمتن همی رفت نیزه به دست چو بیرون شد از جایگاه نشست سپاهش برو خواندند آفرین که بی‌تو مباد اسپ و گوپال و زین همی رفت رستم زواره پسش کجا بود در پادشاهی کسش بیامد چنان تا لب هیرمند همه دل پر از باد و لب پر ز پند سپه با برادر هم آنجا بماند سوی لشکر شاه ایران براند چنین گفت پس با زواره به راز که مردیست این بدرگ دیوساز بترسم که بااو نیارم زدن ندانم کزین پس چه شاید بدن تو اکنون سپه را هم ایدر بدار شوم تا چه پیش آورد روزگار اگر تند یابمش هم زان نشان نخواهم ز زابلستان سرکشان به تنها تن خویش جویم نبرد ز لشکر نخواهم کسی رنجه کرد کسی باشد از بخت پیروز و شاد که باشد همیشه دلش پر ز داد گذشت از لب رود و بالا گرفت همی ماند از کار گیتی شگفت خروشید کای فرخ اسفندیار هماوردت آمد برآرای کار چو بشنید اسفندیار این سخن ازان شیر پرخاشجوی کهن بخندید و گفت اینک آراستم بدانگه که از خواب برخاستم بفرمود تا جوشن و خود اوی همان ترکش و نیزهٔ جنگجوی ببردند و پوشید روشن برش نهاد آن کلاه کیی بر سرش بفرمود تا زین بر اسپ سیاه نهادند و بردند نزدیک شاه چو جوشن بپوشید پرخاشجوی ز زور و ز شادی که بود اندر اوی نهاد آن بن نیزه را بر زمین ز خاک سیاه اندر آمد به زین بسان پلنگی که بر پشت گور نشیند برانگیزد از گور شور سپه در شگفتی فروماندند بران نامدار آفرین خواندند همی شد چو نزد تهمتن رسید مر او را بران باره تنها بدید پس از بارگی با پشوتن بگفت که ما را نباید بدو یار و جفت چو تنهاست ما نیز تنها شویم ز پستی بران تند بالا شویم بران گونه رفتند هر دو به رزم تو گفتی که اندر جهان نیست بزم چو نزدیک گشتند پیر و جوان دو شیر سرافراز و دو پهلوان خروش آمد از بارهٔ هر دو مرد تو گفتی بدرید دشت نبرد چنین گفت رستم به آواز سخت که ای شاه شادان‌دل و نیک‌بخت ازین گونه مستیز و بد را مکوش سوی مردمی یاز و بازآر هوش اگر جنگ خواهی و خون ریختن برین گونه سختی برآویختن بگو تا سوار آورم زابلی که باشند با خنجر کابلی برین رزمگه‌شان به جنگ آوریم خود ایدر زمانی درنگ آوریم بباشد به کام تو خون ریختن ببینی تگاپوی و آویختن چنین پاسخ آوردش اسفندیار که چندین چه گویی چنین نابکار ز ایوان به شبگیر برخاستی ازین تند بالا مرا خواستی چرا ساختی بند و مکر و فریب همانا بدیدی به تنگی نشیب چه باید مرا جنگ زابلستان وگر جنگ ایران و کابلستان مبادا چنین هرگز آیین من سزا نیست این کار در دین من که ایرانیان را به کشتن دهم خود اندر جهان تاج بر سر نهم منم پیشرو هرک جنگ آیدم وگر پیش جنگ نهنگ آیدم ترا گر همی یار باید بیار مرا یار هرگز نیاید به کار مرا یار در جنگ یزدان بود سر و کار با بخت خندان بود توی جنگجوی و منم جنگخواه بگردیم یک با دگر بی‌سپاه ببینیم تا اسپ اسفندیار سوی آخور آید همی بی‌سوار وگر بارهٔ رستم جنگجوی به ایوان نهد بی‌خداوند روی نهادند پیمان دو جنگی که کس نباشد بران جنگ فریادرس نخستین به نیزه برآویختند همی خون ز جوشن فرو ریختند چنین تا سنانها به هم برشکست به شمشیر بردند ناچار دست به آوردگه گردن افراختند چپ و راست هر دو همی تاختند ز نیروی اسپان و زخم سران شکسته شد آن تیغهای گران چو شیران جنگی برآشوفتند پر از خشم اندامها کوفتند همان دسته بشکست گرز گران فروماند از کار دست سران گرفتند زان پس دوال کمر دو اسپ تگاور فروبرده سر همی زور کرد این بران آن برین نجنبید یک شیر بر پشت زین پراگنده گشتند ز آوردگاه غمی گشته اسپان و مردان تباه کف اندر دهانشان شده خون و خاک همه گبر و برگستوان چاک‌چاک
1,597
بخش ۲۳
فردوسی
داستان رستم و اسفندیار
بدانگه که رزم یلان شد دراز همی دیر شد رستم سرفراز زواره بیاورد زان سو سپاه یکی لشکری داغ‌دل کینه‌خواه به ایرانیان گفت رستم کجاست برین روز بیهوده خامش چراست شما سوی رستم به جنگ آمدید خرامان به چنگ نهنگ آمدید همی دست رستم نخواهید بست برین رزمگه بر نشاید نشست زواره به دشنام لب برگشاد همی کرد گفتار ناخوب یاد برآشفت ازان پور اسفندیار سواری بد اسپ‌افگن و نامدار جوانی که نوش آذرش بود نام سرافراز و جنگاور و شادکام برآشفت با سگزی آن نامدار زبان را به دشنام بگشاد خوار چنین گفت کآری گو برمنش به فرمان شاهان کند بدکنش نفرمود ما را یل اسفندیار چنین با سگان ساختن کارزار که پیچد سر از رای و فرمان او که یارد گذشتن ز پیمان او اگر جنگ بر نادرستی کنید به کار اندرون پیش دستی کنید ببینید پیکار جنگاوران به تیغ و سنان و به گرز گران زواره بفرمود کاندر نهید سران را ز خون بر سر افسر نهید زواره بیامد به پیش سپاه دهاده برآمد ز آوردگاه بکشتند ز ایرانیان بی‌شمار چو نوش‌آذر آن دید بر ساخت کار سمند سرافراز را بر نشست بیامد یکی تیغ هندی به دست یکی نامور بود الوای نام سرافراز و اسپ‌افگن و شادکام کجا نیزهٔ رستم او داشتی پس پشت او هیچ نگذاشتی چو از دور نوش‌آذر او را بدید بزد دست و تیغ از میان برکشید یکی تیغ زد بر سر و گردنش بدو نیمه شد پیل‌پیکر تنش زواره برانگیخت اسپ نبرد به تندی به نوش‌آذر آواز کرد که او را فگندی کنون پای دار چو الوای را من نخوانم سوار زواره یکی نیزه زد بر برش به خاک اندر آمد همانگه سرش چو نوش‌آذر نامور کشته شد سپه را همه روز برگشته شد برادرش گریان و دل پر ز جوش جوانی که بد نام او مهرنوش غمی شد دل مرد شمشیرزن برانگیخت آن بارهٔ پیلتن برفت از میان سپه پیش صف ز درد جگر بر لب آورده کف وزان سو فرامرز چون پیل مست بیامد یکی تیغ هندی به دست برآویخت با او همی مهرنوش دو رویه ز لشکر برآمد خروش گرامی دو پرخاشجوی جوان یکی شاهزاده دگر پهلوان چو شیران جنگی برآشوفتند همی بر سر یکدگر کوفتند در آوردگه تیز شد مهرنوش نبودش همی با فرامرز توش بزد تیغ بر گردن اسپ خویش سر بادپای اندرافگند پیش فرامرز کردش پیاده تباه ز خون لعل شد خاک آوردگاه چو بهمن برادرش را کشته دید زمین زیر او چون گل آغشته دید بیامد دوان نزد اسفندیار به جایی که بود آتش کارزار بدو گفت کای نره شیر ژیان سپاهی به جنگ آمد از سگزیان دو پور تو نوش‌آذر و مهرنوش به خواری به سگزی سپردند هوش تو اندر نبردی و ما پر ز درد جوانان و کی‌زادگان زیر گرد برین تخمه این ننگ تا جاودان بماند ز کردار نابخردان دل مرد بیدارتر شد ز خشم پر از تاب مغز و پر از آب چشم به رستم چنین گفت کای بدنشان چنین بود پیمان گردنکشان تو گفتی که لشکر نیارم به جنگ ترا نیست آرایش نام و ننگ نداری ز من شرم وز کردگار نترسی که پرسند روز شمار ندانی که مردان پیمان‌شکن ستوده نباشد بر انجمن دو سگزی دو پور مرا کشته‌اند بران خیرگی باز برگشته‌اند چو بشنید رستم غمی گشت سخت بلرزید برسان شاخ درخت به جان و سر شاه سوگند خورد به خورشید و شمشیر و دشت نبرد که من جنگ هرگز نفرموده‌ام کسی کین چنین کرد نستوده‌ام ببندم دو دست برادر کنون گر او بود اندر بدی رهنمون فرامرز را نیز بسته دو دست بیارم بر شاه یزدان‌پرست به خون گرانمایگانشان بکش مشوران ازین رای بیهوده هش چنین گفت با رستم اسفندیار که بر کین طاوس نر خون مار بریزیم ناخوب و ناخوش بود نه آیین شاهان سرکش بود تو ای بدنشان چارهٔ خویش ساز که آمد زمانت به تنگی فراز بر رخش با هردو رانت به تیر برآمیزم اکنون چو با آب شیر بدان تا کس از بندگان زین سپس نجویند کین خداوند کس وگر زنده مانی ببندمت چنگ به نزدیک شاهت برم بی‌درنگ بدو گفت رستم کزین گفت و گوی چه باشد مگر کم شود آبروی به یزدان پناه و به یزدان گرای که اویست بر نیک و بد رهنمای
1,598
بخش ۲۴
فردوسی
داستان رستم و اسفندیار
کمان برگرفتند و تیر خدنگ ببردند از روی خورشید رنگ ز پیکان همی آتش افروختند به بر بر زره را همی دوختند دل شاه ایران بدان تنگ شد بروها و چهرش پر آژنگ شد چو او دست بردی به سوی کمان نرستی کس از تیر او بی‌گمان به رنگ طبرخون شدی این جهان شدی آفتاب از نهیبش نهان یکی چرخ را برکشید از شگاع تو گفتی که خورشید شد در شراع به تیری که پیکانش الماس بود زره پیش او همچو قرطاس بود چو او از کمان تیر بگشاد شست تن رستم و رخش جنگی بخست بر رخش ازان تیرها گشت سست نبد باره و مرد جنگی درست همی تاخت بر گردش اسفندیار نیامد برو تیر رستم به کار فرود آمد از رخش رستم چو باد سر نامور سوی بالا نهاد همان رخش رخشان سوی خانه شد چنین با خداوند بیگانه شد به بالا ز رستم همی رفت خون بشد سست و لرزان که بیستون بخندید چون دیدش اسفندیار بدو گفت کای رستم نامدار چرا گم شد آن نیروی پیل مست ز پیکان چرا پیل جنگی بخست کجا رفت آن مردی و گرز تو به رزم اندرون فره و برز تو گریزان به بالا چرا برشدی چو آواز شیر ژیان بشندی چرا پیل جنگی چو روباه گشت ز رزمت چنین دست کوتاه گشت تو آنی که دیو از تو گریان شدی دد از تف تیغ تو بریان شدی زواره پی رخش ناگه بدید کزان رود با خستگی در کشید سیه شد جهان پیش چشمش به رنگ خروشان همی تاخت تا جای جنگ تن مرد جنگی چنان خسته دید همه خستگیهاش نابسته دید بدو گفت خیز اسپ من برنشین که پوشد ز بهر تو خفتان کین بدو گفت رو پیش دستان بگوی کزین دودهٔ سام شد رنگ و بوی نگه کن که تا چارهٔ کار چیست برین خستگیها بر آزار کیست که گر من ز پیکان اسفندیار شبی را سرآرم بدین روزگار چنان دانم ای زال کامروز من ز مادر بزادم بدین انجمن چو رفتی همی چارهٔ رخش ساز من آیم کنون گر بمانم دراز زواره ز پیش برادر برفت دو دیده سوی رخش بنهاد تفت به پستی همی بود اسفندیار خروشید کای رستم نامدار به بالا چنین چند باشی به پای که خواهد بدن مر ترا رهنمای کمان بفگن از دست و ببر بیان برآهنج و بگشای تیغ از میان پشیمان شو و دست را ده به بند کزین پس تو از من نیابی گزند بدین خستگی نزد شاهت برم ز کردارها بی‌گناهت برم وگر جنگ جویی تو اندرز کن یکی را نگهبان این مرز کن گناهی که کردی ز یزدان بخواه سزد گر به پوزش ببخشد گناه مگر دادگر باشدت رهنمای چو بیرون شوی زین سپنجی سرای چنین گفت رستم که بیگاه شد ز رزم و ز بد دست کوتاه شد شب تیره هرگز که جوید نبرد تو اکنون بدین رامشی بازگرد من اکنون چنین سوی ایوان شوم بیاسایم و یک زمان بغنوم ببندم همه خستگیهای خویش بخوانم کسی را که دارم به پیش زواره فرامرز و دستان سام کسی را ز خویشان که دارند نام بسازم کنون هرچ فرمان تست همه راستی زیر پیمان تست بدو گفت رویین تن اسفندیار که ای برمنش پیر ناسازگار تو مردی بزرگی و زور آزمای بسی چاره دانی و نیرنگ و رای بدیدم همه فر و زیب ترا نخواهم که بینم نشیب ترا به جان امشبی دادمت زینهار به ایوان رسی کام کژی مخار سخن هرچ پذرفتی آن را بکن ازین پس مپیمای با من سخن بدو گفت رستم که ایدون کنم چو بر خستگیها بر افسون کنم چو برگشت از رستم اسفندیار نگه کرد تا چون رود نامدار چو بگذشت مانند کشتی به رود همی داد تن را ز یزدان درود همی گفت کای داور داد و پاک گر از خستگیها شوم من هلاک که خواهد ز گردنکشان کین من که گیرد دل و راه و آیین من چو اسفندیار از پسش بنگرید بران روی رودش به خشکی بدید همی گفت کین را مخوانید مرد یکی ژنده پیلست با دار و برد گذر کرد پر خستگیها بر آب ازان زخم پیکان شده پرشتاب شگفتی بمانده بد اسفندیار همی گفت کای داور کامگار چنان آفریدی که خود خواستی زمان و زمین را بیاراستی بدانگه که شد نامور باز جای پشوتن بیامد ز پرده‌سرای ز نوش‌آذر گرد وز مهر نوش خروشیدنی بود با درد و جوش سراپردهٔ شاه پر خاک بود همه جامهٔ مهتران چاک بود فرود آمد از باره اسفندیار نهاد آن سر سرکشان برکنار همی گفت زارا دو گرد جوان که جانتان شد از کالبد با توان چنین گفت پس با پشوتن که خیز برین کشتگان آب چندین مریز که سودی نبینم ز خون ریختن نشاید به مرگ اندر آویختن همه مرگ راایم برنا و پیر به رفتن خرد بادمان دستگیر به تابوت زرین و در مهد ساج فرستادشان زی خداوند تاج پیامی فرستاد نزد پدر که آن شاخ رای تو آمد به بر تو کشتی به آب اندر انداختی ز رستم همی چاکری ساختی چو تابوت نوش‌آذر و مهرنوش ببینی تو در آز چندین مکوش به چرم اندر است گاو اسفندیار ندانم چه راند بدو روزگار نشست از بر تخت با سوک و درد سخنهای رستم همه یادکرد چنین گفت پس با پشوتن که شیر بپیچد ز چنگال مرد دلیر به رستم نگه کردم امروز من بران برز بالای آن پیلتن ستایش گرفتم به یزدان پاک کزویست امید و زو بیم و باک که پروردگار آن چنان آفرید بران آفرین کو جهان آفرید چنین کارها رفت بر دست او که دریای چین بود تا شست او همی برکشیدی ز دریا نهنگ به دم در کشیدی ز هامون پلنگ بران سان بخستم تنش را به تیر که از خون او خاک شد آبگیر ز بالا پیاده به پیمان برفت سوی رود با گبر و شمشیر تفت برآمد چنان خسته زان آبگیر سراسر تنش پر ز پیکان تیر برآنم که چون او به ایوان رسد روانش ز ایوان به کیوان رسد
1,599
بخش ۲۵
فردوسی
داستان رستم و اسفندیار
وزان روی رستم به ایوان رسید مر او را بران گونه دستان بدید زواره فرامرز گریان شدند ازان خستگیهاش بریان شدند ز سربر همی کند رودابه موی بر آواز ایشان همی خست روی زواره به زودی گشادش میان ازو برکشیدند ببر بیان هرانکس که دانا بد از کشورش نشستند یکسر همه بر درش بفرمود تا رخش را پیش اوی ببردند و هرکس که بد چاره‌جوی گرانمایه دستان همی کند موی بران خستگیها بمالید روی همی گفت من زنده با پیر سر بدیدم بدین سان گرامی پسر بدو گفت رستم کزین غم چه سود که این ز آسمان بودنی کار بود به پیش است کاری که دشوارتر وزو جان من پر ز تیمارتر که هرچند من بیش پوزش کنم که این شیردل را فروزش کنم نجوید همی جز همه ناخوشی به گفتار و کردار و گردنکشی رسیدم ز هر سو به گرد جهان خبر یافتم ز آشکار و نهان گرفتم کمربند دیو سپید زدم بر زمین همچو یک شاخ بید نتابم همی سر ز اسفندیار ازان زور و آن بخشش کارزار خدنگم ز سندان گذر یافتی زبون داشتی گر سپر یافتی زدم چند بر گبر اسفندیار گراینده دست مرا داشت خوار همان تیغ من گر بدیدی پلنگ نهان داشتی خویشتن زیر سنگ نبرد همی جوشن اندر برش نه آن پارهٔ پرنیان بر سرش سپاسم ز یزدان که شب تیره شد دران تیرگی چشم او خیره شد برستم من از چنگ آن اژدها ندانم کزین خسته آیم رها چه اندیشم اکنون جزین نیست رای که فردا بگردانم از رخش پای به جایی شوم کو نیاید نشان به زابلستان گر کند سرفشان سرانجام ازان کار سیر آید او اگرچه ز بد سیر دیر آید او بدو گفت زال ای پسر گوش دار سخن چون به یاد آوری هوش دار همه کارهای جهان را در است مگر مرگ کانرا دری دیگر است یکی چاره دانم من این را گزین که سیمرغ را یار خوانم برین گر او باشدم زین سخن رهنمای بماند به ما کشور و بوم و جای
1,600
بخش ۲۶
فردوسی
داستان رستم و اسفندیار
ببودند هر دو بران رای مند سپهبد برآمد به بالا بلند از ایوان سه مجمر پر آتش ببرد برفتند با او سه هشیار و گرد فسونگر چو بر تیغ بالا رسید ز دیبا یکی پر بیرون کشید ز مجمر یکی آتشی برفروخت به بالای آن پر لختی بسوخت چو پاسی ازان تیره شب درگذشت تو گفتی چو آهن سیاه ابر گشت همانگه چو مرغ از هوا بنگرید درخشیدن آتش تیز دید نشسته برش زال با درد و غم ز پرواز مرغ اندر آمد دژم بشد پیش با عود زال از فراز ستودش فراوان و بردش نماز به پیشش سه مجمر پر از بوی کرد ز خون جگر بر دو رخ جوی کرد بدو گفت سیمرغ شاها چه بود که آمد ازین سان نیازت به دود چنین گفت کاین بد به دشمن رساد که بر من رسید از بد بدنژاد تن رستم شیردل خسته شد ازان خستگی جان من بسته شد کزان خستگی بیم جانست و بس بران گونه خسته ندیدست کس همان رخش گویی که بیجان شدست ز پیکان تنش زار و بیجان شدست بیامد برین کشور اسفندیار نکوبد همی جز در کارزار نجوید همی کشور و تاج و تخت برو بار خواهد همی با درخت بدو گفت سیمرغ کای پهلوان مباش اندرین کار خسته‌روان سزد گر نمایی به من رخش را همان سرفراز جهان‌بخش را کسی سوی رستم فرستاد زال که لختی به چاره برافراز یال بفرمای تا رخش را همچنان بیارند پیش من اندر زمان چو رستم بران تند بالا رسید همان مرغ روشن‌دل او را بدید بدو گفت کای ژنده پیل بلند ز دست که گشتی بدین سان نژند چرا رزم جستی ز اسفندیار چرا آتش افگندی اندر کنار بدو گفت زال ای خداوند مهر چو اکنون نمودی بما پاک چهر گر ایدونک رستم نگردد درست کجا خواهم اندر جهان جای جست همه سیستان پاک ویران کنند به کام دلیران ایران کنند شود کنده این تخمهٔ ما ز بن کنون بر چه رانیم یکسر سخن نگه کرد مرغ اندران خستگی بدید اندرو راه پیوستگی ازو چار پیکان به بیرون کشید به منقار از ان خستگی خون کشید بران خستگیها بمالید پر هم اندر زمان گشت با زیب و فر بدو گفت کاین خستگیها ببند همی باش یکچند دور از گزند یکی پر من تر بگردان به شیر بمال اندران خستگیهای تیر بران همنشان رخش را پیش خواست فرو کرد منقار بر دست راست برون کرد پیکان شش از گردنش نبد خسته گر بسته جایی تنش همانگه خروشی برآورد رخش بخندید شادان دل تاج‌بخش بدو گفت مرغ ای گو پیلتن توی نامبردار هر انجمن چرا رزم جستی ز اسفندیار که او هست رویین‌تن و نامدار بدو گفت رستم گر او را ز بند نبودی دل من نگشتی نژند مرا کشتن آسان‌تر آید ز ننگ وگر بازمانم به جایی ز جنگ چنین داد پاسخ کز اسفندیار اگر سر بجا آوری نیست عار که اندر زمانه چنویی نخاست بدو دارد ایران همی پشت راست بپرهیزی از وی نباشد شگفت مرا از خود اندازه باید گرفت که آن جفت من مرغ با دستگاه به دستان و شمشیر کردش تباه اگر با من اکنون تو پیمان کنی سر از جنگ جستن پشمان کنی نجویی فزونی به اسفندیار گه کوشش و جستن کارزار ور ایدونک او را بیامد زمان نیندیشی از پوزش بی‌گمان پس‌انگه یکی چاره سازم ترا به خورشید سر برفرازم ترا چو بشنید رستم دلش شاد شد از اندیشهٔ بستن آزاد شد بدو گفت کز گفت تو نگذرم وگر تیغ بارد هوا بر سرم چنین گفت سیمرغ کز راه مهر بگویم کنون باتو راز سپهر که هرکس که او خون اسفندیار بریزد ورا بشکرد روزگار همان نیز تا زنده باشد ز رنج رهایی نیابد نماندش گنج بدین گیتیش شوربختی بود وگر بگذرد رنج و سختی بود شگفتی نمایم هم امشب ترا ببندم ز گفتار بد لب ترا برو رخش رخشنده را برنشین یکی خنجر آبگون برگزین چو بشنید رستم میان را ببست وزان جایگه رخش را برنشست به سیمرغ گفت ای گزین جهان چه خواهد برین مرگ ما ناگهان جهان یادگارست و ما رفتنی به گیتی نماند به جز مردمی به نام نکو گر بمیرم رواست مرا نام باید که تن مرگ راست کجا شد فریدون و هوشنگ شاه که بودند با گنج و تخت و کلاه برفتند و ما را سپردند جای جهان را چنین است آیین و رای همی راند تا پیش دریا رسید ز سیمرغ روی هوا تیره دید چو آمد به نزدیک دریا فراز فرود آمد آن مرغ گردنفراز به رستم نمود آن زمان راه خشک همی آمد از باد او بوی مشک بمالید بر ترکش پر خویش بفرمود تا رستم آمدش پیش گزی دید بر خاک سر بر هوا نشست از برش مرغ فرمانروا بدو گفت شاخی گزین راست‌تر سرش برترین و تنش کاست‌تر بدان گز بود هوش اسفندیار تو این چوب را خوار مایه مدار بر آتش مرین چوب را راست کن نگه کن یکی نغز پیکان کهن بنه پر و پیکان و برو بر نشان نمودم ترا از گزندش نشان چو ببرید رستم تن شاخ گز بیامد ز دریا به ایوان و رز بران کار سیمرغ بد رهنمای همی بود بر تارک او به پای بدو گفت اکنون چو اسفندیار بیاید بجوید ز تو کارزار تو خواهش کن و لابه و راستی مکوب ایچ گونه در کاستی مگر بازگردد به شیرین سخن بیاد آیدش روزگار کهن که تو چند گه بودی اندر جهان به رنج و به سختی ز بهر مهان چو پوزش کنی چند نپذیردت همی از فرومایگان گیردت به زه کن کمان را و این چوب گز بدین گونه پرورده در آب رز ابر چشم او راست کن هر دو دست چنانچون بود مردم گزپرست زمانه برد راست آن را به چشم بدانگه که باشد دلت پر ز خشم تن زال را مرغ پدرود کرد ازو تار وز خویشتن پود کرد ازان جایگه نیک‌دل برپرید چو اندر هوا رستم او را بدید یکی آتش چوب پرتاب کرد دلش را بران رزم شاداب کرد یکی تیز پیکان بدو در نشاند چپ و راست پرها بروبر نشاند
1,601
بخش ۲۷
فردوسی
داستان رستم و اسفندیار
سپیده همانگه ز که بر دمید میان شب تیره اندر چمید بپوشید رستم سلیح نبرد همی از جهان آفرین یاد کرد چو آمد بر لشکر نامدار که کین جوید از رزم اسفندیار بدو گفت برخیز ازین خواب خوش برآویز با رستم کینه‌کش چو بشنید آوازش اسفندیار سلیح جهان پیش او گشت خوار چنین گفت پس با پشوتن که شیر بپیچد ز چنگال مرد دلیر گمانی نبردم که رستم ز راه به ایوان کشد ببر و گبر و کلاه همان بارکش رخش زیراندرش ز پیکان نبود ایچ پیدا برش شنیدم که دستان جادوپرست به هنگام یازد به خورشید دست چو خشم آرد از جادوان بگذرد برابر نکردم پس این با خرد پشوتن بدو گفت پر آب چشم که بر دشمنت باد تیمار و خشم چه بودت که امروز پژمرده‌ای همانا به شب خواب نشمرده‌ای میان جهان این دو یل را چه بود که چندین همی رنج باید فزود بدانم که بخت تو شد کندرو که کین آورد هر زمان نو به نو بپوشید جوشن یل اسفندیار بیامد بر رستم نامدار خروشید چون روی رستم بدید که نام تو باد از جهان ناپدید فراموش کردی تو سگزی مگر کمان و بر مرد پرخاشخر ز نیرنگ زالی بدین سان درست وگرنه که پایت همی گور جست بکوبمت زین گونه امروز یال کزین پس نبیند ترا زنده زال چنین گفت رستم به اسفندیار که ای سیر ناگشته از کارزار بترس از جهاندار یزدان پاک خرد را مکن با دل اندر مغاک من امروز نز بهر جنگ آمدم پی پوزش و نام و ننگ آمدم تو با من به بیداد کوشی همی دو چشم خرد را بپوشی همی به خورشید و ماه و به استا و زند که دل را نرانی به راه گزند نگیری به یاد آن سخنها که رفت وگر پوست بر تن کسی را بکفت بیابی ببینی یکی خان من روندست کام تو بر جان من گشایم در گنج دیرینه باز کجا گرد کردم به سال دراز کنم بار بر بارگیهای خویش به گنجور ده تا براند ز پیش برابر همی با تو آیم به راه کنم هرچ فرمان دهی پیش شاه اگر کشتنیم او کشد شایدم همان نیز اگر بند فرمایدم همی چاره جویم که تا روزگار ترا سیر گرداند از کارزار نگه کن که دانای پیشی چه گفت که هرگز مباد اختر شوم جفت چنین داد پاسخ که مرد فریب نیم روز پرخاش و روز نهیب اگر زنده خواهی که ماند به جای نخستین سخن بند بر نه به پای از ایوان و خان چند گویی همی رخ آشتی را بشویی همی دگر باره رستم زبان برگشاد مکن شهریارا ز بیداد یاد مکن نام من در جهان زشت و خوار که جز بد نیاید ازین کارزار هزارانت گوهر دهم شاهوار همان یارهٔ زر با گوشوار هزارانت بنده دهم نوش‌لب پرستنده باشد ترا روز و شب هزارت کنیزک دهم خلخی که زیبای تاج‌اند با فرخی دگر گنج سام نریمان و زال گشایم به پیش تو ای بی‌همال همه پاک پیش تو گرد آورم ز زابلستان نیز مرد آورم که تا مر ترا نیز فرمان کنند روان را به فرمان گروگان کنند ازان پس به پیشت پرستارورا دوان با تو آیم بر شهریار ز دل دور کن شهریارا تو کین مکن دیو را با خرد همنشین جز از بند دیگر ترا دست هست بمن بر که شاهی و یزدان پرست که از بند تا جاودان نام بد بماند به من وز تو انجام بد به رستم چنین گفت اسفندیار که تا چندگویی سخن نابکار مرا گویی از راه یزدان بگرد ز فرمان شاه جهانبان بگرد که هرکو ز فرمان شاه جهان بگردد سرآید بدو بر زمان جز از بند گر کوشش (و) کارزار به پیشم دگرگونه پاسخ میار به تندی به پاسخ گو نامدار چنین گفت کای پرهنر شهریار همی خوار داری تو گفتار من به خیره بجویی تو آزار من چنین داد پاسخ که چند از فریب همانا به تنگ اندر آمد نشیب
1,602
بخش ۲۸
فردوسی
داستان رستم و اسفندیار
بدانست رستم که لابه به کار نیاید همی پیش اسفندیار کمان را به زه کرد و آن تیر گز که پیکانش را داده بد آب رز همی راند تیر گز اندر کمان سر خویش کرده سوی آسمان همی گفت کای پاک دادار هور فزایندهٔ دانش و فر و زور همی بینی این پاک جان مرا توان مرا هم روان مرا که چندین بپیچم که اسفندیار مگر سر بپیچاند از کارزار تو دانی که بیداد کوشد همی همی جنگ و مردی فروشد همی به بادافره این گناهم مگیر توی آفرینندهٔ ماه و تیر چو خودکامه جنگی بدید آن درنگ که رستم همی دیر شد سوی جنگ بدو گفت کای سگزی بدگمان نشد سیر جانت ز تیر و کمان ببینی کنون تیر گشتاسپی دل شیر و پیکان لهراسپی یکی تیر بر ترگ رستم بزد چنان کز کمان سواران سزد تهمتن گز اندر کمان راند زود بران سان که سیمرغ فرموده بود بزد تیر بر چشم اسفندیار سیه شد جهان پیش آن نامدار خم آورد بالای سرو سهی ازو دور شد دانش و فرهی نگون شد سر شاه یزدان‌پرست بیفتاد چاچی کمانش ز دست گرفته بش و یال اسپ سیاه ز خون لعل شد خاک آوردگاه چنین گفت رستم به اسفندیار که آوردی آن تخم زفتی به بار تو آنی که گفتی که رویین تنم بلند آسمان بر زمین بر زنم من از شست تو هشت تیر خدنگ بخوردم ننالیدم از نام و ننگ به یک تیر برگشتی از کارزار بخفتی بران بارهٔ نامدار هم‌اکنون به خاک اندر آید سرت بسوزد دل مهربان مادرت هم‌انگه سر نامبردار شاه نگون اندر آمد ز پشت سپاه زمانی همی بود تا یافت هوش بر خاک بنشست و بگشاد گوش سر تیر بگرفت و بیرون کشید همی پر و پیکانش در خون کشید همانگه به بهمن رسید آگهی که تیره شد آن فر شاهنشهی بیامد به پیش پشوتن بگفت که پیکار ما گشت با درد جفت تن ژنده پیل اندر آمد به خاک دل ما ازین درد کردند چاک برفتد هر دو پیاده دوان ز پیش سپه تا بر پهلوان بدیدند جنگی برش پر ز خون یکی تیر پرخون به دست اندرون پشوتن بر و جامه را کرد چاک خروشان به سر بر همی کرد خاک همی گشت بهمن به خاک اندرون بمالید رخ را بدان گرم خون پشوتن همی گفت راز جهان که داند ز دین‌آوران و مهان چو اسفندیاری که از بهر دین به مردی برآهیخت شمشیر کین جهان کرد پاک از بد بت‌پرست به بد کار هرگز نیازید دست به روز جوانی هلاک آمدش سر تاجور سوی خاک آمدش بدی را کزو هست گیتی به درد پرآزار ازو جان آزاد مرد فراوان برو بگذرد روزگار که هرگز نبیند بد کارزار جوانان گرفتندش اندر کنار همی خون ستردند زان شهریار پشوتن بروبر همی مویه کرد رخی پر ز خون و دلی پر ز درد همی گفت زار ای یل اسفندیار جهانجوی و از تخمهٔ شهریار که کند این چنین کوه جنگی ز جای که افگند شیر ژیان را ز پای که کند این پسندیده دندان پیل که آگند با موج دریای نیل چه آمد برین تخمه از چشم بد که بر بدکنش بی‌گمان بد رسد کجا شد به رزم اندرون ساز تو کجا شد به بزم آن خوش آواز تو کجا شد دل و هوش و آیین تو توانایی و اختر و دین تو چو کردی جهان را ز بدخواه پاک نیامدت از پیل وز شیر باک کنون آمدت سودمندی به کار که در خاک بیند ترا روزگار که نفرین برین تاج و این تخت باد بدین کوشش بیش و این بخت باد که چو تو سواری دلیر و جوان سرافراز و دانا و روشن‌روان بدین سان شود کشته در کارزار به زاری سرآید برو روزگار که مه تاج بادا و مه تخت شاه مه گشتاسپ و جاماسپ و آن بارگاه چنین گفت پر دانش اسفندیار که ای مرد دانای به روزگار مکن خویشتن پیش من بر تباه چنین بود بهر من از تاج و گاه تن کشته را خاک باشد نهال تو از کشتن من بدین سان منال کجا شد فریدون و هوشنگ و جم ز باد آمده باز گردد به دم همان پاک‌زاده نیاکان ما گزیده سرافراز و پاکان ما برفتند و ما را سپردند جای نماند کس اندر سپنجی سرای فراوان بکوشیدم اندر جهان چه در آشکار و چه اندر نهان که تا رای یزدان به جای آورم خرد را بدین رهنمای آورم چو از من گرفت ای سخن روشنی ز بد بسته شد راه آهرمنی زمانه بیازید چنگال تیز نبد زو مرا روزگار گریز امید من آنست کاندر بهشت دل‌افروز من بدرود هرچ کشت به مردی مرا پور دستان نکشت نگه کن بدین گز که دارم به مشت بدین چوب شد روزگارم به سر ز سیمرغ وز رستم چاره‌گر فسونها و نیرنگها زال ساخت که اروند و بند جهان او شناخت چو اسفندیار این سخن یاد کرد بپیچید و بگریست رستم به درد چنین گفت کز دیو ناسازگار ترا بهره رنج من آمد به کار چنانست کو گفت یکسر سخن ز مردی به کژی نیفگند بن که تا من به گیتی کمر بسته‌ام بسی رزم گردنکشان جسته‌ام سواری ندیدم چو اسفندیار زره‌دار با جوشن کارزار چو بیچاره برگشتم از دست اوی بدیدم کمان و بر و شست اوی سوی چاره گشتم ز بیچارگی بدادم بدو سر به یکبارگی زمان ورا در کمان ساختم چو روزش سرآمد بینداختم گر او را همی روز باز آمدی مرا کار گز کی فراز آمدی ازین خاک تیره بباید شدن به پرهیز یک دم نشاید زدن همانست کز گز بهانه منم وزین تیرگی در فسانه منم
1,603
بخش ۲۹
فردوسی
داستان رستم و اسفندیار
چنین گفت با رستم اسفندیار که اکنون سرآمد مرا روزگار تو اکنون مپرهیز و خیز ایدر آی که ما را دگرگونه‌تر گشت رای مگر بشنوی پند و اندرز من بدانی سر مایه و ارز من بکوشی و آن را بجای آوری بزرگی برین رهنمای آوری تهمتن به گفتار او داد گوش پیاده بیامد برش با خروش همی ریخت از دیدگان آب گرم همی مویه کردش به آوای نرم چو دستان خبر یافت از رزمگاه ز ایوان چو باد اندر آمد به راه ز خانه بیامد به دشت نبرد دو دیده پر از آب و دل پر ز درد زواره فرامرز چو بیهشان برفتند چندی ز گردنکشان خروشی برآمد ز آوردگاه که تاریک شد روی خورشید و ماه به رستم چنین گفت زال ای پسر ترا بیش گریم به درد جگر که ایدون شنیدم ز دانای چین ز اخترشناسان ایران زمین که هرکس که او خون اسفندیار بریزد سرآید برو روزگار بدین گیتیش شوربختی بود وگر بگذرد رنج و سختی بود چنین گفت با رستم اسفندیار که از تو ندیدم بد روزگار زمانه چنین بود و بود آنچ بود سخن هرچ گویم بباید شنود بهانه تو بودی پدر بد زمان نه رستم نه سیمرغ و تیر و کمان مرا گفت رو سیستان را بسوز نخواهم کزین پس بود نیمروز بکوشید تا لشکر و تاج و گنج بدو ماند و من بمانم به رنج کنون بهمن این نامور پور من خردمند و بیدار دستور من بمیرم پدروارش اندر پذیر همه هرچ گویم ترا یادگیر به زابلستان در ورا شاد دار سخنهای بدگوی را یاد دار بیاموزش آرایش کارزار نشستنگه بزم و دشت شکار می و رامش و زخم چوگان و کار بزرگی و برخوردن از روزگار چنین گفت جاماسپ گم بوده نام که هرگز به گیتی مبیناد کام که بهمن ز من یادگاری بود سرافرازتر شهریاری بود تهمتن چو بشنید بر پای خاست ببر زد به فرمان او دست راست که تو بگذری زین سخن نگذرم سخن هرچ گفتی به جای آورم نشانمش بر نامور تخت عاج نهم بر سرش بر دلارای تاج ز رستم چو بشنید گویا سخن بدو گفت نوگیر چون شد کهن چنان دان که یزدان گوای منست برین دین به رهنمای منست کزین نیکویها که تو کرده‌ای ز شاهان پیشین که پرورده‌ای کنون نیک نامت به بد بازگشت ز من روی گیتی پرآواز گشت غم آمد روان ترا بهره زین چنین بود رای جهان‌آفرین چنین گفت پس با پشوتن که من نجویم همی زین جهان جز کفن چو من بگذرم زین سپنجی سرای تو لشکر بیارای و شو باز جای چو رفتی به ایران پدر را بگوی که چون کام یابی بهانه مجوی زمانه سراسر به کام تو گشت همه مرزها پر ز نام تو گشت امیدم نه این بود نزدیک تو سزا این بد از جان تاریک تو جهان راست کردم به شمشیر داد به بد کس نیارست کرد از تو یاد به ایران چو دین بهی راست شد بزرگی و شاهی مرا خواست شد به پیش سران پندها دادیم نهانی به کشتن فرستادیم کنون زین سخن یافتی کام دل بیارای و بنشین به آرام دل چو ایمن شدی مرگ را دور کن به ایوان شاهی یکی سور کن ترا تخت سختی و کوشش مرا ترا نام تابوت و پوشش مرا چه گفت آن جهاندیده دهقان پیر که نگریزد از مرگ پیکان تیر مشو ایمن از گنج و تاج و سپاه روانم ترا چشم دارد به راه چو آیی بهم پیش داور شویم بگوییم و گفتار او بشنویم کزو بازگردی به مادر بگوی که سیر آمد از رزم پرخاشجوی که با تیر او گبر چون باد بود گذر کرده بر کوه پولاد بود پس من تو زود آیی ای مهربان تو از من مرنج و مرنجان روان برهنه مکن روی بر انجمن مبین نیز چهر من اندر کفن ز دیدار زاری بیفزایدت کس از بخردان نیز نستایدت همان خواهران را و جفت مرا که جویا بدندی نهفت مرا بگویی بدان پرهنر بخردان که پدرود باشید تا جاودان ز تاج پدر بر سرم بد رسید در گنج را جان من شد کلید فرستادم اینک به نزدیک او که شرم آورد جان تاریک او بگفت این و برزد یکی تیز دم که بر من ز گشتاسپ آمد ستم هم‌انگه برفت از تنش جان پاک تن خسته افگنده بر تیره خاک تهمتن بنزد پشوتن رسید همه جامه بر تن سراسر درید بر و جامه رستم همی پاره کرد سرش پر ز خاک و دلش پر ز درد همی گفت زار ای نبرده سوار نیا شاه جنگی پدر شهریار به خوبی شده در جهان نام من ز گشتاسپ بد شد سرانجام من چو بسیار بگریست با کشته گفت که ای در جهان شاه بی‌یار و جفت روان تو بادا میان بهشت بداندیش تو بدرود هرچ کشت زواره بدو گفت کای نامدار نبایست پذرفت زو زینهار ز دهقان تو نشنیدی آن داستان که یاد آرد از گفتهٔ باستان که گر پروری بچهٔ نره‌شیر شود تیزدندان و گردد دلیر چو سر برکشد زود جوید شکار نخست اندر آید به پروردگار دو پهلو برآشفته از خشم بد نخستین ازان بد به زابل رسد چو شد کشته شاهی چو اسفندیار ببینند ازین پس بد روزگار ز بهمن رسد بد به زابلستان بپیچند پیران کابلستان نگه کن که چون او شود تاجدار به پیش آورد کین اسفندیار بدو گفت رستم که با آسمان نتابد بداندیش و نیکی گمان من آن برگزیدم که چشم خرد بدو بنگرد نام یاد آورد گر او بد کند پیچد از روزگار تو چشم بلا را به تندی مخار
1,604
بخش ۳۰
فردوسی
داستان رستم و اسفندیار
یکی نغز تابوت کرد آهنین بگسترد فرشی ز دیبای چین بیندود یک روی آهن به قیر پراگند بر قیر مشک و عبیر ز دیبای زربفت کردش کفن خروشان برو نامدار انجمن ازان پس بپوشید روشن برش ز پیروزه بر سر نهاد افسرش سر تنگ تابوت کردند سخت شد آن بارور خسروانی درخت چل اشتر بیاورد رستم گزین ز بالا فروهشته دیبای چین دو اشتر بدی زیر تابوت شاه چپ و راست پیش و پس‌اندر سپاه همه خسته روی و همه کنده موی زبان شاه گوی و روان شاه‌جوی بریده بش و دم اسپ سیاه پشوتن همی برد پیش سپاه برو بر نهاده نگونسار زین ز زین اندرآویخته گرز کین همان نامور خود و خفتان اوی همان جوله و مغفر جنگجوی سپه رفت و بهمن به زابل بماند به مژگان همی خون دل برفشاند تهمتن ببردش به ایوان خویش همی پرورانید چون جان خویش به گشتاسپ آگاهی آمد ز راه نگون شد سر نامبردار شاه همی جامه را چاک زد بر برش به خاک اندر آمد سر و افسرش خروشی برآمد ز ایوان به زار جهان شد پر از نام اسفندیار به ایران ز هر سو که رفت آگهی بینداخت هرکس کلاه مهی همی گفت گشتاسپ کای پاک دین که چون تو نبیند زمان و زمین پس از روزگار منوچهر باز نیامد چو تو نیز گردنفراز بیالود تیغ و بپالود کیش مهان را همی داشت بر جای خویش بزرگان ایران گرفتند خشم ز آزرم گشتاسپ شستند چشم به آواز گفتند کای شوربخت چو اسفندیاری تو از بهر تخت به زابل فرستی به کشتن دهی تو بر گاه تاج مهی برنهی سرت را ز تاج کیان شرم باد به رفتن پی اخترت نرم باد برفتند یکسر ز ایوان او پر از خاک شد کاخ و دیوان او چو آگاه شد مادر و خواهران ز ایوان برفتند با دختران برهنه سر و پای پرگرد و خاک به تن بر همه جامه کردند چاک پشوتن همی رفت گریان به راه پس پشت تابوت و اسپ سیاه زنان از پشوتن درآویختند همی خون ز مژگان فرو ریختند که این بند تابوت را برگشای تن خسته یک بار ما را نمای پشوتن غمی شد میان زنان خروشان و گوشت از دو بازو کنان به آهنگران گفت سوهان تیز بیارید کامد کنون رستخیز سر تنگ تابوت را باز کرد به نوی یکی مویه آغاز کرد چو مادرش با خواهران روی شاه پر از مشک دیدند ریش سیاه برفتند یکسر ز بالین شاه خروشان به نزدیک اسپ سیاه بسودند پر مهر یال و برش کتایون همی ریخت خاک از برش کزو شاه را روز برگشته بود به آورد بر پشت او کشته بود کزین پس کرا برد خواهی به جنگ کرا داد خواهی به چنگ نهنگ به یالش همی اندرآویختند همی خاک بر تارکش ریختند به ابر اندر آمد خروش سپاه پشوتن بیامد به ایوان شاه خروشید و دیدش نبردش نماز بیامد به نزدیک تختش فراز به آواز گفت ای سر سرکشان ز برگشتن بختت آمد نشان ازین با تن خویش بد کرده‌ای دم از شهر ایران برآورده‌ای ز تو دور شد فره و بخردی بیابی تو بادافره ایزدی شکسته شد این نامور پشت تو کزین پس بود باد در مشت تو پسر را به خون دادی از بهر تخت که مه تخت بیناد چشمت مه بخت جهانی پر از دشمن و پر بدان نماند بع تو تاج تا جاودان بدین گیتیت در نکوهش بود به روز شمارت پژوهش بود بگفت این و رخ سوی جاماسپ کرد که ای شوم بدکیش و بدزاد مرد ز گیتی ندانی سخن جز دروغ به کژی گرفتی ز هرکس فروغ میان کیان دشمنی افگنی همی این بدان آن بدین برزنی ندانی همی جز بد آموختن گسستن ز نیکی بدی توختن یکی کشت کردی تو اندر جهان که کس ندرود آشکار و نهان بزرگی به گفتار تو کشته شد که روز بزرگان همه گشته شد تو آموختی شاه را راه کژ ایا پیر بی‌راه و کوتاه و کژ تو گفتی که هوش یل اسفندیار بود بر کف رستم نامدار بگفت این و گویا زبان برگشاد همه پند و اندرز او کرد یاد هم اندرز بهمن به رستم بگفت برآورد رازی که بود از نهفت چو بشنید اندرز او شهریار پشیمان شد از کار اسفندیار پشوتن بگفت آنچ بودش نهان به آواز با شهریار جهان چو پردخته گشت از بزرگان سرای برفتند به آفرید و همای به پیش پدر بر بخستند روی ز درد برادر بکندند موی به گشتاسپ گفتند کای نامدار نیندیشی از کار اسفندیار کجا شد نخستین به کین زریر همی گور بستد ز چنگال شیر ز ترکان همی کین او بازخواست بدو شد همی پادشاهیت راست به گفتار بدگوش کردی به بند بغل گران و به گرز و کمند چو او بسته آمد نیا کشته شد سپه را همه روز برگشته شد چو ارجاسپ آمد ز خلخ به بلخ همه زندگانی شد از رنج تلخ چو ما را که پوشیده داریم روی برهنه بیاورد ز ایوان به کوی چو نوش‌آذر زردهشتی بکشت گرفت آن زمان پادشاهی به مشت تو دانی که فرزند مردی چه کرد برآورد ازیشان دم و دود و گرد ز رویین دژ آورد ما را برت نگهبان کشور بد و افسرت از ایدر به زابل فرستادیش بسی پند و اندرزها دادیش که تا از پی تاج بیجان شود جهانی برو زار و پیچان شود نه سیمرغ کشتش نه رستم نه زال تو کشتی مر او را چو کشتی منال ترا شرم بادا ز ریش سپید که فرزند کشتی ز بهر امید جهاندار پیش از تو بسیار بود که بر تخت شاهی سزاوار بود به کشتن ندادند فرزند را نه از دودهٔ خویش و پیوند را چنین گفت پس با پشوتن که خیز برین آتش تیزبر آب ریز بیامد پشوتن ز ایوان شاه زنان را بیاورد زان جایگاه پشوتن چنین گفت با مادرش که چندین به تنگی چه کوبی درش که او شاد خفتست و روشن‌روان چو سیر آمد از مرز و از مرزبان بپذرفت مادر ز دین‌دار پند به داد خداوند کرد او پسند ازان پس به سالی به هر برزنی به ایران خروشی بد و شیونی ز تیر گز و بند دستان زال همی مویه کردند بسیار سال
1,605
بخش ۳۱
فردوسی
داستان رستم و اسفندیار
همی بود بهمن به زابلستان به نخچیر گر با می و گلستان سواری و می خوردن و بارگاه بیاموخت رستم بدان پور شاه به هر چیز پیش از پسر داشتش شب و روز خندان به بر داشتش چو گفتار و کردار پیوسته شد در کین به گشتاسپ بر بسته شد یکی نامه بنوشت رستم به درد همه کار فرزند او یاد کرد سر نامه کرد آفرین از نخست بدانکس که کینه نبودش نجست دگر گفت یزدان گوای منست پشوتن بدین رهنمای منست که من چند گفتم به اسفندیار مگر کم کند کینه و کارزار سپردم بدو کشور و گنج خویش گزیدم ز هرگونه‌ای رنج خویش زمانش چنین بود نگشاد چهر مرا دل پر از درد و سر پر ز مهر بدین گونه بد گردش آسمان بسنده نباشد کسی با زمان کنون این جهانجوی نزد منست که فرخ نژاد اورمزد منست هنرهای شاهانش آموختم از اندرز فام خرد توختم چو پیمان کند شاه پوزش پذیر کزین پس نیندیشد از کار تیر نهان من و جان من پیش اوست اگر گنج و تاجست و گر مغز و پوست چو آن نامه شد نزد شاه جهان پراگنده شد آن میان مهان پشوتن بیامد گوایی بداد سخنهای رستم همه کرد یاد همان زاری و پند و اروند او سخن گفتن از مرز و پیوند او ازان نامور شاه خشنود گشت گراینده را آمدن سود گشت ز رستم دل نامور گشت خوش نزد نیز بر دل ز تیمار تش هم‌اندر زمان نامه پاسخ نوشت به باغ بزرگی درختی بکشت چنین گفت کز جور چرخ بلند چو خواهد رسیدن کسی را گزند به پرهیز چون بازدارد کسی وگر سوی دانش گراید بسی پشوتن بگفت آنچ درخواستی دل من به خوبی بیاراستی ز گردون گردان که یارد گذشت خردمند گرد گذشته نگشت تو آنی که بودی وزان بهتری به هند و به قنوج بر مهتری ز بیشی هرآنچت بباید بخواه ز تخت و ز مهر و ز تیغ و کلاه فرستاده پاسخ بیاورد زود بدان سان که رستمش فرموده بود چنین تا برآمد برین گاه چند ببد شاهزاده به بالا بلند خردمند و بادانش و دستگاه به شاهی برافراخت فرخ کلاه بدانست جاماسپ آن نیک و بد که آن پادشاهی به بهمن رسد به گشتاسپ گفت ای پسندیده شاه ترا کرد باید به بهمن نگاه ز دانش پدر هرچ جست اندر اوی به جای آمد و گشت با آب‌روی به بیگانه شهری فراوان بماند کسی نامهٔ تو بروبر نخواند به بهمن یکی نامه باید نوشت بسان درختی به باغ بهشت که داری به گیتی جز او یادگار گسارندهٔ درد اسفندیار خوش آمد سخن شاه گشتاسپ را بفرمود فرخنده جاماسپ را که بنویس یک نامه نزدیک اوی یکی سوی گردنکش کینه‌جوی که یزدان سپاس ای جهان پهلوان که ما از تو شادیم و روشن‌روان نبیره که از جان گرامی‌تر است به دانش ز جاماسپ نامی‌تر است به بخت تو آموخت فرهنگ و رای سزد گر فرستی کنون باز جای یکی سوی بهمن که اندر زمان چو نامه بخوانی به زابل ممان که ما را به دیدارت آمد نیاز برآرای کار و درنگی مساز به رستم چو برخواند نامه دبیر بدان شاد شد مرد دانش‌پذیر ز چیزی که بودش به گنج اندرون ز خفتان وز خنجر آبگون ز برگستوان و ز تیر و کمان ز گوپال و ز خنجر هندوان ز کافور وز مشک وز عود تر هم از عنبر و گوهر و سیم و زر ز بالا و از جامهٔ نابرید پرستار وز کودکان نارسید کمرهای زرین و زرین ستام ز یاقوت با زنگ زرین دو جام همه پاک رستم به بهمن سپرد برنده به گنجور او بر شمرد تهمتن بیامد دو منزل به راه پس او را فرستاد نزدیک شاه چو گشتاسپ روی نبیره بدید شد از آب دیده رخش ناپدید بدو گفت اسفندیاری تو بس نمانی به گیتی جز او را به کس ورا یافت روشن‌دل و یادگیر ازان پس همی خواندش اردشیر گوی بود با زور و گیرنده دست خردمند و دانا و یزدان پرست چو بر پای بودی سرانگشت اوی ز زانو فزونتر بدی مشت اوی همی آزمودش به یک چندگاه به بزم و به رزم و به نخجیرگاه به میدان چوگان و بزم و شکار گوی بود مانند اسفندیار ازو هیچ گشتاسپ نشکیفتی به می خوردن اندرش بفریفتی همی گفت کاینم جهاندار داد غمی بودم از بهر تیمار داد بماناد تا جاودان بهمنم چو گم شد سرافراز رویین تنم سرآمد همه کار اسفندیار که جاوید بادا سر شهریار همیشه دل از رنج پرداخته زمانه به فرمان او ساخته دلش باد شادان و تاجش بلند به گردن بداندیش او را کمند
1,606
بخش ۱
فردوسی
داستان رستم و شغاد
یکی پیر بد نامش آزاد سرو که با احمد سهل بودی به مرو دلی پر ز دانش سری پر سخن زبان پر ز گفتارهای کهن کجا نامهٔ خسروان داشتی تن و پیکر پهلوان داشتی به سام نریمان کشیدی نژاد بسی داشتی رزم رستم به یاد بگویم کنون آنچ ازو یافتم سخن را یک اندر دگر بافتم اگر مانم اندر سپنجی سرای روان و خرد باشدم رهنمای سرآرم من این نامهٔ باستان به گیتی بمانم یکی داستان به نام جهاندار محمود شاه ابوالقاسم آن فر دیهیم و گاه خداوند ایران و نیران و هند ز فرش جهان شد چو رومی پرند به بخشش همی گنج بپراگند به دانایی از گنج نام آگند بزرگست و چون سالیان بگذرد ازو گوید آنکس که دارد خرد ز رزم و ز بزم و ز بخش و شکار ز دادش جهان شد چو خرم بهار خنک آنک بیند کلاه ورا همان بارگاه و سپاه ورا دو گوش و دو پای من آهو گرفت تهی دستی و سال نیرو گرفت ببستم برین گونه بدخواه بخت بنالم ز بخت بد و سال سخت شب و روز خوانم همی آفرین بران دادگر شهریار زمین همه شهر با من بدین یاورند جز آنکس که بددین و بدگوهرند که تا او به تخت کیی برنشست در کین و دست بدی را ببست بپیچاند آن را که بیشی کند وگر چند بیشی ز پیشی کند ببخشاید آن را که دارد خرد ز اندازهٔ روز برنگذرد ازو یادگاری کنم در جهان که تا هست مردم نگردد نهان بدین نامهٔ شهریاران پیش بزرگان و جنگی سواران پیش همه رزم و بزمست و رای و سخن گذشته بسی روزگار کهن همان دانش و دین و پرهیز و رای همان رهنمونی به دیگر سرای ز چیزی کزیشان پسند آیدش همین روز را سودمند آیدش کزان برتران یادگارش بود همان مونس روزگارش بود همی چشم دارم بدین روزگار که دینار یابم من از شهریار دگر چشم دارم به دیگر سرای که آمرزش آید مرا از خدای که از من پس از مرگ ماند نشان ز گنج شهنشاه گردنکشان کنون بازگردم به گفتار سرو فروزندهٔ سهل ماهان به مرو
1,607
بخش ۲
فردوسی
داستان رستم و شغاد
چنین گوید آن پیر دانش‌پژوه هنرمند و گوینده و با شکوه که در پرده بد زال را برده‌ای نوازندهٔ رود و گوینده‌ای کنیزک پسر زاد روزی یکی که ازماه پیدا نبود اندکی به بالا و دیدار سام سوار ازو شاد شد دودهٔ نامدار ستاره‌شناسان و کنداوران ز کشمیر و کابل گزیده سران ز آتش‌پرست و ز یزدان‌پرست برفتند با زیج رومی به دست گرفتند یکسر شمار سپهر که دارد بران کودک خرد مهر ستاره شمرکان شگفتی بدید همی این بدان آن بدین بنگرید بگفتند با زال سام سوار که ای از بلند اختران یادگار گرفتیم و جستیم راز سپهر ندارد بدین کودک خرد مهر چو این خوب چهره به مردی رسد به گاه دلیری و گردی رسد کند تخمهٔ سام نیرم تباه شکست اندرآرد بدین دستگاه همه سیستان زو شود پرخروش همه شهر ایران برآید به جوش شود تلخ ازو روز بر هر کسی ازان پس به گیتی نماند بسی غمی گشت زان کار دستان سام ز دادار گیتی همی برد نام به یزدان چنین گفت کای رهنمای تو داری سپهر روان را به پای به هر کار پشت و پناهم توی نمایندهٔ رای و راهم توی سپهر آفریدی و اختر همان همه نیکویی باد ما را گمان بجز کام و آرام و خوبی مباد ورا نام کرد آن سپهبد شغاد همی داشت مادر چو شد سیر شیر دلارام و گوینده و یادگیر بران سال کودک برافراخت یال بر شاه کابل فرستاد زال جوان شد به بالای سرو بلند سواری دلاور به گرز و کمند سپهدار کابل بدو بنگرید همی تاج و تخت کیان را سزید به گیتی به دیدار او بود شاد بدو داد دختر ز بهر نژاد ز گنج بزرگ آنچ بد در خورش فرستاد با نامور دخترش همی داشتش چون یکی تازه سیب کز اختر نبودی بروبر نهیب بزرگان ایران و هندوستان ز رستم زدندی همی داستان چنان بد که هر سال یک چرم گاو ز کابل همی خواستی باژ و ساو در اندیشهٔ مهتر کابلی چنان بد کزو رستم زابلی نگیرد ز کار درم نیز یاد ازان پس که داماد او شد شغاد چو هنگام باژ آمد آن بستدند همه کابلستان بهم بر زدند دژم شد ز کار برادر شغاد نکرد آن سخن پیش کس نیز یاد چنین گفت با شاه کابل نهان که من سیر گشتم ز کار جهان برادر که او را ز من شرم نیست مرا سوی او راه و آزرم نیست چه مهتر برادر چه بیگانه‌ای چه فرزانه مردی چه دیوانه‌ای بسازیم و او را به دام آوریم به گیتی بدین کار نام آوریم بگفتند و هر دو برابر شدند به اندیشه از ماه برتر شدند نگر تا چه گفتست مرد خرد که هرکس که بد کرد کیفر برد شبی تا برآمد ز کوه آفتاب دو تن را سر اندر نیامد به خواب که ما نام او از جهان کم کنیم دل و دیدهٔ زال پر نم کنیم چنین گفت با شاه کابل شغاد که گر زین سخن داد خواهیم داد یکی سور کن مهتران را بخوان می و رود و رامشگران را بخوان به می خوردن اندر مرا سرد گوی میان کیان ناجوانمرد گوی ز خواری شوم سوی زابلستان بنالم ز سالار کابلستان چه پیش برادر چه پیش پدر ترا ناسزا خوانم و بدگهر برآشوبد او را سر از بهر من بیابد برین نامور شهر من برآید چنین کار بر دست ما به چرخ فلک‌بر بود شست ما تو نخچیرگاهی نگه کن به راه بکن چاه چندی به نخچیرگاه براندازهٔ رستم و رخش ساز به بن در نشان تیغهای دراز همان نیزه و حربهٔ آبگون سنان از بر و نیزه زیر اندرون اگر صد کنی چاه بهتر ز پنج چو خواهی که آسوده گردی ز رنج بجای آر صد مرد نیرنگ ساز بکن چاه و بر باد مگشای راز سر چاه را سخت کن زان سپس مگوی این سخن نیز با هیچ‌کس بشد شاه و رای از منش دور کرد به گفتار آن بی‌خرد سور کرد مهان را سراسر ز کابل بخواند بخوان پسندیده‌شان برنشاند چو نان خورده شد مجلس آراستند می و رود و رامشگران خواستند چو سر پر شد از بادهٔ خسروی شغاد اندر آشفت از بدخوی چنین گفت با شاه کابل که من همی سرفرازم به هر انجمن برادر چو رستم چو دستان پدر ازین نامورتر که دارد گهر ازو شاه کابل برآشفت و گفت که چندین چه داری سخن در نهفت تو از تخمهٔ سام نیرم نه‌ای برادر نه‌ای خویش رستم نه‌ای نکردست یاد از تو دستان سام برادر ز تو کی برد نیز نام تو از چاکران کمتری بر درش برادر نخواند ترا مادرش ز گفتار او تنگ‌دل شد شغاد برآشفت و سر سوی زابل نهاد همی رفت با کابلی چند مرد دلی پر ز کین لب پر از باد سرد بیامد به درگاه فرخ پدر دلی پر ز چاره پر از کینه سر هم‌انگه چو روی پسر دید زال چنان برز و بالا و آن فر و یال بپرسید بسیار و بنواختش هم‌انگه بر پیلتن تاختش ز دیدار او شاد شد پهلوان چو دیدش خردمند و روشن‌روان چنین گفت کز تخمهٔ سام شیر نزاید مگر زورمند و دلیر چگونه است کار تو با کابلی چه گویند از رستم زابلی چنین داد پاسخ به رستم شغاد که از شاه کابل مکن نیز یاد ازو نیکویی بد مرا پیش ازین چو دیدی مرا خواندی آفرین کنون می خورد چنگ سازد همی سر از هر کسی برفرازد همی مرابر سر انجمن خوار کرد همان گوهر بد پدیدار کرد همی گفت تا کی ازین باژ و ساو نه با سیستان ما نداریم تاو ازین پس نگوییم کو رستمست نه زو مردی و گوهر ما کمست نه فرزند زالی مرا گفت نیز وگر هستی او خود نیرزد به چیز ازان مهتران شد دلم پر ز درد ز کابل براندم دو رخساره زرد چو بشنید رستم برآشفت و گفت که هرگز نماند سخن در نهفت ازو نیر مندیش وز لشکرش که مه لشکرش باد و مه افسرش من او را بدین گفته بیجان کنم برو بر دل دوده پیچان کنم ترا برنشانم بر تخت اوی به خاک اندر آرم سر بخت اوی همی داشتش روی چند ارجمند سپرده بدو جایگاه بلند ز لشگر گزین کرد شایسته مرد کسی را که زیبا بود در نبرد بفرمود تا ساز رفتن کنند ز زابل به کابل نشستن کنند چو شد کار لشکر همه ساخته دل پهلوان گشت پرداخته بیامد بر مرد جنگی شغاد که با شاه کابل مکن رزم یاد که گر نام تو برنویسم بر آب به کابل نیابد کس آرام و خواب که یارد که پیش تو آید به جنگ وگر تو بجنبی که سازد درنگ برآنم که او زین پشمان شدست وزین رفتم سوی درمان شدست بیارد کنون پیش خواهشگران ز کابل گزیده فراوان سران چنین گفت رستم که اینست راه مرا خود به کابل نباید سپاه زواره بس و نامور صد سوار پیاده همان نیز صد نامدار
1,608
بخش ۳
فردوسی
داستان رستم و شغاد
بداختر چو از شهر کابل برفت بدان دشت نخچیر شد شاه تفت ببرد از میان لشکری چاه‌کن کجا نام بردند زان انجمن سراسر همه دشت نخچیرگاه همه چاه بد کنده در زیر راه زده حربه‌ها را بن اندر زمین همان نیز ژوپین و شمشیر کین به خاشاک کرده سر چاه کور که مردم ندیدی نه چشم ستور چو رستم دمان سر برفتن نهاد سواری برافگند پویان شغاد که آمد گو پیلتن با سپاه بیا پیش وزان کرده زنهار خواه سپهدار کابل بیامد ز شهر زبان پرسخن دل پر از کین و زهر چو چشمش به روی تهمتن رسید پیاده شد از باره کو را بدید ز سرشارهٔ هندوی برگرفت برهنه شد و دست بر سر گرفت همان موزه از پای بیرون کشید به زاری ز مژگان همی خون کشید دو رخ را به خاک سیه بر نهاد همی کرد پوزش ز کار شغاد که گر مست شد بنده از بیهشی نمود اندران بیهشی سرکشی سزد گر ببخشی گناه مرا کنی تازه آیین و راه مرا همی رفت پیشش برهنه دو پای سری پر ز کینه دلی پر ز رای ببخشید رستم گناه ورا بیفزود زان پایگاه ورا بفرمود تا سر بپوشید و پای به زین بر نشست و بیامد ز جای بر شهر کابل یکی جای بود ز سبزی زمینش دلارای بود بدو اندرون چشمه بود و درخت به شادی نهادند هرجای تخت بسی خوردنیها بیاورد شاه بیاراست خرم یکی جشنگاه می آورد و رامشگران را بخواند مهان را به تخت مهی بر نشاند ازان سپ به رستم چنین گفت شاه که چون رایت آید به نخچیرگاه یکی جای دارم برین دشت و کوه به هر جای نخچیر گشته گروه همه دشت غرمست و آهو و گور کسی را که باشد تگاور ستور به چنگ آیدش گور و آهو به دشت ازان دشت خرم نشاید گذشت ز گفتار او رستم آمد به شور ازان دشت پرآب و نخچیرگور به چیزی که آید کسی را زمان بپیچد دلش کور گردد گمان چنین است کار جهان جهان نخواهد گشادن بمابر نهان به دریا نهنگ و به هامون پلنگ همان شیر جنگاور تیزچنگ ابا پشه و مور در چنگ مرگ یکی باشد ایدر بدن نیست برگ بفرمود تا رخش را زین کنند همه دشت پر باز و شاهین کنند کمان کیانی به زه بر نهاد همی راند بر دشت او با شغاد زواره همی رفت با پیلتن تنی چند ازان نامدار انجمن به نخچیر لشکر پراگنده شد اگر کنده گر سوی آگنده شد زواره تهمتن بران راه بود ز بهر زمان کاندران چاه بود همی رخش زان خاک می‌یافت بوی تن خویش را کرد چون گردگوی همی جست و ترسان شد از بوی خاک زمین را به نعلش همی کرد چاک بزد گام رخش تگاور به راه چنین تا بیامد میان دو چاه دل رستم از رخش شد پر ز خشم زمانش خرد را بپوشید چشم یکی تازیانه برآورد نرم بزد نیک دل رخش را کرد گرم چو او تنگ شد در میان دو چاه ز چنگ زمانه همی جست راه دو پایش فروشد به یک چاهسار نبد جای آویزش و کارزار بن چاه پر حربه و تیغ تیز نبد جای مردی و راه گریز بدرید پهلوی رخش سترگ بر و پای آن پهلوان بزرگ به مردی تن خویش را برکشید دلیر از بن چاه بر سر کشید
1,609
بخش ۴
فردوسی
داستان رستم و شغاد
چو با خستگی چشمها برگشاد بدید آن بداندیش روی شغاد بدانست کان چاره و راه اوست شغاد فریبنده بدخواه اوست بدو گفت کای مرد بدبخت و شوم ز کار تو ویران شد آباد بوم پشیمانی آید ترا زین سخن بپیچی ازین بد نگردی کهن برو با فرامرز و یکتاه باش به جان و دل او را نکوخواه باش چنین پاسخ آورد ناکس شغاد که گردون گردان ترا داد داد تو چندین چه نازی به خون ریختن به ایران به تاراج و آویختن ز کابل نخوا هی دگر بار سیم نه شاهان شوند از تو زین پس به بیم که آمد که بر تو سرآید زمان شوی کشته در دام آهرمنان هم‌انگه سپهدار کابل ز راه به دشت اندر آمد ز نخچیرگاه گو پیلتن را چنان خسته دید همان خستگیهاش نابسته دید بدو گفت کای نامدار سپاه چه بودت برین دشت نخچیرگاه شوم زود چندی پزشک آورم ز درد تو خونین سرشک آورم مگر خستگیهات گردد درست نباید مرا رخ به خوناب شست تهمتن چنین داد پاسخ بدوی که ای مرد بدگوهر چاره‌جوی سر آمد مرا روزگار پزشک تو بر من مپالای خونین سرشک فراوان نمانی سرآید زمان کسی زنده برنگذرد باسمان نه من بیش دارم ز جمشید فر که ببرید بیور میانش به ار نه از آفریدون وز کیقباد بزرگان و شاهان فرخ‌نژاد گلوی سیاوش به خنجر برید گروی زره چون زمانش رسید همه شهریاران ایران بدند به رزم اندرون نره شیران بدند برفتند و ما دیرتر ماندیم چو شیر ژیان برگذر ماندیم فرامرز پور جهان‌بین من بیاید بخواهد ز تو کین من چنین گفت پس با شغاد پلید که اکنون که بر من چنین بد رسید ز ترکش برآور کمان مرا به کار آور آن ترجمان مرا به زه کن بنه پیش من با دو تیر نباید که آن شیر نخچیرگیر ز دشت اندر آید ز بهر شکار من اینجا فتاده چنین نابکار ببیند مرا زو گزند آیدم کمانی بود سودمند آیدم ندرد مگر ژنده شیری تنم زمانی بود تن به خاک افگنم شغاد آمد آن چرخ را برکشید به زه کرد و یک بارش اندر کشید بخندید و پیش تهمتن نهاد به مرگ برادر همی بود شاد تهمتن به سختی کمان برگرفت بدان خستگی تیرش اندر گرفت برادر ز تیرش بترسید سخت بیامد سپر کرد تن را درخت درختی بدید از برابر چنار بروبر گذشته بسی روزگار میانش تهی بار و برگش بجای نهان شد پسش مرد ناپاک رای چو رستم چنان دید بفراخت دست چنان خسته از تیر بگشاد شست درخت و برادر بهم بر بدوخت به هنگام رفتن دلش برفروخت شغاد از پس زخم او آه کرد تهمتن برو درد کوتاه کرد بدو گفت رستم ز یزدان سپاس که بودم همه ساله یزدان‌شناس ازان پس که جانم رسیده به لب برین کین ما بر نبگذشت شب مرا زور دادی که از مرگ پیش ازین بی‌وفا خواستم کین خویش بگفت این و جانش برآمد ز تن برو زار و گریان شدند انجمن زواره به چاهی دگر در بمرد سواری نماند از بزرگان و خرد
1,610
بخش ۵
فردوسی
داستان رستم و شغاد
ازان نامداران سواری بجست گهی شد پیاده گهی برنشست چو آمد سوی زابلستان بگفت که پیل ژیان گشت با خاک جفت زواره همان و سپاهش همان سواری نجست از بد بدگمان خروشی برآمد ز زابلستان ز بدخواه وز شاه کابلستان همی ریخت زال از بر یال خاک همی‌کرد روی و بر خویش چاک همی‌گفت زار ای گو پیلتن نخواهد که پوشد تنم جز کفن گو سرفراز اژدهای دلیر زواره که بد نامبردار شیر شغاد آن به نفرین شوریده‌بخت بکند از بن این خسروانی درخت که داند که با پیل روباه شوم همی کین سگالد بران مرز و بوم که دارد به یاد این چنین روزگار که داند شنیدن ز آموزگار که چون رستمی پیش بینم به خاک به گفتار روباه گردد هلاک چرا پیش ایشان نمردم به زار چرا ماندم اندر جهان یادگار چرا بایدم زندگانی و گاه چرا بایدم خواب و آرامگاه پس‌انگه بسی مویه آغاز کرد چو بر پور پهلو همی ساز کرد گوا شیرگیرا یلا مهترا دلاور جهاندیده کنداورا کجات آن دلیری و مردانگی کجات آن بزرگی و فرزانگی کجات آن دل و رای و روشن‌روان کجات آن بر و برز و یال گران کجات آن بزرگ اژدهافش درفش کجا تیر و گوپال و تیغ بنفش نماندی به گیتی و رفتی به خاک که بادا سر دشمنت در مغاک پس انگه فرامرز را با سپاه فرستاد تا رزم جوید ز شاه تن کشته از چاه باز آورد جهان را به زاری نیاز آورد فرامرز چون پیش کابل رسید به شهر اندرون نامداری ندید گریزان همه شهر و گریان شده ز سوک جهانگیر بریان شده بیامد بران دشت نخچیرگاه به جایی کجا کنده بودند چاه چو روی پدر دید پور دلیر خروشی برآورد بر سان شیر بدان گونه بر خاک تن پر ز خون به روی زمین بر فگنده نگون همی گفت کای پهلوان بلند به رویت که آورد زین سان گزند که نفرین بران مرد بی‌باک باد به جای کله بر سرش خاک باد به یزدان و جان تو ای نامدار به خاک نریمان و سام سوار که هرگز نبیند تنم جز زره بیوسنده و برفگنده گرد بدان تا که کین گو پیلتن بخواهم ازان بی‌وفا انجمن هم‌انکس که با او بدین کین میان ببستند و آمد به ما بر زبان نمانم ز ایشان یکی را به جای هم‌انکس که بود اندرین رهنمای بفرمود تا تختهای گران بیارند از هر سوی در گران ببردند بسیار با هوی و تخت نهادند بر تخت زیبا درخت گشاد آن میان بستن پهلوی برآهیخت زو جامهٔ خسروی نخستین بشستندش از خون گرم بر و یال و ریش و تنش نرم‌نرم همی عنبر و زعفران سوختند همه خستگیهاش بردوختند همی ریخت بر تارکش بر گلاب بگسترد بر تنش کافور ناب به دیبا تنش را بیاراستند ازان پس گل و مشک و می خواستند کفن‌دوز بر وی ببارید خون به شانه زد آن ریش کافورگون نبد جا تنش را همی بر دو تخت تنی بود با سایه گستر درخت یکی نغز تابوت کردند ساج برو میخ زرین و پیکر ز عاج همه درزهایش گرفته به قیر برآلوده بر قیر مشک و عبیر ز جاهی برادرش را برکشید همی دوخت جایی کجا خسته دید زبر مشک و کافور و زیرش گلاب ازان سان همی ریخت بر جای خواب ازان پس تن رخش را برکشید بشست و برو جامه‌ها گسترید بشستند و کردند دیبا کفن بجستند جایی یکی نارون برفتند بیداردل درگران بریدند ازو تختهای گران دو روز اندران کار شد روزگار تن رخش بر پیل کردند بار ز کابلستان تا به زابلستان زمین شد به کردار غلغلستان زن و مرد بد ایستاده به پای تنی را نبد بر زمین نیز جای دو تابوت بر دست بگذاشتند ز انبوه چون باد پنداشتند بده روز و ده شب به زابل رسید کسش بر زمین بر نهاده ندید زمانه شد از درد او با خروش تو گفتی که هامون برآمد به جوش کسی نیز نشنید آواز کس همه بومها مویه کردند و بس به باغ اندرون دخمه‌ای ساختند سرش را به ابر اندر افراختند برابر نهادند زرین دو تخت بران خوابنیده گو نیکبخت هرانکس که بود از پرستندگان از آزاد وز پاکدل بندگان همی مشک باگل برآمیختند به پای گو پیلتن ریختند همی هرکسی گفت کای نامدار چرا خواستی مشک و عنبر نثار نخواهی همی پادشاهی و بزم نپوشی همی نیز خفتان رزم نبخشی همی گنج و دینار نیز همانا که شد پیش تو خوار چیز کنون شاد باشی به خرم بهشت که یزدانت از داد و مردی سرشت در دخمه بستند و گشتند باز شد آن نامور شیر گردن‌فراز چه جویی همی زین سرای سپنج کز آغاز رنجست و فرجام رنج بریزی به خاک از همه ز آهنی اگر دین‌پرستی ور آهرمنی تو تا زنده‌ای سوی نیکی گرای مگر کام یابی به دیگر سرای
1,611
بخش ۶
فردوسی
داستان رستم و شغاد
فرامرز چون سوک رستم بداشت سپه را همه سوی هامون گذاشت در خانهٔ پیلتن باز کرد سپه را ز گنج پدر ساز کرد سحرگه خروش آمد از کرنای هم از کوس و رویین و هندی درای سپاهی ز زابل به کابل کشید که خورشید گشت از جهان ناپدید چو آگاه شد شاه کابلستان ازان نامداران زابلستان سپاه پراگنده را گرد کرد زمین آهنین شد هوا لاژورد پذیرهٔ فرامرز شد با سپاه بشد روشنایی ز خورشید و ماه سپه را چو روی اندر آمد به روی جهان شد پرآواز پرخاشجوی ز انبوه پیلان و گرد سپاه به بیشه درون شیر گم گرد راه برآمد یکی باد و گردی کبود زمین ز آسمان هیچ پیدا نبود بیامد فرامرز پیش سپاه دو دیده نبرداشت از روی شاه چو برخاست آواز کوس از دو روی بی‌آرام شد مردم جنگجوی فرامرز با خوارمایه سپاه بزد خویشتن را بر آن قلبگاه ز گرد سواران هوا تار شد سپهدار کابل گرفتار شد پراگنده شد آن سپاه بزرگ دلیران زابل به کردار گرگ ز هر سو بریشان کمین ساختند پس لشکراندر همی تاختند بکشتند چندان ز گردان هند هم از بر منش نامداران سند که گل شد همی خاک آوردگاه پراگنده شد هند و سندی سپاه دل از مرز وز خانه برداشتند زن و کودک خرد بگذاشتند تن مهتر کابلی پر ز خون فگنده به صندوق پیل اندرون بیاورد لشکر به نخچیرگاه به جایی کجا کنده بودند چاه همی برد بدخواه را بسته دست ز خویشان او نیز چل بت‌پرست ز پشت سپهبد زهی برکشید چنان کاستخوان و پی آمد پدید ز چاه اندر آویختنش سرنگون تنش پر ز خاک و دهن پر ز خون چهل خویش او را بر آتش نهاد ازان جایگه رفت سوی شغاد به کردار کوه آتشی برفروخت شغاد و چنار و زمین را بسوخت چو لشکر سوی زابلستان کشید همه خاک را سوی دستان کشید چو روز جفاپیشه کوتاه کرد به کابل یکی مهتری شاه کرد ازان دودمان کس به کابل نماند که منشور تیغ ورا برنخواند ز کابل بیامد پر از داغ و دود شده روز روشن بروبر کبود خروشان همه زابلستان و بست یکی را نبد جامه بر تن درست به پیش فرامرز باز آمدند دریده بر و با گداز آمدند به یک سال در سیستان سوک بود همه جامه‌هاشان سیاه و کبود
1,612
بخش ۷
فردوسی
داستان رستم و شغاد
چنین گفت رودابه روزی به زال که از زاغ و سوک تهمتن بنال همانا که تا هست گیتی فروز ازین تیره‌تر کس ندیدست روز بدو گفت زال ای زن کم خرد غم ناچریدن بدین بگذرد برآشفت رودابه سوگند خورد که هرگز نیابد تنم خواب و خورد روانم روان گو پیلتن مگر باز بیند بران انجمن ز خوردن یکی هفته تن باز داشت که با جان رستم به دل راز داشت ز ناخوردنش چشم تاریک شد تن نازکش نیز باریک شد ز هر سو که رفتی پرستنده چند همی رفت با او ز بیم گزند سر هفته را زو خرد دور شد ز بیچارگی ماتمش سور شد بیامد به بستان به هنگام خواب یکی مرده ماری بدید اندر آب بزد دست و بگرفت پیچان سرش همی خواست کز مار سازد خورش پرستنده از دست رودابه مار ربود و گرفتندش اندر کنار کشیدند از جای ناپاک دست به ایوانش بردند و جای نشست به جایی که بودیش بشناختند ببردند خوان و خورش ساختند همی خورد هرچیز تا گشت سیر فگندند پس جامهٔ نرم زیر چو باز آمدش هوش با زال گفت که گفتار تو با خرد بود جفت هرانکس که او را خور و خواب نیست غم مرگ با جشن و سورش یکیست برفت او و ما از پس او رویم به داد جهان‌آفرین بگرویم به درویش داد آنچ بودش نهان همی گفت با کردگار جهان که ای برتر از نام وز جایگاه روان تهمتن بشوی از گناه بدان گیتیش جای ده در بهشت برش ده ز تخمی که ایدر بکشت
1,613
بخش ۸
فردوسی
داستان رستم و شغاد
چو شد روزگار تهمتن به سر به پیش آورم داستانی دگر چو گشتاسپ را تیره شد روی بخت بیاورد جاماسپ را پیش تخت بدو گفت کز کار اسفندیار چنان داغ دل گشتم و سوکوار که روزی نبد زندگانیم خوش دژم بودم از اختر کینه‌کش پس از من کنون شاه بهمن بود همان رازدارش پشوتن بود مپیچید سرها ز فرمان اوی مگیرید دوری ز پیمان اوی یکایک بویدش نماینده راه که اویست زیبای تخت و کلاه بدو داد پس گنجها را کلید یکی باد سرد از جگر برکشید بدو گفت کار من اندر گذشت هم از تارکم آب برتر گذشت نشستم به شاهی صد و بیست سال ندیدم به گیتی کسی را همال تو اکنون همی کوش و با داد باش چو داد آوری از غم آزاد باش خردمند را شاد و نزدیک دار جهان بر بداندیش تاریک دار همه راستی کن که از راستی بپیچد سر از کژی و کاستی سپردم ترا تخت و دیهیم و گنج ازان سپ که بردم بسی گرم و رنج بفگت این و شد روزگارش به سر زمان گذشته نیامد به بر یکی دخمه کردندش از شیز و عاج برآویختند از بر گاه تاج همین بودش از رنج و ز گنج بهر بدید از پس نوش و تریاک زهر اگر بودن اینست شادی چراست شد از مرگ درویش با شاه راست بخور هرچ برزی و بد را مکوش به مرد خردمند بسپار گوش گذر کرد همراه و ما ماندیم ز کار گذشته بسی خواندیم به منزل رسید آنک پوینده بود رهی یافت آن کس که جوینده بود نگیرد ترا دست جز نیکوی گر از پیر دانا سخن بشنوی کنون رنج در کار بهمن بریم خرد پیش دانا پشوتن بریم
1,614
بخش ۱
فردوسی
پادشاهی بهمن اسفندیار صد و دوازده سال بود
چو بهمن به تخت نیا بر نشست کمر با میان بست و بگشاد دست سپه را درم داد و دینار داد همان کشور و مرز بسیار داد یکی انجمن ساخت از بخردان بزرگان و کار آزموه ردان چنین گفت کز کار اسفندیار ز نیک و بد گردش روزگار همه یاد دارید پیر و جوان هرانکس که هستید روشن‌روان که رستم گه زندگانی چه کرد همان زال افسونگر آن پیرمرد فرامرز جز کین ما در جهان نجوید همی آشکار و نهان سرم پر ز دردست و دل پر ز خون جز از کین ندارم به مغز اندرون دو جنگی چو نوش‌آذر و مهرنوش که از درد ایشان برآمد خروش چو اسفندیاری که اندر جهان بدو تازه بد روزگار مهان به زابلستان زان نشان کشته شد ز دردش دد و دام سرگشته شد همانا که بر خون اسفندیار به زاری بگرید به ایوان نگار هم از خون آن نامداران ما جوانان و جنگی سواران ما هر آنکس که او باشد از آب پاک نیارد سر گوهر اندر مغاک به کردار شاه آفریدون بود چو خونین بباشد همایون بود که ضحاک را از پی خون جم ز نام‌آوران جهان کرد کم منوچهر با سلم و تور سترگ بیاورد ز آمل سپاهی بزرگ به چین رفت و کین نیا بازخواست مرا همچنان داستانست راست چو کیخسرو آمد از افراسیاب ز خون کرد گیتی چو دریای آب پدرم آمد و کین لهراسپ خواست ز کشته زمین کرد با کوه راست فرامرز کز بهر خون پدر به خورشید تابان برآورد سر به کابل شد و کین رستم بخواست همه بوم و بر کرد با خاک راست زمین را ز خون بازنشناختند همی باره بر کشتگان تاختند به کینه سزاوارتر کس منم که بر شیر درنده اسپ افگنم اگر بشمری در جهان نامدار سواری نبینی چو اسفندیار چه بیند و این را چه پاسخ دهید بکوشید تا رای فرخ نهید چو بشنید گفتار بهمن سپاه هرانکس که بد شاه را نیکخواه به آواز گفتند ما بنده‌ایم همه دل به مهر تو آگنده‌ایم ز کار گذشته تو داناتری ز مردان جنگی تواناتری به گیتی همان کن که کام آیدت وگر زان سخن فر و نام آیدت نپیچد کسی سر ز فرمان تو که یارد گذشتن ز پیمان تو چو پاسخ چنین یافت از لشکرش به کین اندرون تیزتر شد سرش همه سیستان را بیاراستند برین بر نهادند و برخاستند به شبگیر برخاست آوای کوس شد از گرد لشکر سپهر آبنوس همی رفت زان لشکر نامدار سواران شمشیرزن صد هزار
1,615
بخش ۲
فردوسی
پادشاهی بهمن اسفندیار صد و دوازده سال بود
چو آمد به نزدیکی هیرمند فرستاده‌ای برگزید ارجمند فرستاد نزدیک دستان سام بدادش ز هر گونه چندی پیام چنین گفت کز کین اسفندیار مرا تلخ شد در جهان روزگار هم از کین نوش‌آذر و مهر نوش دو شاه گرامی دو فرخ سروش ز دل کین دیرینه بیرون کنیم همه بوم زابل پر از خون کنیم فرستاده آمد به زابل بگفت دل زال با درد و غم گشت جفت چنین داد پاسخ که گر شهریار براندیشد از کار اسفندیار بداند که آن بودنی کار بود مرا زان سخن دل پرآزار بود تو بودی به نیک و بد اندر میان ز من سود دیدی ندیدی زیان نپیچید رستم ز فرمان اوی دلش بسته بودی به پیمان اوی پدرت آن گرانمایه شاه بزرگ زمانش بیامد بدان شد سترگ به بیشه درون شیر و نر اژدها ز چنگ زمانه نیابد رها همانا شنیدی که سام سوار به مردی چه کرد اندران روزگار چنین تا به هنگام رستم رسید که شمشیر تیز از میان برکشید به پیش نیاکان تو در چه کرد به مردی به هنگام ننگ و نبرد همان کهتر و دایگان تو بود به لشکر ز پرمایگان تو بود به زاری کنون رستم اندرگذشت همه زابلستان پرآشوب گشت شب و روز هستم ز درد پسر پر از آب دیده پر از خاک سر خروشان و جوشان و دل پر ز درد دو رخ زرد و لبها شده لاژورد که نفرین برو باد کو را ز پای فگند و بر آنکس که بد رهنمای گر ایدونک بینی تو پیکار ما به خوبی براندیشی از کار ما بیایی ز دل کینه بیرون کنی به مهر اندرین کشور افسون کنی همه گنج فرزند و دینار سام کمرهای زرین و زرین ستام چو آیی به پیش تو آرم همه تو شاهی و گردنکشانت رمه فرستاده را اسپ و دینار داد ز هرگونه‌ای چیز بسیار داد چو این مایه‌ور پیش بهمن رسید ز دستان بگفت آنچ دید و شنید چو بشنید ازو بهمن نیک‌بخت نپذرفت پوزش برآشفت سخت به شهر اندر آمد دلی پر ز درد سری پر ز کین لب پر از باد سرد پذیره شدش زال سام سوار هم از سیستان آنک بد نامدار چو آمد به نزدیک بهمن فراز پیاده شد از باره بردش نماز بدو گفت هنگام بخشایش است ز دل درد و کین روز پالایش است ازان نیکویها که ما کرده‌ایم ترا در جوانی بپرورده‌ایم ببخشای و کار گذشته مگوی هنر جوی وز کشتگان کین مجوی که پیش تو دستان سام سوار بیامد چنین خوار و با دستوار برآشفت بهمن ز گفتار اوی چنان سست شد تیز بازار اوی هم‌اندر زمان پای کردش به بند ز دستور و گنجور نشنید پند ز ایوان دستان سام سوار شتر بارها برنهادند بار ز دینار وز گوهر نابسود ز تخت وز گستردنی هرچ بود ز سیمینه و تاجهای به زر ز زرینه و گوشوار و کمر از اسپان تازی به زرین ستام ز شمشیر هندی به زرین نیام همان برده و بدره‌های درم ز مشک و ز کافور وز بیش و کم که رستم فراز آورید آن به رنج ز شاهان و گردنکشان یافت گنج همه زابلستان به تاراج داد مهان را همه بدره و تاج داد
1,616
بخش ۳
فردوسی
پادشاهی بهمن اسفندیار صد و دوازده سال بود
غمی شد فرامرز در مرز بست ز در دنیا دست کین را بشست همه نامداران روشن‌روان برفتند یکسر بر پهلوان بدان نامداران زبان برگشاد ز گفت زواره بسی کرد یاد که پیش پدرم آن جهاندیده مرد همی گفت و لبها پر از بادسرد که بهمن ز ما کین اسفندیار بخواهد تو این را به بازی مدار پدرم آن جهاندیدهٔ نامور ز گفت زواره بپیچید سر نپذرفت و نشنید اندرز او ازو گشت ویران کنون مرز او نیا چون گذشت او به شاهی رسید سر تاج شاهی به ماهی رسید کنون بهمن نامور شهریار همی نو کند کین اسفندیار هم از کین مهر آن سوار دلیر ز نوش‌آذر آن گرد درنده شیر کنون خواهد از ما همی کین‌شان به جای آورد کین و آیین‌شان ز ایران سپاهی چو ابر سیاه بیاورد نزدیک ما کینه‌خواه نیای من آن نامدار بلند گرفت و به زنجیر کردش به بند که بودی سپر پیش ایرانیان به مردی بهر کینه بسته میان چه آمد بدین نامور دودمان که آید ز هر سو بمابر زیان پدر کشته و بند سایه نیا به مغز اندرون خون بود کیمیا به تاراج داده همه مرز خویش نبینم سر مایهٔ ارز خویش شما نیز یکسر چه گویید باز هرانکس که هستید گردن‌فراز بگفتند کای گرد روشن‌روان پدر بر پدر بر توی پهلوان همه یک به یک پیش تو بنده‌ایم برای و به فرمان تو زنده‌ایم چو بشنید پوشید خفتان جنگ دلی پر ز کینه سری پر ز ننگ سپه کرد و سر سوی بهمن نهاد ز رزم تهمتن بسی کرد یاد چو نزدیک بهمن رسید آگهی برآشفت بر تخت شاهنشهی بنه برنهاد و سپه برنشاند به غور اندر آمد دو هفته بماند فرامرز پیش آمدش با سپاه جهان شد ز گرد سواران سپاه وزان روی بهمن صفی برکشید که خورشید تابان زمین را ندید ز آواز شیپور و هندی درای همی کوه را دل برآمد ز جای بشست آسمان روی گیتی به قیر ببارید چون ژاله از ابر تیر ز چاک تبرزین و جر کمان زمین گشت جنبان‌تر از آسمان سه روز و سه شب هم برین رزمگاه به رخشنده روز و به تابنده ماه همی گرز بارید و پولاد تیغ ز گرد سپاه آسمان گشت میغ به روز چهارم یکی باد خاست تو گفتی که با روز شب گشت راست به سوی فرامرز برگشت باد جهاندار گشت از دم باد شاد همی شد پس گرد با تیغ تیز برآورد زان انجمن رستخیز ز بستی و از لشکر زابلی ز گردان شمشیر زن کابلی برآوردگه بر سواری نماند وزان سرکشان نامداری نماند همه سربسر پشت برگاشتند فرامرز را خوار بگذاشتند همه رزمگه کشته چون کوه کوه به هم برفگنده ز هر دو گروه فرامرز با اندکی رزمجوی به مردی به روی اندر آورد روی همه تنش پر زخم شمشیر بود که فرزند شیران بد و شیر بود سرانجام بر دست یاز اردشیر گرفتار شد نامدار دلیر بر بهمن آوردش از رزمگاه بدو کرد کین‌دار چندی نگاه چو دیدش ندادش به جان زینهار بفرمود داری زدن شهریار فرامرز را زنده بر دار کرد تن پیلوارش نگونسار کرد ازان پس بفرمود شاه اردشیر که کشتند او را به باران تیر
1,617
بخش ۴
فردوسی
پادشاهی بهمن اسفندیار صد و دوازده سال بود
گامی پشوتن که دستور بود ز کشتن دلش سخت رنجور بود به پیش جهاندار بر پای خاست چنین گفت کای خسرو داد و راست اگر کینه بودت به دل خواستی پدید آمد از کاستی راستی کنون غارت و کشتن و جنگ و جوش مفرمای و مپسند چندین خروش ز یزدان بترس و ز ما شرم‌دار نگه کن بدین گردش روزگار یکی را برآرد به ابر بلند یکی زو شود زار و خوار و نژند پدرت آن جهانگیر لشکر فروز نه تابوت را شد سوی نیمروز نه رستم به کابل به نخچیرگاه بدان شد که تا نیست گردد به چاه تو تا باشی ای خسرو پاک و راد مرنجان کسی را که دارد نژاد چو فرزند سام نریمان ز بند بنالد به پروردگار بلند بپیچی ازان گرچه نیک‌اختری چو با کردگار افگند داوری چو رستم نگهدار تخت کیان همی بر در رنج بستی میان تو این تاج ازو یافتی یادگار نه از راه گشتاسپ و اسفندیار ز هنگامهٔ کی قباد اندرآی چنین تا به کیخسرو پاک‌رای بزرگی به شمشیر او داشتند مهان را همه زیر او داشتند ازو بند بردار گر بخردی دلت بازگردان ز راه بدی چو بشنید شاه از پشوتن سخن پشیمان شد از درد و کین کهن خروشی برآمد ز پرده‌سرای که ای پهلوانان با داد و رای بسیچیدن بازگشتن کنید مبادا که تاراج و کشتن کنید بفرمود تا پای دستان ز بند گشادند و دادند بسیار پند تن کشته را دخمه کردند جای به گفتار دستور پاکیزه‌رای ز زندان به ایوان گذر کرد زال برو زار بگریست فرخ همال که زارا دلیرا گوا رستما نبیرهٔ گو نامور نیرما تو تا زنده‌بودی که آگاه بود که گشتاسپ اندر جهان شاه بود کنون گنج تاراج و دستان اسیر پسر زار کشته به پیکان تیر مبیناد چشم کس این روزگار زمین باد بی‌تخم اسفندیار ازان آگهی سوی بهمن رسید به نزدیک فرخ پشوتن رسید پشوتن ز رودابه پردرد شد ازان شیون او رخش زرد شد به بهمن چنین گفت کای شاه نو چو بر نیمهٔ آسمان ماه نو به شبگیر ازین مرز لشکر بران که این کار دشوار گشت و گران ز تاج تو چشم بدان دور باد همه روزگاران تو سور باد بدین خانهٔ زال سام دلیر سزد گر نماند شهنشاه دیر چو شد کوه بر گونهٔ سندروس ز درگاه برخاست آوای کوس بفرمود پس بهمن کینه‌خواه کزانجا برانند یکسر سپاه هم‌انگه برآمد ز پرده‌سرای تبیره ابا بوق و هندی درای از آنجا به ایران نهادند روی به گفتار دستور آزاده‌خوی سپه را ز زابل به ایران کشید به نزدیک شهر دلیران کشید برآسود و بر تخت بنشست شاد جهان را همی داشت با رسم و داد به درویش بخشید چندی درم ازو چند شادان و چندی دژم جهانا چه خواهی ز پروردگان چه پروردگان داغ دل بردگان
1,618
بخش ۵
فردوسی
پادشاهی بهمن اسفندیار صد و دوازده سال بود
پسر بد مر او را یکی همچو شیر که ساسان همی خواندی اردشیر دگر دختری داشت نامش همای هنرمند و بادانش و نیک‌رای همی خواندندی ورا چهرزاد ز گیتی به دیدار او بود شاد پدر درپذیرفتش از نیکوی بران دین که خوانی همی پهلوی همای دل‌افروز تابنده ماه چنان بد که آبستن آمد ز شاه چو شش ماه شد پر ز تیمار شد چو بهمن چنان دید بیمار شد چو از درد شاه اندرآمد ز پای بفرمود تا پیش او شد همای بزرگان و نیک‌اختران را بخواند به تخت گرانمایگان بر نشاند چنین گفت کاین پاک‌تن چهرزاد به گیتی فراوان نبودست شاد سپردم بدو تاج و تخت بلند همان لشکر و گنج با ارجمند ولی عهد من او بود در جهان هم‌انکس کزو زاید اندر نهان اگر دختر آید برش گر پسر ورا باشد این تاج و تخت پدر چو ساسان شنید این سخن خیره شد ز گفتار بهمن دلش تیره شد بدو روز و دو شب بسان پلنگ ز ایران به مرزی دگر شد ز ننگ دمان سوی شهر نشاپور شد پر آزار بد از پدر دور شد زنی را ز تخم بزرگان بخواست بپرورد و با جان و دل داشت راست نژادش به گیتی کسی را نگفت همی داشت آن راستی در نهفت زن پاک‌تن خوب فرزند زاد ز ساسان پرمایه بهمن نژاد پدر نام ساسانش کرد آن زمان مر او را به زودی سرآمد زمان چو کودک ز خردی به مردی رسید دران خانه جز بینوایی ندید ز شاه نشاپور بستد گله که بودی به کوه و به هامون یله همی بود یکچند چوپان شاه به کوه و بیابان و آرامگاه کنون بازگردم به کار همای پس از مرگ بهمن که بگرفت جای
1,619
بخش ۱
فردوسی
پادشاهی همای چهرزاد سی و دو سال بود
به بیماری اندر بمرد اردشیر همی بود بی‌کار تاج و سریر همای آمد و تاج بر سر نهاد یکی راه و آیین دیگر نهاد سپه را همه سربسر بار داد در گنج بگشاد و دینار داد به رای و به داد از پدر برگذشت همی گیتی از دادش آباد گشت نخستین که دیهیم بر سر نهاد جهان را به داد و دهش مژده داد که این تاج و این تخت فرخنده باد دل بدسگالان ما کنده باد همه نیکویی باد کردار ما مبیناد کس رنج و تیمار ما توانگر کنیم آنک درویش بود نیازش به رنج تن خویش بود مهان جهان را که دارند گنج نداریم زان نیکویها به رنج چو هنگام زادنش آمد فراز ز شهر و ز لشکر همی داشت راز همی تخت شاهی پسند آمدش جهان داشتن سودمند آمدش نهانی پسر زاد و با کس نگفت همی داشت آن نیکویی در نهفت بیاورد آزاده‌تن دایه را یکی پاک پرشرم و بامایه را نهانی بدو داد فرزند را چنان شاه شاخ برومند را کسی کو ز فرزند او نام برد چنین گفت کان پاک‌زاده بمرد همان تاج شاهی به سر بر نهاد همی بود بر تخت پیروز و شاد ز دشمن بهر سو که بد مهتری فرستاد بر هر سوی لشکری ز چیزی که رفتی به گرد جهان نبودی بد و نیک ازو در نهان به گیتی به جز داد و نیکی نخواست جهان را سراسر همی داشت راست جهانی شده ایمن از داد او به کشور نبودی به جز یاد او بدین سان همی بود تا هشت ماه پسر گشت مانندهٔ رفته شاه بفرمود تا درگری پاک‌مغز یکی تخته جست از در کار نغز یکی خرد صندوق از چوب خشک بکردند و برزد برو قیر و مشک درون نرم کرده به دیبای روم براندوده بیرون او مشک و موم به زیر اندرش بستر خواب کرد میانش پر از در خوشاب کرد بسی زر سرخ اندرو ریخته عقیق و زبرجد برآمیخته ببستند بس گوهر شاهوار به بازوی آن کودک شیرخوار بدانگه که شد کودک از خواب مست خروشان بشد دایهٔ چرب دست نهادش به صندوق در نرم نرم به چینی پرندش بپوشید گرم سر تنگ تابوت کردند خشک به دبق و به عنبر به قیر و به مشک ببردند صندوق را نیم شب یکی بر دگر نیز نگشاد لب ز پیش همایش برون تاختند به آب فرات اندر انداختند پس‌اندر همی رفت پویان دو مرد که تا آب با شیرخواره چه کرد چو کشتی همی رفت چوب اندر آب نگهبان آنرا گرفته شتاب سپیده چو برزد سر از کوهسار بگردید صندوق بر رودبار به گازرگهی کاندرو بود سنگ سر جوی را کارگه کرده تنگ یکی گازر آن خرد صندوق دید بپویید وز کارگه برکشید چو بگشاد گسترده‌ها برگرفت بماند اندران کار گازر شگفت به جامه بپوشید و آمد دمان پرامید و شادان و روشن‌روان سبک دیده‌بان پیش مامش دوید ز صندوق و گازر بگفت آنچ دید جهاندار پیروز با دیده گفت که چیزی که دیدی بباید نهفت
1,620
بخش ۲
فردوسی
پادشاهی همای چهرزاد سی و دو سال بود
چو بیگاه گازر بیامد ز رود بدو جفت او گفت هست این درود که باز آمدی جامه‌ها نیم‌نم بدین کارکرد از که یابی درم دل گازر از درد پژمرده بود یکی کودک زیرکش مرده بود زن گازر از درد کودک نوان خلیده رخان تیره گشته روان بدو گفت گازر که بازآر هوش ترا زشت باشد ازین پس خروش کنون گر بماند سخن در نهفت بگویم به پیش سزاوار جفت به سنگی که من جامه را برزنم چو پاکیزه گردد به آب افگنم دران جوی صندوق دیدم یکی نهفته بدو اندرون کودکی چو من برگشادم در بسته باز به دیدار آن خردم آمد نیاز اگر بود ما را یکی پور خرد نبودش بسی زندگانی بمرد کنون یافتی پور با خواسته به دینار و دیبا بیاراسته چو آن جامه‌ها بر زمین بر نهاد سر تنگ صندوق را برگشاد زن گازر آن دید خیره بماند بروبر جهان‌آفرین را بخواند رخی دید تابان میان حریر به دیدار مانندهٔ اردشیر پر از در خوشاب بالین او عقیق و زبرجد به پایین او به دست چپش سرخ دینار بود سوی راست یاقوت شهوار بود بدو داد زن زود پستان شیر ببد شاد زان کودک دلپذیر ز خوبی آن کودک و خواسته دل او ز غم گشت پیراسته بدو گفت گازر که این را به جان خریدار باشیم تا جاودان که این کودک نامداری بود گر او در جهان شهریاری بود زن گازر او را چو پیوند خویش بپرورد چونانک فرزند خویش سیم روز داراب کردند نام کز آب روان یافتندش کنام چنان بد که روزی زن پاک‌رای سخن گفت هرگونه با کدخدای که این گوهران را چه سازی کنون که باشد بدین دانشت رهنمون به زن گفت گازر که این نیک جفت چه خاک و چه گوهرمرا در نهفت همان به کزین شهر بیرون شویم ز تنگی و سختی به هامون شویم به شهری که ما را ندانند کس که خواریم و ناشادگر دست رس به شبگیر گازر بنه برنهاد برفت و نکرد از بر و بوم یاد ببردند داراب را در کنار نکردند جز گوهر و زر به بار بپیمود زان مرز فرسنگ شست به شهری دگر ساخت جای نشست به بیگانه شهر اندرون ساخت جای بران سان که پرمایه‌تر کدخدای به شهری که بد نامور مهتری فرستاد نزدیک او گوهری ازو بستدی جامه و سیم و زر چنین تا فراوان نماند از گهر به خانه جز از سرخ گوگرد نیز نماند از بد و نیک صندوق چیز زن گازر از چیز شد رهنمای چنین گفت یک روز با کدخدای که ما بی‌نیازیم زین کارکرد توانگر شدی گرد پیشه مگرد چنین داد پاسخ بدو کدخدای که این جفت پاکیزه و رهنمای همی پیشه خوانی ز پیشه چه بیش همیشه ز هر کار پیشه است پیش تو داراب را پاک و نیکو بدار بدان تا چه بار آورد روزگار همی داشتندش چنان ارجمند که از تند بادی ندیدی گزند چو برگشت چرخ از برش چند سال یکی کودکی گشت با فر و یال به کشتی شدی با بزرگان به کوی کسی را نبودی تن و زور اوی همه کودکان همگروه آمدند به یکبارگی زو ستوه آمدند به فریاد شد گازر از کار او همی تیره شد تیز بازار او بدو گفت کاین جامه برزن به سنگ که از پیشه جستن ترا نیست ننگ چو داراب زان پیشه بگریختی همی گازر از دیده خون ریختی شدی روزگارش به جستن دو بهر نشان خواستی زو به دشت و به شهر به جاییش دیدی کمانی به دست به آیین گشاده بر و بسته شست کمان بستدی سرد گفتی بدوی که ای پرزیان گرگ پرخاشجوی چه گردی همی گرد تیر و کمان به خردی چرا گشته‌ای بدگمان به گازر چنین گفت کای باب من چرا تیره گردانی این آب من به فرهنگیان ده مرا از نخست چو آموختم زند و استا درست ازان پس مرا پیشه فرمان و جوی کنون از من این کدخدایی مجوی بدو مرد گازر بسی برشمرد ازان پس به فرهنگیانش سپرد بیاموخت فرهنگ و شد برمنش برآمد ز پیغاره و سرزنش بدان پروراننده گفت ای پدر نیاید ز من گازری کارگر ز من جای مهرت بی‌اندیشه کن ز گیتی سواری مرا پیشه کن نگه کرد گازر سواری تمام عنان پیچ و اسپ افگن و نیک‌نام سپردش بدو روزگاری دراز بیاموخت هرچش بدان بد نیاز عنان و سنان و سپر داشتن به آوردگه باره برگاشتن همان زخم چوگان و تیر و کمان هنرجوی دور از بد بدگمان بران گونه شد زین هنرها که چنگ نسودی به آورد با او پلنگ
1,621
بخش ۳
فردوسی
پادشاهی همای چهرزاد سی و دو سال بود
به گازر چنین گفت روزی که من همی این نهان دارم از انجمن نجنبد همی بر تو بر مهر من نماند به چهر تو هم چهر من شگفت آیدم چون پسر خوانیم به دکان بر خویش بنشانیم بدو گفت گازر که اینت سخن دریغ آن شده رنجهای کهن تراگر منش زان من برتر است پدرجوی را راز با مادر است چنان بد که یک روز گازر برفت ز خانه سوی رود یازید تفت در خانه را تنگ داراب بست بیامد به شمشیر یازید دست به زن گفت کژی و تاری مجوی هرآنچت بپرسم سخن راست گوی شما را که باشم به گوهر کیم به نزدیک گازر ز بهر چیم زن گازر از بیم زنهار خواست خداوند داننده را یار خواست بدو گفت خون سر من مجوی بگویم ترا هرچ گفتی بگوی سخنها یکایک بر و بر شمرد بکوشید وز کار کژی نبرد ز صندوق وز کودک شیرخوار ز دینار وز گوهر شاهوار بدو گفت ما دستکاران بدیم نه از تخمهٔ کامکاران بدیم ازان تو داریم چیزی که هست ز پوشیدنی جامه و برنشست پرستنده ماییم و فرمان تراست نگر تا چه باید تن و جان تراست چو بشنید داراب خیره بماند روان را به اندیشه اندر نشاند بدو گفت زین خواسته هیچ ماند وگر گازر آن را همه برفشاند که باشد بهای یکی بارگی بدین روز کندی و بیچارگی چنین داد پاسخ که بیش است ازین درخت برومند و باغ و زمین بدو داد دینار چندانک بود بماند آن گران گوهر نابسود به دینار اسپی خرید او پسند یکی کم‌بها زین و دیگر کمند یکی مرزبان بود با سنگ و رای بزرگ و پسندیده و رهنمای خرامید داراب نزدیک اوی پراندیشه بد جان تاریک اوی همی داشتش مرزبان ارجمند ز گیتی نیامد بروبر گزند چنان بد که آمد سپاهی ز روم به غارت بران مرز آباد بوم به رزم اندرون مرزبان کشته شد سر لشکرش زان سخن گشته شد چو آگاهی آمد به نزد همای که رومی نهاد اندرین مرز پای یکی مرد بد نام او رشنواد سپهبد بد او هم سپهبدنژاد بفرمود تا برکشد سوی روم به شمشیر ویران کند روی بوم سپه گرد کرد آن زمان رشنواد عرض‌گاه بنهاد و روزی بداد چو بشنید داراب شد شادکام به نزدیک او رفت و بنوشت نام سپه چون فراوان شد از هر دری همی آمد از هر سوی لشکری بیامد ز کاخ همایون همای خود و مرزبانان پاکیزه‌رای بدان تا سپه پیش او بگذرند تن و نام و دیوانها بشمرند همی بود چندی بران پهن دشت چو لشکر فراوان برو برگذشت چو داراب را دید با فر و برز به گردن برآورده پولاد گرز تو گفتی همه دشت پهنای اوست زمین زیر پوینده بالای اوست چو دید آن بر و چهرهٔ دلپذیر ز پستان مادر بپالود شیر بپرسید و گفت این سوار از کجاست بدین شاخ و این برز و بالای راست نماید که این نامداری بود خردمند و جنگی سواری بود دلیر و سرافراز و کنداور است ولیکن سلیحش نه اندرخور است چو داراب را فرمند آمدش سپه را سراسر پسند آمدش ز اختر یکی روزگاری گزید ز بهر سپهبد چنان چون سزید چو جنگ‌آوران را یکی گشت رای ببردند لشکر ز پیش همای فرستاد بیدار کارآگهان بدان تا نماند سخن در نهان ز نیک و بد لشکر آگاه بود ز بدها گمانیش کوتاه بود همی رفت منزل به منزل سپاه زمین پر سپاه آسمان پر ز ماه
1,622
بخش ۴
فردوسی
پادشاهی همای چهرزاد سی و دو سال بود
چنان بد که روزی یکی تندباد برآمد غمی گشت زان رشنواد یکی رعد و باران با برق و جوش زمین پر ز آب آسمان پرخروش به هر سو ز باران همی تاختند به دشت اندرون خیمه‌ها ساختند غمی بود زان کار داراب نیز ز باران همی جست راه گریز نگه کرد ویران یکی جای دید میانش یکی طاق بر پای دید بلند و کهن بود و آزرده بود یکی خسروی جای پر پرده بود نه خرگاه بودش نه پرده‌سرای نه خیمه نه انباز و نه چارپای بران طاق آزرده بایست خفت چو تنها تنی بود بی‌یار و جفت سپهبد همی گرد لشکر بگشت بران طاق آزرده اندر گذشت ز ویران خروشی به گوش آمدش کزان سهم جای خروش آمدش که ای طاق آزرده هشیار باش برین شاه ایران نگهدار باش نبودش یکی خیمه و یار و جفت بیامد به زیر تو اندر بخفت چنین گفت با خویشتن رشنواد که این بانگ رعدست گر تندباد دگر باره آمد ز ایوان خروش که ای طاق چشم خرد را مپوش که در تست فرزند شاه اردشیر ز باران مترس این سخن یادگیر سیم بار آوازش آمد به گوش شگفتی دلش تنگ شد زان خروش به فرزانه گفت این چه شاید بدن یکی را سوی طاق باید شدن ببینید تا اندرو خفته کیست چنین بر تن خود برآشفته کیست برفتند و دیدند مردی جوان خردمند و با چهرهٔ پهلوان همه جامه و باره و تر و تباه ز خاک سیه ساخته جایگاه به پیش سپهبد بگفت آنچ دید دل پهلوان زان سخن بردمید بفرمود کو را بخوانید زود خروشی برین سان که یارد شنود برفتند و گفتند کای خفته مرد ازین خواب برخیز و بیدار گرد چو دارا به اسپ اندر آورد پای شکسته رواق اندر آمد ز جای چو سالار شاه آن شگفتی بدید سرو پای داراب را بنگرید چنین گفت کاینت شگفتی شگفت کزین برتر اندیشه نتوان گرفت بشد تیز با او به پرده‌سرای همی گفت کای دادگر یک خدای کسی در جهان این شگفتی ندید نه از کار دیده بزرگان شنید بفرمود تا جامه‌ها خواستند به خرگاه جایی بیاراستند به کردار کوه آتشی برفروخت بسی عود و با مشک و عنبر بسوخت چو خورشید سر برزد از کوهسار سپهبد برفتن بر آراست کار بفرمود تا موبدی رهنمای یکی دست جامه ز سر تا به پای یکی اسپ با زین و زرین ستام کمندی و تیغی به زرین نیام به داراب دادند و پرسید زوی که ای شیردل مهتر نامجوی چو مردی تو و زادبومت کجاست سزد گر بگویی همه راه راست چو بشنید داراب یکسر بگفت گذشته همی برگشاد از نهفت بران سان که آن زن برو کرد یاد سخنها همی گفت با رشنواد ز صندوق و یاقوت و بازوی خویش ز دینار و دیبا به پهلوی خویش یکایک به سالار لشکر بگفت ز خواب و ز آرام و خورد و نهفت هم‌انگه فرستاد کس رشنواد فرستاده را گفت بر سان باد زن گازر و گازر و مهره را بیارید بهرام و هم زهره را
1,623
بخش ۵
فردوسی
پادشاهی همای چهرزاد سی و دو سال بود
بگفت این و زان جایگه برگرفت ازان مرز تا روم لشکر گرفت سپهبد طلایه به داراب داد طلایه سنان را به زهر آب داد هم‌انگه طلایه بیامد ز روم وزین سو نگهدار این مرز و بوم زناگه دو لشکر بهم بازخورد برآمد هم‌آنگاه گرد نبرد همه یک به دیگر برآمیختند چو رود روان خون همی ریختند چو داراب دید آن سپاه نبرد به پیش اندر آمد به کردار گرد ازان لشکر روم چندان بکشت که گفتی فلک تیغ دارد به مشت همی رفت زان گونه بر سان شیر نهنگی به چنگ اژدهایی به زیر چنین تا به لشکرگه رومیان همی تاخت بر سان شیر ژیان زمین شد ز رومی چو دریای خون جهانجوی را تیغ شد رهنمون به پیروزی از رومیان گشت باز به نزدیک سالار گردنفراز بسی آفرین یافت از رشنواد که این لشکر شاه بی‌تو مباد چو ما بازگردیم زین رزم روم سپاه اندر آید به آباد بوم تو چندان نوازش بیابی ز شاه ز اسپ و ز مهر و ز تیغ و کلاه همه شب همی لشکر آراستند سلیح سواران بپیراستند چو خورشید برزد سر از تیره راغ زمین شد به کردار روشن چراغ بهم بازخوردند هر دو سپاه شد از گرد خورشید تابان سیاه چو داراب پیش آمد و حمله برد عنان را به اسپ تگاور سپرد به پیش صف رومیان کس نماند ز گردان شمشیرزن بس نماند به قلب سپاه اندر آمد چو گرگ پراگنده کرد آن سپاه بزرگ وزان جایگه شد سوی میمنه بیاورد چندی سلیح و بنه همه لشکر روم برهم درید کسی از یلان خویشتن را ندید دلیران ایران به کردار شیر همی تاختند از پس اندر دلیر بکشتند چندان ز رومی سپاه که گل شد ز خون خاک آوردگاه چهل جاثلیق از دلیران بکشت بیامد صلیبی گرفته به مشت چو زو رشنواد آن شگفتی بدید ز شادی دل پهلوان بردمید برو آفرین کرد و چندی ستود بران آفرین مهربانی فزود شب آمد جهان قیرگون شد به رنگ همی بازگشتند یکسر ز جنگ سپهبد به لشکرگه رومیان برآسود و بگشاد بند میان ببخشید در شب بسی خواسته شد از خواسته لشکر آراسته فرستاد نزدیک داراب کس که ای شیردل مرد فریادرس نگه کن کنون تا پسند تو چیست وزی خواسته سودمند تو چیست نگه دار چیزی که رای آیدت ببخش آنچ دل رهنمای آیدت هرآنچ آن پسندت نیاید ببخش تو نامی‌تری از خداوند رخش چو آن دید داراب شد شادکام یکی نیزه برداشت از بهر نام فرستاد دیگر سوی رشنواد بدو گفت پیروز بادی و شاد چو از باختر تیره شد روی مهر بپوشید دیبای مشکین سپهر همان پاس از تیره شب درگذشت طلایه پراگنده بر گرد دشت غو پاسبان خاست چون زلزله همی شد چو اواز شیر یله چو زرین سپر برگرفت آفتاب سر جنگجویان برآمد ز خواب ببستند گردان ایران میان همی تاختند از پس رومیان به شمشیر تیز آتش افروختند همه شهرها را همی سوختند ز روم و ز رومی برانگیخت گرد کس از بوم و بر یاد دیگر نکرد خروشی به زاری برآمد ز روم که بگذاشتند آن دلارام بوم به قیصر بر از کین جهان تنگ شد رخ نامدارانش بی‌رنگ شد فرستاده آمد بر رشنواد که گر دادگر سر نپیچد ز داد شدند آنک جنگی بد از جنگ سیر سر بخت روم اندرآمد به زیر که گر باژ خواهید فرمان کنیم بنوی یکی باز پیمان کنیم فرستاد قیصر ز هر گونه چیز ابا برده‌ها بدره بسیار نیز سپهبد پذیرفت زو آنچ بود ز دینار وز گوهر نابسود
1,624
بخش ۶
فردوسی
پادشاهی همای چهرزاد سی و دو سال بود
وزان جایگه بازگشتند شاد پسندیده داراب با رشنواد به منزل بران طاق ویران رسید که داراب را اندرو خفته دید زن گازر و شوی و گوهر بهم شده هر دو از بیم خواری دژم از آنکس کشان خواند از جای خویش به یزدان پناهید و رفتند پیش چو دید آن زن و شوی را رشنواد ز هر گونه پرسید و کردند یاد بگفتند با او سخن هرچ بود ز صندوق وز گوهر نابسود ز رنج و ز پروردن شیرخوار ز تیمار وز گردش روزگار چنین گفت با شوی و زن رشنواد که پیروز باشید همواره شاد که کس در جهان این شگفتی ندید نه از موبد پیر هرگز شنید هم‌اندر زمان مرد پاکیزه‌رای یکی نامه بنوشت نزد همای ز داراب وز خواب و آرامگاه هم از جنگ او اندران رزمگاه وزان کو به اسپ اندر آورد پای هم‌انگاه طاق اندر آمد ز جای از آواز که آمد مر او را به گوش ز تنگی که شد رشنواد از خروش ز گازر سخن هرچ بشنید نیز ز صندوق وز کودک خرد و چیز به نامه درون سربسر یاد کرد برون کرد آنگه هیونی چو گرد همان سرخ گوهر بدو داد و گفت که با باد باید که گردی تو جفت فرستاده تازان بیامد ز جای بیاورد یاقوت نزد همای به شاه جهاندار نامه بداد شنیده بگفت از لب رشنواد چو آن نامه برخواند و یاقوت دید سرشکش ز مژگان به رخ بر چکید بدانست کان روز کامد به دشت بفرمود تا پیش لشکر گذشت بدید آن جوانی که بد فرمند به رخ چون بهار و به بالا بلند نبودست جز پاک فرزند اوی گرانمایه شاخ برومند اوی فرستاده را گفت گریان همای که آمد جهان را یکی کدخدای نبود ایچ ز ا ندیشه مغزم تهی پر از درد بودم ز شاهنشهی ز دادار گیهان دلم پرهراس کجا گشته بودم ازو ناسپاس وزان نیز کان بیگنه را که یافت کسی یافت گر سوی دریا شتافت که یزدان پسر داد و نشناختم به آب فرات اندر انداختم به بازوش بر بستم این یک گهر پسر خوار شد چون بمیرد پدر کنون ایزد او را بمن بازداد به پیروز نام و پی رشنواد ز دینار گنجی فرو ریختند می و مشک و گوهر برآمیختند ببخشید بر هرک بودش نیاز دگر هفته گنج درم کرد باز به جایی که دانست کاتشکده‌ست وگر زند و استا و جشن سده‌ست ببخشید گنجی برین گونه نیز به هر کشوری بر پراگنده چیز به روز دهم بامداد پگاه سپهبد بیامد به نزدیک شاه بزرگان و داراب با او بهم کسی را نگفتند از بیش و کم
1,625
بخش ۷
فردوسی
پادشاهی همای چهرزاد سی و دو سال بود
ز درگاه پرده فروهشت شاه به یک هفته کس را ندادند راه جهاندار زرین یکی تخت کرد دو کرسی ز پیروزه و لاژورد یکی تاج پرگوهر شاهوار دو یاره یکی طوق گوهرنگار همه جامهٔ خسروانی به زر درو بافته چند گونه گهر نشسته ستاره‌شمر پیش شاه ز اختر همی کرد روزی نگاه به شهریور بهمن از بامداد جهاندار داراب را بار داد یکی جام پر سرخ یاقوت کرد یکی دیگری پر ز یاقوت زرد چو آمد به نزدیک ایوان فراز همای آمد از دور و بردش نماز برافشاند آن گوهر شاهوار فرو ریخت از دیده خون برکنار پسر را گرفت اندر آغوش تنگ ببوسید و ببسود رویش به چنگ بیاورد و بر تخت زرین نشاند دو چشمش ز دیدار او خیره ماند چو داراب بر تخت شاهی نشست همای آمد و تاج شاهی به دست بیاورد و بر تارک او نهاد جهان را به دیهیم او مژده داد چو از تاج دارا فروزش گرفت هما اندران کار پوزش گرفت به داراب گفت آنچ اندر گذشت چنان دان که بر ما همه بادگشت جوانی و گنج آمد و رای زن پدر مرده و شاه بی‌رای‌زن اگر بد کند زو مگیر آن به دست که جز تخت هرگز مبادت نشست چنین داد پاسخ به مادر جوان که تو هستی از گوهر پهلوان نباشد شگفت ار دل آید به جوش به یک بد تو چندین چه داری خروش جهان‌آفرین از تو خشنود باد دل بدسگالانت پر دود باد ز من یادگاری بود این سخن که هرگز نگردد به دفتر کهن برو آفرین کرد فرخ همای که تا جای باشد تو بادی به جای بفرمود تا موبد موبدان بخواند ز هر کشوری بخردان هم از لشکر آنکس که بد نامدار سرافراز شیران خنجرگزار بفرمود تا خواندند آفرین به شاهی بران نامدار زمین چو بر تاج شاه آفرین خواندند بران تخت بر گوهر افشاندند بگفت آنک اندر نهان کرده بود ازان کرده بسیار غم خورده بود بدانید کز بهمن شهریار جزین نیست اندر جهان یادگار به فرمان او رفت باید همه که او چون شبانست و گردان رمه بزرگی و شاهی و لشکر وراست بدو کرد باید همی پشت راست به شادی خروشی برآمد ز کاخ که نورسته دیدند فرخنده شاخ ببردند چندان ز هر سو نثار که شد ناپدید اندران شهریار جهان پر شد از شادمانی و داد کی را نیامد ازان رنج یاد همای آن زمان گفت با موبدان که ای نامور باگهر بخردان به سی و دو سال آنک کردم به رنج سپردم بدو پادشاهی و گنج شما شاد باشید و فرمان برید ابی رای او یک نفس مشمرید چو داراب از تخت کی گشت شاد به آرام دیهیم بر سر نهاد زن گازر و گازر آمد دوان بگفتند کای شهریار جوان نشست کیی بر تو فرخنده باد سر بدسگالان تو کنده باد بفرمود داراب ده بدره زر بیارند پرمایه جامی گهر ز هر جامه‌ای تخته فرمود پنج بدادند آنرا که او دید رنج بدو گفت کای گازر پیشه‌دار همیشه روان را به اندیشه دار مگر زاب صندوق یابی یکی چو دارا بدو اندرون کودکی برفتند یک لب پر از آفرین ز دادار بر شهریار زمین کنون اختر گازر اندرگذشت به دکان شد و برد اشنان به دشت
1,626
بخش ۱
فردوسی
پادشاهی داراب دوازده سال بود
کنون آفرین جهان‌آفرین بخوانیم بر شهریار زمین ابوالقاسم آن شاه خورشید چهر بیاراست گیتی به داد و به مهر نجوید جز از خوبی و راستی نیارد بداد اندرون کاستی جهان روشن از تاج محمود باد همه روزگارانش مسعود باد همیشه جوان تا جوانی بود همان زنده تا زندگانی بود چه گفت آن سراینده دهقان پیر ز گشتاسپ وز نامدار اردشیر وزان نامداران پاکیزه‌رای ز داراب وز رسم و رای همای چو دارا به تخت مهی برنشست کمر بر میان بست و بگشاد دست چنین گفت با موبدان و ردان بزرگان و بیداردل بخردان که گیتی نجستم به رنج و به داد مرا تاج یزدان به سر بر نهاد شگفتی‌تر از کار من در جهان نبیند کسی آشکار و نهان ندانیم جز داد پاداش این که بر ما پس از ما کنند آفرین نباید که پیچد کس از رنج ما ز بیشی و آگندن گنج ما زمانه ز داد من آباد باد دل زیر دستان ما شاد باد ازان پس ز هندوستان و ز روم ز هر مرز باارز و آباد بوم برفتند با هدیه و با نثار بجستند خشنودی شهریار چنان بد که روزی ز بهر گله بیامد که اسپان ببیند یله ز پستی برآمد به کوهی رسید یکی بی‌کران ژرف دریا بدید بفرمود کز روم و وز هندوان بیارند کارآزموده گوان بجویند زان آب دریا دری رسانند رودی به هر کشوری چو بگشاد داننده از آب بند یکی شهر فرمود بس سودمند چو دیوار شهر اندرآورد گرد ورا نام کردند داراب گرد یکی آتش افروخت از تیغ کوه پرستندهٔ آذر آمد گروه ز هر پیشه‌ای کارگر خواستند همی شهر ایران بیاراستند به هر سو فرستاد بی‌مر سپاه ز دشمن همی داشت گیتی نگاه جهان از بداندیش بی‌بیم کرد دل بدسگالان بدو نیم کرد
1,627
بخش ۲
فردوسی
پادشاهی داراب دوازده سال بود
چنان بد که از تازیان صدهزار نبرده سواران نیزه گزار برفتند و سالار ایشان شعیب یکی نامدار از نژاد قتیب جهاندار ایران سپاهی ببرد بگفتند کان را نشاید شمرد فراز آمدند آن دو لشکر بهم جهان شد ز پرخاشجویان دژم زمین آن سپه را همی برنتافت بران بوم کس جای رفتن نیافت ز باران ژویین و باران تیر زمین شد ز خون چون یکی آبگیر خروشی برآمد ز هر پهلوی تلی کشته دیدند بر هر سوی سه روز و سه شب زین نشان جنگ بود تو گفتی بریشان جهان تنگ بود چهارم عرب روی برگاشتند به شب دشت پیکار بگذاشتند شعیب اندران رزمگه کشته شد عرب را همه روز برگشته شد بسی اسپ تازی به زین خدنگ هم از نیزه و تیغ و خفتان جنگ ازان رفتگان ماند آنجا به جای به نزد جهاندار پور همای ببخشید چیزی که بد بر سپاه ز اسپ و ز رمح و ز تیغ و کلاه ز لشکر یکی مرزبان برگزید که گفتار ایشان بداند شنید فرستاد تا باژ خواهد ز دشت ازان سال و آن سال کاندر گذشت
1,628
بخش ۳
فردوسی
پادشاهی داراب دوازده سال بود
شد از جنگ نیزه‌وران تا به روم همی جست رزم اندر آباد بوم به روم اندرون شاه بدفیلقوس کجا بود با رای او شاه سوس نوشتند نامه که پور همای سپاهی بیاورد بی‌مر ز جای چو بشنید سالار روم این سخن به یاد آمدش روزگار کهن ز عموریه لشکری گرد کرد همه نامداران روز نبرد چو دارا بیامد بزرگان روم بپرداختند آن همه مرز و بوم ز عموریه فیلقوس و سران برفتند گردان و جنگاوران دو رزم گران کرده شد در سه روز چهارم چو بفروخت گیتی فروز گریزان بشد فیلقوس و سپاه یکی را نبد ترگ و رومی کلاه زن و کودکان نیز کردند اسیر بکشتند چندی به شمشیر و تیر چو از پیش دارا به شهر آمدند ازان رفته لشکر دو بهر آمدند دگر پیشتر کشته و خسته بود پس پشتشان نیزه پیوسته بود به عموریه در حصاری شدند ازیشان بسی زینهاری شدند فرستاده‌ای آمد از فیلقوس خردمند و بیدار و با نعم و بوس ابا برده و بدره و با نثار دو صندوق پرگوهر شاهوار چنین بود پیغام کز یک خدای بخواهم که او باشدم رهنمای که فرجام این رزم بزم آوریم مبادا که دل سوی رزم آوریم همه راستی باید و مردمی ز کژی و آزار خیزد کمی چو عموریه کان نشست منست تو آیی و سازی که گیری بدست دل من به جوش آید از نام و ننگ به هنگام بزم اندر آیم به جنگ تو آن کن که از شهریاران سزاست پدر شاه بود و پسر پادشاست چو بشنید آزادگانرا بخواند همه داستان پیش ایشان براند چه بینید گفت اندرین گفت و گوی بجوید همی فیلقوس آب روی همه مهتران خواندند آفرین که ای شاه بینادل و پاک‌دین شهنشاه بر مهتران مهتر است ز کار آن گزیند کجا در خور است یکی دختری دارد این نامدار به بالای سرو و به رخ چون بهار بت‌آرای چون او نبیند به چین میان بتان چون درخشان نگین اگر شاه بیند پسند آیدش به پالیز سرو بلند آیدش فرستادهٔ روم را خواند شاه بگفت آنچ بشنید از نیکخواه بدو گفت رو پیش قیصر بگوی اگر جست خواهی همی آب روی پس پردهٔ تو یکی دختر است که بر تارک بانوان افسر است نگاری که ناهید خوانی ورا بر اورنگ زرین نشانی ورا به من بخش و بفرست با باژ روم چو خواهی که بی‌رنج ماندت بوم فرستاده بشنید و آمد چو باد به قیصر بر آن گفتها کرد یاد بدان شاد شد فیلقوس و سپاه که داماد باشد مر او را چو شاه سخن گفت هرگونه از باژ و ساو ز چیزی که دارد پی روم تاو بران بر نهادند سالی که شاه ستاند ز قیصر که دارد سپاه ز زر خایهٔ ریخته صدهزار ابا هر یکی گوهر شاهوار چهل کرده مثقال هر خایه‌ای همان نیز گوهر گرانمایه‌ای ببخشید بر مرزبانان روم هرانکس که بودند ز آباد بوم ازان پس همه فیلسوفان شهر هرانکس که بودش ازان شهر بهر بفرمود تا راه را ساختند ز هر کار دل را بپرداختند برفتند با دختر شهریار گرانمایگان هریکی با نثار یکی مهر زرین بیاراستند پرستندهٔ تاجور خواستند ده استر همه بار دیبای روم بسی پیکر از گوهر و زر بوم شتروار سیصد ز گستردنی ز چیزی که بد راه را بردنی دلارای رومی به مهد اندرون سکوبا و راهب ورا رهنمون کنیزک پس پشت ناهید شست ازان هریکی جامی از زر بدست به جام اندرون گوهر شاهوار بت‌آرای با افسر و گوشوار سقف خوب رخ را به دارا سپرد گهرها به گنجور او برشمرد ازان پس بران رزمگه بس نماند سپه را سوی شهر ایران براند سوی پارس آمد دلارام و شاد کلاه بزرگی بسر بر نهاد
1,629
بخش ۴
فردوسی
پادشاهی داراب دوازده سال بود
شبی خفته بد ماه با شهریار پر از گوهر و بوی و رنگ و نگار همانا که برزد یکی تیز دم شهنشاه زان تیز دم شد دژم بپیچید در جامه و سر بتافت که از نکهتش بوی ناخوش بیافت ازان بوی شد شاه ایران دژم پراندیشه جان ابروان پر ز خم پزشکان داننده را خواندند به نزدیک ناهید بنشاندند یکی مرد بینادل و نیک‌رای پژوهید تا دارو آمد به جای گیاهی که سوزندهٔ کام بود به روم اندر اسکندرش نام بود بمالید بر کام او بر پزشک ببارید چندی ز مژگان سرشک بشد ناخوشی بوی و کامش بسوخت به کردار دیبا رخش برفروخت اگر چند مشکین شد آن خوب‌چهر دژم شد دلارای را جای مهر دل پادشا سرد گشت از عروس فرستاد بازش بر فیلقوس غمی دختر و کودک اندر نهان نگفت آن سخن با کسی در جهان چو نه ماه بگذشت بر خوب‌چهر یکی کودک آمد چو تابنده مهر ز بالا و اروند و بویا برش سکندر همی خواندی مادرش بفرخ همی داشت آن نام را کزو یافت از ناخوشی کام را همی گفت قیصر به هر مهتری که پیدا شد از تخم من قیصری نیاورد کس نام دارا به بر سکندر پسر بود و قیصر پدر همی ننگش آمد که گفتی به کس که دارا ز فرزند من کرد بس بر آخر یکی مادیان بد بلند که کارزاری و زیبا سمند همان شب یکی کره‌ای زاد خنگ برش چون بر شیر و کوتاه لنگ ز زاینده قیصر برافراخت یال که آن زادنش فرخ آمد به فال به شبگیر فرزند را خواستی همان مادیان را بیاراستی بسودی همان کره را چشم و یال که همتای اسکندر او بد به سال سپهر اندرین نیز چندی بگشت ز هرگونه‌ای سالیان برگذشت سکندر دل خسروانی گرفت سخن گفتن پهلوانی گرفت فزون از پسر داشتی قیصرش بیاراستی پهلوانی برش خرد یافت لختی و شد کاردان هشیوار و با سنگ و بسیاردان ولی عهد گشت از پس فیلقوس بدیدار او داشتی نعم و بوس هنرها که باشد کیان را به کار سکندر بیاموخت ز آموزگار تو گفتی نشاید مگر داد را وگر تخت شاهی و بنیاد را وزان پس که ناهید نزد پدر بیامد زنی خواست دارا دگر یکی کودک آمدش با فر و یال ز فرزند ناهید کهتر به سال همان روز داراش کردند نام که تا از پدر بیش باشد به کام چو ده سال بگذشت زین با دو سال شکست اندر آمد به سال و به مال بپژمرد داراب پور همای همی خواندندش به دیگر سرای بزرگان و فرزانگان را بخواند ز تخت بزرگی فراوان براند بگفت این که دارای داراکنون شما را به نیکی بود رهنمون همه گوش دارید و فرمان کنید ز فرمان او رامش جان کنید که این تخت شاهی نماند دراز به خوشی رود زود خوانند باز بکوشید تا مهر و داد آورید به شادی مرا نیز یاد آورید بگفت این و باد از جگر برکشید شد آن برگ گلنار چون شنبلید
1,630
بخش ۱
فردوسی
پادشاهی دارای داراب چهارده سال بود
چو دارا به دل سوک داراب داشت به خورشید تاج مهی برفراشت یکی مرد بر تیز و برنا و تند شده با زبان و دلش تیغ کند چو بنشست برگاه گفت ای سران سرافراز گردان و کنداوران سری را نخواهم که افتد به چاه نه از چاه خوانم سوی تخت و گاه کسی کو ز فرمان من بگذرد سرش را همی تن به سر نشمرد وگر هیچ تاب اندر آرد به دل به شمشیر باشم ورا دلگسل جز از ما هرانکس که دارند گنج نخواهم کس شاددل ما به رنج نخواهم که باشد مرا رهنمای منم رهنمای و منم دلگشای ز گیتی خور و بخش و پیمان مراست بزرگی و شاهی و فرمان مراست دبیر خردمند را پیش خواند ز هر در فراوان سخنها براند یکی نامه بنوشت فرخ دبیر ز دارای داراب بن اردشیر بهر سو که بد شاه و خودکامه‌ای بفرمود چون خنجری نامه‌ای که هرکو ز رای و ز فرمان من بپیچد ببیند سرافشان من همه گوش یکسر به فرمان نهید اگر جان ستانید اگر جان دهید سر گنجهای پدر برگشاد سپه را همه خواند و روزی بداد ز چار اندرآمد درم تا بهشت یکی را بجام و یکی را به تشت درم داد و دینار و برگستوان همان جوشن و تیغ و گرز گران هرانکس که بد کار دیده سری ببخشید بر هر سری کشوری یکی را ز گردنکشان مرز داد سپه را همه چیز باارز داد فرستاده آمد ز هر کشوری ز هر نامداری و هر مهتری ز هند و ز خاقان و فغفور چین ز روم و ز هر کشوری همچنین همه پاک با هدیه و باژ و ساو نه پی بود با او کسی را نه تاو یکی شارستان کرد نوشاد نام به اهواز گشتند زو شادکام کسی را که درویش بد داد داد به خواهندگان گنج و بنیاد داد
1,631
بخش ۲
فردوسی
پادشاهی دارای داراب چهارده سال بود
به مرد اندرون چند گه فیلقوس به روم اندرون بود یک‌چند بوس سکندر به تخت نیا برنشست بهی جست و دست بدی را ببست یکی نامداری بد آنگه به روم کزو شاد بد آن همه مرز و بوم حکیمی که بد ارسطالیس نام خردمند و بیدار و گسترده کام به پیش سکندر شد آن پاک‌رای زبان کرد گویا و بگرفت جای بدو گفت کای مهتر شادکام همی گم کنی اندرین کار نام که تخت کیان چون تو بسیار دید نخواهد همی با کسی آرمید هرانگه که گویی رسیدم به جای نباید به گیتی مرا رهنمای چنان دان که نادان‌ترین کس توی اگر پند دانندگان نشنوی ز خاکیم و هم خاک را زاده‌ایم به بیچارگی دل بدو داده‌ایم اگر نیک باشی بماندت نام به تخت کیی‌بر بوی شادکام وگر بد کنی جز بدی ندروی شبی در جهان شادمان نغنوی به نیکی بود شاه را دست‌رس به بد روز گیتی نجستست کس سکندر شنید این پسند آمدش سخن‌گوی را فرمند آمدش به فرمان او کرد کاری که کرد ز بزم و ز رزم و ز ننگ و نبرد به نو هر زمانیش بنواختی چو رفتی بر تخت بنشاختی چنان بد که روزی فرستاده‌ای سخن‌گو و روشن‌دل آزاده‌ای ز نزدیک دارا بیامد به روم کجا باژ خواهد ز آباد بوم به پیش سکندر بگفت آن سخن غمی شد سکندر ز باژ کهن بدو گفت رو پیش دارا بگوی که از باژ ما شد کنون رنگ و بوی که مرغی که زرین همی خایه کرد به مرد و سر باژ بی‌مایه کرد فرستاد پاسخ بدان سان شنید بترسید وز روم شد ناپدید سکندر سپه را سراسر بخواند گذشته سخن پیش ایشان براند چنین گفت کز گردش آسمان نیابد گذر مرد نیکی‌گمان مرا روی گیتی بباید سپرد بد و نیک چندی بباید شمرد شما را بباید کنون ساختن دل از بوم و آرام پرداختن سر گنجهای نیا باز کرد بفرمود تا لشکرش ساز کرد به شبگیر برخاست از روم غو ز شهر و ز درگاه سالار نو برون آمد آن نامور شهریار بره‌بر چنان لشکر نامدار درفشی پس پشت سالار روم نوشته برو سرخ و پیروزه بوم همای از برو خیزرانش قضیب نوشته بر او بر محب صلیب به مصر آمد از روم چندان سپاه که بستند بر مور و بر پشه راه دو لشکر به روی اندر آورده روی ببودند یک هفته پرخاشجوی به هشتم به مصر اندر آمد شکست سکندر سر راه ایشان ببست ز یک راه چندان گرفتار شد که گیرنده را دست بیکار شد ز گوپال و از اسپ و برگستوان ز خفتان وز خنجر هندوان کمرهای زرین و زرین ستام همان تیغ هندی به زرین نیام ز دیبا و دینار چندان بیافت که از خواسته بارگی برنتافت بسی زینهاری بیامد سوار بزرگان جنگاور و نامدار وزان جایگه ساز ایران گرفت دل شیر و چنگ دلیران گرفت چو بشنید دارا که لشکر ز روم بجنبید و آمد برین مرز و بوم برفتند ز اصطخر چندان سپاه که از نیزه بر باد بستند راه همی داشت از پارس آهنگ روم کز ایران گذارد به آباد بوم چو آورد لشکر به پیش فرات سپه را عدد بود بیش از نبات به گرد لب آب لشکر کشید ز جوشن کسی آب دریا ندید
1,632
بخش ۳
فردوسی
پادشاهی دارای داراب چهارده سال بود
سکندر چو بشنید کامد سپاه پذیره شدن را بپیمود راه میان دو لشکر دو فرسنگ ماند سکندر گرانمایگان را بخواند چو سیر آمد از گفتهٔ رهنمای چنین گفت کاکنون جزین نیست رای که من چون فرستاده‌ای پیش اوی شوم برگرایم کم و بیش اوی کمر خواست پرگوهر شاهوار یکی خسروی جامهٔ زرنگار ببردند بالای زرین ستام به زین اندرون تیغ زرین نیام سواری ده از رومیان برگزید که دانند هرگونه گفت و شنید ز لشکر بیامد سپیده دمان خود و نامداران ابا ترجمان چو آمد به نزدیک دارا فراز پیاده شد و برد پیشش نماز جهاندار دارا مر او را بخواند بپرسید و بر زیر گاهش نشاند همه نامداران فروماندند بروبر نهان آفرین خواندند ز دیدار آن فر و فرهنگ او ز بالا و از شاخ و آهنگ او همانگه چو بنشست بر پای خاست پیام سکندر بیاراست راست نخست آفرین کرد بر شهریار که جاوید بادا سر تاج‌دار سکندر چنین گفت کای نیک‌نام به گیتی بهرجای گسترده کام مرا آرزو نیست با شاه جنگ نه بر بوم ایران گرفتن درنگ برآنم که گرد زمین اندکی بگردم ببینم جهان را یکی همه راستی خواهم و نیکویی به ویژه که سالار ایران تویی اگر خاک داری تو از من دریغ نشاید سپردن هوا را چو میغ چنین با سپاه آمدی پیش من نه آگاهی از رای کم بیش من چو رزم آوری باتو رزم آورم ازین بوم بی‌رزم برنگذرم گزین کن یکی روزگار نبرد برین باش و زین آرزو برمگرد که من سر نپیچم ز جنگ سران وگر چند باشد سپاهی گران چو دارا بدید آن دل و رای او سخن گفتن و فر و بالای او تو گفتی که داراست بر تخت عاج ابا یاره و طوق و با فر و تاج بدو گفت نام و نژاد تو چیست که بر فر و شاخت نشان کییست از اندازهٔ کهتران برتری من ایدون گمانم که اسکندری بدین فر و بالا و گفتار و چهر مگر تخت را پروریدت سپهر چنین داد پاسخ که این کس نکرد نه در آشتی و نه اندر نبرد نه گویندگان بر درش کمترند که بر تارک بخردان افسرند کجا خود پیام آرد از خویشتن چنان شهریاری سر انجمن سکندر بدان مایه دارد خرد که از رای پیشینگان بگذرد پیامم سپهبد بدین گونه داد بگفتم به شاه آنچ او کرد یاد بیاراستندش یکی جایگاه چنانچون بود درخور پایگاه سپهدار ایران چو بنهاد خوان به سالار فرمود کو را بخوان چو نان خورده شد مجلس آراستند می و رود و رامشگران خواستند سکندر چو خوردی می خوشگوار نهادی سبک جام را بر کنار چنین تا می و جام چندی بگشت نهادن ز اندازه اندر گذشت دهنده بیامد به دارا بگفت که رومی شد امروز با جام جفت بفرمود تا زو بپرسند شاه که جام نبید از چه داری نگاه بدو گفت ساقی که ای شیر فش چه داری همی جام زرین به کش سکندر چنین داد پاسخ که جام فرستاده را باشد ای نیک‌نام گر آیین ایران جز اینست راه ببر جام زرین سوی گنج شاه بخندید از آیین او شهریار یکی جام پرگوهر شاهوار بفرمود تا بر کفش برنهند یکی سرخ یاقوت بر سر نهند هم‌اندر زمان باژ خواهان روم کجا رفته بودند زان مرز و بوم ز خانه بدان بزمگاه آمدند خرامان به نزدیک شاه آمدند فرستاده روی سکندر بدید بر شاه رفت آفرین گسترید بدو گفت کاین مهتر اسکندرست که بر تخت با گرز و با افسرست بدانگه که ما را بفرمود شاه برفتیم نزدیک او باژخواه برآشفت و ما را بدان خوار کرد به گفتار با شاه پیکار کرد چو از پادشاهیش بگریختم شب تیره اسپان برانگیختم ندیدیم مانندهٔ او به روم دلیر آمدست اندرین مرز و بوم همی برگراید سپاه ترا همان گنج و تخت و کلاه ترا چو گفت فرستاده بشنید شاه فزون کرد سوی سکندر نگاه سکندر بدانست کاندر نهان چه گفتند با شهریار جهان همی بود تا تیره‌تر گشت روز سوی باختر گشت گیتی‌فروز بیامد به دهلیز پرده‌سرای دلاور به اسپ اندر آورد پای چنین گفت پس با سواران خویش بلنداختر و نامداران خویش که ما را کنون جان به اسپ اندرست چو سستی کند باد ماند به دست همه بادپایان برانگیختند ز پیش جهاندار بگریختند چو دارا سر و افسر او ندید به تاریکی از چشم شد ناپدید نگهبان فرستاد هم در زمان به نزدیکی خیمهٔ بدگمان چو رفتند بیداردل رفته بود نه بخت چنان پادشا خفته بود پس او فرستاد دارا سوار دلیران و پرخاشجویان هزار چو باد از پس او همی تاختند شب تیرهٔ بد راه نشناختند طلایه بدیدند گشتند باز نبد سود جز رنج و راه دراز چو اسکندر آمد به پرده‌سرای برفتند گردان رومی ز جای بدیدند شب شاه را شادکام به پیش اندرون پرگهر چار جام به گردان چنین گفت کاباد بید بدین فرخی فال ما شاد بید که این جام پیروزی جان ماست سر اختران زیر فرمان ماست هم از لشکرش برگرفتم شمار فراوان کم است از شنیده سوار همه جنگ را تیغها برکشید وزین دشت هامون سر اندرکشید چو در جنگ تن را به رنج آورید ازان رنج شاهی و گنج آورید جهان آفریننده یار منست سر اختر اندر کنار منست بزرگان برو خواندند آفرین که آباد بادا به قیصر زمین فدای تو بادا تن و جان ما برینست جاوید پیمان ما ز شاهان که یارد بدن یار تو به مردی و بالا و دیدار تو
1,633
بخش ۴
فردوسی
پادشاهی دارای داراب چهارده سال بود
چو خورشید برزد سر از کوه و راغ زمین شد به کردار زرین چراغ جهاندار دارا سپه برگرفت جهان چادر قیر بر سرگرفت بیاورد لشکر ز رود فرات به هامون سپه بیش بود از نبات سکندر چو بشنید کامد سپاه بزد کوس و آورد لشکر به راه دو لشکر که آن را کرانه نبود چو اسکندر اندر زمانه نبود ز ساز و ز گردان هر دو گروه زمین همچو دریا بد و گرد کوه ز خفتان وز خنجر هندوان ز بالا و اسپ وز برگستوان دو رویه سپه برکشیدند صف ز خنجر همی یافت خورشید تف به پیش سپاه آوریدند پیل جهان شد به کردار دریای نیل سواران جنگ از پس و پیل پیش همه برگرفته دل از جان خویش تو گفتی هوا خون خروشد همی زمین از خروشش بجوشد همی ز بس نالهٔ بوق و هندی درای همی کوه را دل برآمد ز جای ز آواز اسپان و بانگ سران چرنگیدن گرزهای گران تو گفتی زمین کوه جنگی شدست ز گرد آسمان روی زنگی شدست به یک هفته گردان پرخاشجوی به روی اندر آورده بودند روی بهشتم برآمد یکی تیره گرد بران سان که خورشید شد لاژورد بپوشید دیدار ایران سپاه گریزان برفتند از آن رزمگاه سپاه سکندر پس اندر دمان یکی پرغم و دیگری شادمان سکندر بشد تا لب رودبار بکشتند ز ایرانیان بی‌شمار سپاه از لب رود برگاشتند بفرمود تا رود بگذاشتند به پیروزی آمد بران رزمگاه کجا پیش بود آن گزیده سپاه
1,634
بخش ۵
فردوسی
پادشاهی دارای داراب چهارده سال بود
چو دارا ز پیش سکندر برفت به هر سو سواران فرستاد تفت از ایران سران و مهان را بخواند درم داد و روزی دهان را بخواند سر ماه را لشکر آباد کرد سر نامداران پر از باد کرد دگر باره از آب زان سو گذشت بیاراست لشکر بران پهن دشت سکندر چو بشنید لشکر براند پذیره شد و سازش آنجا بماند سپه را چو روی اندرآمد به روی زمان و زمین گشت پرخاشجوی سه روز اندران رزمشان شد درنگ چنان گشت کز کشته شد جای تنگ فراوان ز ایرانیان کشته شد جهانگیر را روز برگشته شد پر از درد برگشت ز آوردگاه چو یاری ندادش خداوند ماه سکندر بیامد پس او چو گرد بسی از جهان‌آفرین یاد کرد خروشی برآمد ز پیش سپاه که ای زیردستان گم کرده راه شما را ز من بیم و آزار نیست سپاه مرا با شما کار نیست بباشید ایمن به ایوان خویش به یزدان سپرده تن و جان خویش به جان و تن از رومیان رسته‌اید اگر چه به خون دستها شسته‌اید چو ایرانیان ایمنی یافتند همه رخ سوی رومیان تافتند سکندر بیامد به دشت نبرد همه خواسته سربسر گرد کرد ببخشید بر لشکرش خواسته به نیرو سپاهی شد آراسته ببود اندران بوم و بر چار ماه چو آسوده شد شهریار و سپاه جهاندار دارا به جهرم رسید که آنجا بدی گنجها را کلید همه مهتران پیش باز آمدند پر از درد و گرم و گداز آمدند خروشان پسر چو پدر را ندید پدر همچنین چون پسر را ندید همه شهر ایران پر از ناله بود به چشم اندرون آب چون ژاله بود ز جهرم بیامد به شهر صطخر که آزادگان را بران بود فخر فرستاده‌ای رفت بر هر سوی به هر نامداری و هر پهلوی سپاه انجمن شد به ایوان شاه نهادند زرین یکی زیرگاه چو دارا بران کرسی زر نشست برفتند گردان خسروپرست به ایرانیان گفت کای مهتران خردمند و شیران و جنگاوران ببینید تا رای پیکار چیست همی گفت با درد و چندی گریست چنین گفت کامروز مردن به نام به از زنده دشمن بدو شادکام نیاکان و شاهان ما تا بدند به هر سال باژی همی بستدند به هر کار ما را زبون بود روم کنون بخت آزادگان گشت شوم همه پادشاهی سکندر گرفت جهاندار شد تخت و افسر گرفت چنین هم نماند بیاید کنون همه پارس گردد چو دریای خون زن و کودک و مرد گردند اسیر نماند برین بوم برنا و پیر مرا گر شوید اندرین یارمند بگردانم این رنج و درد و گزند شکار بزرگان بدند این گروه همه گشته از شهر ایران ستوه کنون ما شکاریم و ایشان پلنگ به هر کارزاری گریزان ز جنگ اگر پشت یکسر به پشت آورید بر و بوم ایشان به مشت آورید کسی کاندرین جنگ سستی کند بکوشد که تا جان‌پرستی کند مدارید ازین پس به گیتی امید که شد روم ضحاک و ما جمشید همی گفت گریان و دل پر ز درد دو رخساره زرد و دو لب لاژورد بزرگان داننده برخاستند همه پاسخش را بیاراستند خروشی برآمد ز ایران به زار که گیتی نخواهیم بی‌شهریار همه روی یکسر به جنگ آوریم جهان بر براندیش تنگ آوریم ببندیم دامن یک اندر دگر اگر خاک یابیم اگر بوم و بر سلیح و درم داد لشکرش را همان نامداران کشورش را
1,635
بخش ۶
فردوسی
پادشاهی دارای داراب چهارده سال بود
سکندر چو از کارش آگاه شد که دارا به تخت افسر ماه شد سپه برگرفت از عراق و براند به رومی همی نام یزدان بخواند سپه را میان و کرانه نبود همان بخت دارا جوانه نبود پذیره شدن را بیاراست شاه بیاورد ز اصطخر چندان سپاه که گفتی ستاره نتابد همی فلک راه رفتن نیابد همی سپاه دو کشور کشیدند صف همه نیزه و گرز و خنجر به کف برآمد چنان از دو لشکر خروش که چرخ فلک را بدرید گوش چو دریا شد از خون گردان زمین تن بی‌سران بد همه دشت کین پدر را نبد بر پسر جای مهر بریشان نبخشید گردان سپهر سیم ره به دارا درآمد شکست سکندر میان تاختن را ببست جهاندار لشکر به کرمان کشید همی از بد دشمنان جان کشید سکندر بیامد زی اصطخر پارس که دیهیم شاهان بد و فخر پارس خروشی بلند آمد از بارگاه که ای مهتران نماینده راه هرانکس که زنهار خواهد همی ز کرده به یزدان پناهد همی همه یکسره در پناه منید بدانید اگر نیک‌خواه منید همه خستگان را ببخشیم چیز همان خون دشمن نریزیم نیز ز چیز کسان دست کوته کنیم خرد را سوی روشنی ره کنیم که پیروزگر دادمان فرهی بزرگی و دیهیم شاهنشهی کسی کو ز فرمان ما بگذرد همی گردن اژدها بشکرد ز چیزی که دید اندران رزمگاه ببخشید یکسر همه بر سپاه چو دارا ز ایران به کرمان رسید دو بهر از بزرگان لشکر ندید خروشی بد اندر میان سپاه یکی را ندیدند بر سر کلاه بزرگان فرزانه را گرد کرد کسی را که با او بد اندر نبرد همه مهتران زار و گریان شدند ز بخت بد خویش بریان شدند چنین گفت دارا که هم بی‌گمان ز ما بود بر ما بد آسمان شکن زین نشان در جهان کس ندید نه از کاردانان پیشین شنید زن و کودک شهریاران اسیر وگر کشته خسته به ژوپین و تیر چه بینید و این را چه درمان کنید که بدخواه را زین پشیمان کنید نه کشور نه لشکر نه تخت و کلاه نه شاهی نه فرزند و گنج و سپاه ار ایدونک بخشایش کردگار نباشد تبه شد به ما روزگار کسی کز گرانمایگان زیستند به پیش شهنشاه بگریستند به آواز گفتند کای شهریار همه خسته‌ایم از بد روزگار سپه را ز کوشش سخن درگذشت ز تارک دم آب برتر گذشت پدر بی‌پسر شد پسر بی‌پدر چنین آمد از چرخ گردان به سر کرا مادر و خواهر و دختر است همه پاک بر دست اسکندر است همان پاک پوشیده‌رویان تو که بودند لرزنده بر جان تو چو گنج نیاکان برترمنش که آمد به دست تو بی‌سرزنش کنون مانده اندر کف رومیان نژاد بزرگان و گنج کیان ترا چاره با او مداراست بس که تاج بزرگی نماند به کس کسی گوید آتش زبانش نسوخت به چاره بد از تن بباید سپوخت تو او را به تن زیردستی نمای یکی در سخن نیز چربی فزای ببینیم فرجام تا چون بود که گردش ز اندیشه بیرون بود یکی نامه بنویس نزدیک او پراندیشه کن جان تاریک او هم این چرخ گردان برو بگذرد چنین داند آنکس که دارد خرد از ایشان چو بشنید فرمان گزید چنان کز دل شهریاران سزید
1,636
بخش ۷
فردوسی
پادشاهی دارای داراب چهارده سال بود
دبیر جهاندیده را پیش خواند بیاورد نزدیک گاهش نشاند یکی نامه بنوشت با داغ و درد دو دیده پر از خون و رخ لاژورد ز دارای داراب بن اردشیر سوی قیصر اسکندر شهرگیر نخست آفرین کرد بر کردگار که زو دید نیک و بد روزگار دگر گفت کز گردش آسمان خردمند برنگذرد بی‌گمان کزو شادمانیم و زو ناشکیب گهی در فراز و گهی در نشیب نه مردی بد این رزم ما با سپاه مگر بخشش و گردش هور و ماه کنون بودنی بود و ما دل به درد چه داریم ازین گنبد لاژورد کنون گر بسازی و پیمان کنی دل از جنگ ایران پشیمان کنی همه گنج گشتاسپ و اسفندیار همان یاره و تاج گوهرنگار فرستم به گنج تو از گنج خویش همان نیز ورزیدهٔ رنج خویش همان مر ترا یار باشم به جنگ به روز و شبانت نسازم درنگ کسی را که داری ز پیوند من ز پوشیده‌رویان و فرزند من بر من فرستی نباشد شگفت جهانجوی را کین نباید گرفت ز پوشیده‌رویان به جز سرزنش نباشد ز شاهان برتر منش چو نامه بخواند خداوند هوش بیاراید این رای پاسخ‌نیوش هیونی ز کرمان بیامد دوان به نزدیک اسکندر بدگمان سکندر چو آن نامه برخواند گفت که با جان دارا خرد باد جفت کسی کو گراید به پیوند اوی به پوشیده‌رویان و فرزند اوی نبیند مگر تخته گور تخت گر آویخته سر ز شاخ درخت همه به اصفهانند بی‌درد و رنج ازیشان مبادا که خواهیم گنج تو گر سوی ایران خرامی رواست همه پادشاهی سراسر تراست ز فرمان تو یک زمان نگذریم نفس نیز بی‌راه تو نشمریم بکردار کشتی بیامد هیون دل و دیدهٔ تاجور پر ز خون
1,637
بخش ۸
فردوسی
پادشاهی دارای داراب چهارده سال بود
چو آن پاسخ نامه دارا بخواند ز کار جهان در شگفتی بماند سرانجام گفت این ز کشتن بتر که من پیش رومی ببندم کمر ستودان مرا بهتر آید ز ننگ یکی داستان زد برین مرد سنگ که گر آب دریا بخواهد رسید درو قطره باران نیاید پدید همی بودمی یار هرکس به جنگ چو شد مر مرا زین نشان کار تنگ نبینم همی در جهان یار کس بجز ایزدم نیست فریادرس چو یاور نبودش ز نزدیک و دور یکی نامه بنوشت نزدیک فور پر از لابه و زیردستی و درد نخست آفرین بر جهاندار کرد دگر گفت کای مهتر هندوان خردمند و دانا و روشن‌روان همانا که نزد تو آمد خبر که ما را چه آمد ز اختر به سر سکندر بیاورد لشکر ز روم نه برماند ما را نه آباد بوم نه پیوند و فرزند و تخت و کلاه نه دیهیم شاهی نه گنج و سپاه ار ایدونک باشی مرا یارمند که از خویشتن بازدارم گزند فرستمت چندان گهرها ز گنج کزان پس نبینی تو از گنج رنج همان در جهان نیز نامی شوی به نزد بزرگان گرامی شوی هیونی برافگند بر سان باد بیامد بر فور فوران نژاد چو اسکندر آگاه شد زین سخن که دارای دارا چه افگند بن بفرمود تا برکشیدند نای غو کوس برخاست و هندی درای بیامد ز اصطخر چندان سپاه که خورشید بر چرخ گم کرد راه برآمد خروش سپاه از دو روی بی‌آرام شد مردم جنگجوی سکندر به آیین صفی برکشید هوا نیلگون شد زمین ناپدید چو دارا بیاورد لشکر به راه سپاهی نه بر آرزو رزمخواه شکسته دل و گشته از رزم سیر سر بخت ایرانیان گشته زیر نیاویختند ایچ با رومیان چو روبه شد آن دشت شیر ژیان گرانمایگان زینهاری شدند ز اوج بزرگی به خواری شدند چو دارا چنان دید برگاشت روی گریزان همی رفت با های هوی برفتند با شاه سیصد سوار از ایران هرانکس که بد نامدار دو دستور بودش گرامی دو مرد که با او بدندی به دشت نبرد یکی موبدی نام او ماهیار دگر مرد را نام جانوشیار چو دیدند کان کار بی‌سود گشت بلند اختر و نام دارا گذشت یکی با دگر گفت کین شوربخت ازو دور شد افسر و تاج و تخت بباید زدن دشنه‌ای بر برش وگر تیغ هندی یکی بر سرش سکندر سپارد به ما کشوری بدین پادشاهی شویم افسری همی رفت با او دو دستور اوی که دستور بودند و گنجور اوی مهین بر چپ و ماهیارش به راست چو شب تیره شد از هوا باد خاست یکی دشنه بگرفت جانوشیار بزد بر بر و سینهٔ شهریار نگون شد سر نامبردار شاه ازو بازگشتند یکسر سپاه
1,638
بخش ۹
فردوسی
پادشاهی دارای داراب چهارده سال بود
به نزدیک اسکندر آمد وزیر که ای شاه پیروز و دانش‌پذیر بکشتیم دشمنت را ناگهان سرآمد برو تاج و تخت مهان چو بشنید گفتار جانوشیار سکندر چنین گفت با ماهیار که دشمن که افگندی اکنون کجاست بباید نمودن به من راه راست برفتند هر دو به پیش اندرون دل و جان رومی پر از خشم و خون چو نزدیک شد روی دارا بدید پر از خون بر و روی چون شنبلید بفرمود تا راه نگذاشتند دو دستور او را نگه داشتند سکندر ز باره درآمد چو باد سر مرد خسته به ران بر نهاد نگه کرد تا خسته گوینده هست بمالید بر چهر او هر دو دست ز سر برگرفت افسر خسرویش گشاد آن بر و جوشن پهلویش ز دیده ببارید چندی سرشک تن خسته را دور دید از پزشک بدو گفت کین بر تو آسان شود دل بدسگالت هراسان شود تو برخیز و بر مهد زرین نشین وگر هست نیروت بر زین نشین ز هند و ز رومت پزشک آورم ز درد تو خونین سرشک آورم سپارم ترا پادشاهی و تخت چو بهتر شوی ما ببندیم رخت جفا پیشگان ترا هم کنون بیاویزم از دارشان سرنگون چنانچون ز پیران شنیدیم دوش دلم گشت پر خون و جان پر ز جوش ز یک شاخ و یک بیخ و پیراهنیم به بیشی چرا تخمه را برکنیم چو بشنید دارا به آواز گفت که همواره با تو خرد باد جفت برآنم که از پاک دادار خویش بیابی تو پاداش گفتار خویش یکی آنک گفتی که ایران تراست سر تاج و تخت دلیران تراست به من مرگ نزدیک‌تر زانک تخت به پردخت تخت و نگون گشت بخت برین است فرجام چرخ بلند خرامش سوی رنج و سودش گزند به من در نگر تا نگویی که من فزونم ازین نامدار انجمن بد و نیک هر دو ز یزدان شناس وزو دار تا زنده باشی سپاس نمودار گفتار من من بسم بدین در نکوهیدهٔ هرکسم که چندان بزرگی و شاهی و گنج نبد در زمانه کس از من به رنج همان نیز چندان سلیح و سپاه گرانمایه اسپان و تخت و کلاه همان نیز فرزند و پیوستگان چه پیوستگان داغ دل خستگان زمان و زمین بنده بد پیش من چنین بود تا بخت بد خویش من ز نیکی جدا مانده‌ام زین نشان گرفتار در دست مردم‌کشان ز فرزند و خویشان شده ناامید سیه شد جهان و دو دیده سپید ز خویشان کسی نیست فریادرس امیدم به پروردگارست و بس برین گونه خسته به خاک اندرم ز گیتی به دام هلاک اندرم چنین است آیین چرخ روان اگر شهریارم و گر پهلوان بزرگی به فرجام هم بگذرد شکارست مرگش همی بشکرد سکندر ز دیده ببارید خون بران شاه خسته به خاک اندرون چو دارا بدید آن ز دل درد او روان اشک خونین رخ زرد او بدو گفت مگری کزین سود نیست از آتش مرا بهره جز دود نیست چنین بود بخشش ز بخشنده‌ام هم از روزگار درخشنده‌ام به اندرز من سر به سر گوش دار پذیرنده باش و بدل هوش دار سکندر بدو گفت فرمان تراست بگو آنچ خواهی که پیمان تراست زبان تیر دارا بدو برگشاد همی کرد سرتاسر اندرز یاد نخستین چنین گفت کای نامدار بترس از جهان داور کردگار که چرخ و زمین و زمان آفرید توانایی و ناتوان آفرید نگه کن به فرزند و پیوند من به پوشیدگان خردمند من ز من پاک‌دل دختر من بخواه بدارش به آرام بر پیشگاه کجا مادرش روشنک نام کرد جهان را بدو شاد و پدرام کرد نیاری به فرزند من سرزنش نه پیغاره از مردم بدکنش چو پروردهٔ شهریاران بود به بزم افسر نامداران بود مگر زو ببینی یکی نامدار کجا نو کند نام اسفندیار بیاراید این آتش زردهشت بگیرد همان زند و استا بمشت نگه دارد این فال جشن سده همان فر نوروز و آتشکده همان اورمزد و مه و روز مهر بشوید به آب خرد جان و چهر کند تازه آیین لهراسپی بماند کیی دین گشتاسپی مهان را به مه دارد و که به که بود دین فروزنده و روزبه سکندر چنین داد پاسخ بدوی که ای نیکدل خسرو راست‌گوی پذیرفتم این پند و اندرز تو فزون زین نباشم برین مرز تو همه نیکویها به جای آورم خرد را بدین رهنمای آورم جهاندار دست سکندر گرفت به زاری خروشیدن اندر گرفت کف دست او بر دهان برنهاد بدو گفت یزدان پناه تو باد سپردم ترا جای و رفتم به خاک سپردم روانرا به یزدان پاک بگفت این و جانش برآمد ز تن برو زار بگریستند انجمن سکندر همه جامه‌ها کرد چاک به تاج کیان بر پراگند خاک یکی دخمه کردش بر آیین او بدان سان که بد فره و دین او بشستن ازان خون به روشن گلاب چو آمدش هنگام جاوید خواب بیاراستندش به دیبای روم همه پیکرش گوهر و زر بوم تنش زیر کافور شد ناپدید ازان پس کسی روی دارا ندید به دخمه درون تخت زرین نهاد یکی بر سرش تاج مشکین نهاد نهادش به تابوت زر اندرون بروبر ز مژگان ببارید خون چو تابوتش از جای برداشتند همه دست بر دست بگذاشتند سکندر پیاده به پیش اندرون بزرگان همه دیدگان پر ز خون چنین تا ستودان دارا برفت همی پوست گفتی بروبر بکفت چو بر تخت بنهاد تابوت شاه بر آیین شاهان برآورد راه چو پردخت از دخمهٔ ارجمند ز بیرون بزد دارهای بلند یکی دار بر نام جانوشیار دگر همچنان از در ماهیار دو بدخواه را زنده بردار کرد سر شاه‌کش مرد بیدار کرد ز لشکر برفتند مردان جنگ گرفته یکی سنگ هر یک به چنگ بکردند بر دارشان سنگسار مبادا کسی کو کشد شهریار چو دیدند ایرانیان کو چه کرد بزاری بران شاه آزادمرد گرفتند یکسر برو آفرین بدان سرور شهریار زمین
1,639
بخش ۱۰
فردوسی
پادشاهی دارای داراب چهارده سال بود
ز کرمان کس آمد سوی اصفهان به جایی که بودند ز ایران مهان به نزدیک پوشیده‌رویان شاه بیامد یکی مرد با دستگاه بدیشان درود سکندر ببرد همه کار دارا بر ایشان شمرد چنین گفت کز مرگ شاهان داد نباشد دل دشمن و دوست شاد بدانید کامروز دارا منم گر او شد نهان آشکارا منم فزونست ازان نیکویها که بود به تیمار رخ را نشاید شخود همه مرگ راییم شاه و سپاه اگر دیر مانیم اگر چند گاه بنه سوی شهر صطخر آورید بپویند ما نیز فخر آورید همانست ایران که بود از نخست بباشید شادان‌دل و تن‌درست نوشتند نامه به هر کشوری به هر نامداری و هر مهتری ز اسکندر فیلقوس بزرگ جهانگیر و با کینه‌جویان سترگ بداد و دهش دل توانگر کنید بر آزادگی بر سر افسر کنید که فرجام هم روزمان بگذرد زمانه پی ما همی بشمرد وی موبدان نامه‌ای همچنین پرافروزش و پوزش و آفرین سر نامه از پادشاه کیان سوی کاردانان ایرانیان چو عنبر سر خامهٔ چین بشست سر نامه بود آفرین از نخست بران دادگر کو جهان آفرید پس از آشکارا نهان آفرید دو گیتی پدید آمد از کاف و نون چرانی به فرمان او در نه چون سپهری برین سان که بینی روان توانا و دانا جز او را مخوان بباشد به فرمان او هرچ خواست همه بندگانیم و او پادشاست ازو باد بر نامداران درود بر اندازهٔ هر یکی بر فزود جز از نیک‌نامی و فرهنگ و داد ز کردار گیتی مگیرید یاد به پیروزی اندر غم آمد مرا به سور اندرون ماتم آمد مرا بدارندهٔ آفتاب بلند که بر جان دارا نجستم گزند مر آن شاه را دشمن از خانه بود یکی بنده بودش نه بیگانه بود کنون یافت بادافره ایزدی چو بد ساخت آمد به رویش بدی شما داد جویید و پیمان کنید زبان را به پیمان گروگان کنید چو خواهید کز چرخ یابید بخت ز من بدره و برده و تاج و تخت پر از درد داراست روشن دلم بکوشم کز اندرز او نگسلم هرانکس که آید بدین بارگاه درم یابد و ارج و تخت و کلاه چو خواهد که باشد به ایوان خویش نگردد گریزان ز پیمان خویش بیابند چیزی که خواهد ز گنج ازان پس نبیند کسی درد و رنج درم را به نام سکندر زنید بکوشید و پیمان ما مشکنید نشستنگه شهریاران خویش بسازید زین پس به آیین پیش مدارید بازار بی‌پاسبان که راند همی نام من بر زبان مدارید بی‌مرزبان مرز خویش پدید آورید اندرین ارز خویش بدان تا نباشد ز دزدان گزند بمانید شادان‌دل و سودمند ز هر شهر زیبا پرستنده‌ای پر از شرم بیداردل بنده‌ای که شاید به مشکوی زرین ما بداند پرستیدن آیین ما چنان کو برفتن نباشد دژم نشاید که بر برده باشد ستم فرستید سوی شبستان ما به نزدیک خسروپرستان ما غریبان که بر شهرها بگذرند چماننده پای و لبان ناچرند دل از عیب صافی و صوفی به نام به دوریشی اندر دلی شادکام ز خواهندگان نامشان سر کنید شمار اندر آغاز دفتر کنید هرآنکس که هست از شما مستمند کجا یافت از کارداری گزند دل و پشت بیدادگر بشکنید همه بیخ و شاخش ز بن برکنید نهادن بد و کار کردن بدوی بیابم همان چون کنم جست و جوی کنم زنده بر دار بدنام را که گم کرد ز آغاز فرجام را کسی کو ز فرمان ما بگذرد به فرجام زان کار کیفر برد چو نامه فرستاده شد برگرفت جهانی به آرام در بر گرفت ز کرمان بیامد به شهر صطخر به سر بر نهاد آن کیی تاج فخر تو راز جهان تا توانی مجوی که او زود پیچد ز جوینده روی
1,640
بخش ۱
فردوسی
پادشاهی اسکندر
سکندر چو بر تخت بنشست گفت که با جان شاهان خرد باد جفت که پیروزگر در جهان ایزدست جهاندار کز وی نترسد بدست بد و نیک هم بگذرد بی‌گمان رهایی نباشد ز چنگ زمان هرانکس که آید بدین بارگاه که باشد ز ما سوی ما دادخواه اگر گاه بار آید ار نیم‌شب به پاسخ رسد چون گشاید دو لب چو پیروزگر فرهی دادمان در بخت پیروز بگشادمان همه زیردستان بیابند بهر به کوه و بیابان و دریا و شهر نخواهیم باژ از جهان پنج سال جز آنکس که گوید که هستم همال به دوریش بخشیم بسیار چیز ز دارنده چیزی نخواهیم نیز چو اسکندر این نیکویها بگفت دل پادشا گشت با داد جفت ز ایوان برآمد یکی آفرین بران دادگر شهریار زمین ازان پس پراگنده شد انجمن جهاندار بنشست با رای‌زن
1,641
بخش ۲
فردوسی
پادشاهی اسکندر
بفرمود تا پیش او شد دبیر قلم خواست چینی و رومی حریر نویسنده از کلک چون خامه کرد سوی مادر روشنک نامه کرد که یزدان ترا مزد نیکان دهاد بداندیش را درد پیکان دهاد نوشتم یکی نامه‌ای پیش ازین نوشته درو دردها بیش ازین چو جفت ترا روز برگشته شد به دست یکی بنده‌بر کشته شد بر آیین شاهان کفن ساختم ورا زین جهان تیز پرداختم بسی آشتی خواستم پیش جنگ نکرد آشتی چون نبودش درنگ ز خونش بپیچید هم دشمنش به مینو رساناد یزدان تنش نیابد کسی چاره از چنگ مرگ چو باد خزانست و ما همچو برگ جهان یکسر اکنون به پیش شماست بر اندرز دارا فراوان گواست که او روشنک را به من داد و گفت که چون او بباید ترا در نهفت کنون با پرستنده و دایگان از ایران بزرگان پرمایگان فرستید زودش به نزدیک من زداید مگر جان تاریک من بدارید چون پیش بود اصفهان ز هر سو پراگنده کارآگهان همه کارداران با شرم و داد که دارای دارابشان کار داد وز آنجا نخواهید فرمان رواست همه شهر ایران پیش شماست دل خویش را پر مدارا کنید مرا در جهان نام دارا کنید سوی روشنک همچنین نامه‌ای ز شاه جهاندار خودکامه‌ای نخست آفرین کرد بر کردگار جهاندار و دانا و پروردگار دگر گفت کز گوهر پادشا نزاید مگر مردم پارسا دلارای با نام و با رای و شرم سخن گفتن خوب و آوای نرم پدر مر ترا پیش ما را سپرد وزان پس شد و نام نیکی ببرد چو آیی شبستان و مشکوی من ببینی تو باشی جهانجوی من سر بانوانی و زیبای تاج فروزندهٔ یاره و تخت عاج نوشتیم نامه بر مادرت که ایدر فرستد ترا در خورت به آیین فرزند شاهنشهان به پیش اندرون موبد اصفهان پرستنده و تاج شاهان و مهد هم آن را که خوردی ازو شیر و شهد به مشکوی ما باش روشن‌روان توی در شبستان سر بانوان همیشه دل شرم جفت تو باد شبستان شاهان نهفت تو باد بیامد یکی فیلسوفی چو گرد سخنهای شاه جهان یاد کرد
1,642
بخش ۳
فردوسی
پادشاهی اسکندر
دلارای چون آن سخنها شنید یکی باد سرد از جگر برکشید ز دارا ز دیده ببارید خون که بد ریخته زیر خاک اندرون نویسندهٔ نامه را پیش خواند همه خون ز مژگان به رخ برفشاند مر آن نامه را خوب پاسخ نوشت سخنهای با مغز و فرخ نوشت نخست آفرین کرد بر کردگار جهاندار دادار پروردگار دگر گفت کز کار گردان سپهر کزویست پرخاش و آرام و مهر همی فر دارا همی خواستیم زبان را به نام وی آراستیم کنون چون زمان وی اندر گذشت سر گاه او چوب تابوت گشت ترا خواهم اندر جهان نیکوی بزرگی و پیروزی و خسروی به کام تو خواهم که باشد جهان برین آشکارا ندارم نهان شنیدم همه هرچ گفتی ز مهر که از جان تو شاد بادا سپهر ازان دخمه و دار وز ماهیار مکافات بدخواه جانوشیار چو خون خداوند ریزد کسی به گیتی درنگش نباشد بسی دگر آنک جستی همی آشتی بسی روز با پند بگذاشتی نیاید ز شاهان پرستندگی نجوید کس از تاجور بندگی به جای شهنشاه ما را توی چو خورشید شد ماه ما را توی مبادا به گیتی به جز کام تو همیشه بر ایوانها نام تو دگر آنک از روشنک یاد کرد دل ما بدان آرزو شاد کرد پرستندهٔ تست ما بنده‌ایم به فرمان و رایت سرافگنده‌ایم درودت فرستاد و پاسخ نوشت یکی خوب پاسخ بسان بهشت چو شاه زمانه ترا برگزید سر از رای او کس نیارد کشید نوشتیم نامه سوی مهتران به پهلو نژادان جنگاوران که فرمان داراست فرمان تو نپیچد کسی سر ز پیمان تو فرستاده را جامه و بدره داد ز گنجش ز هرگونه‌ای بهره داد چو رومی به نزد سکندر رسید همه یاد کرد آنچ دید و شنید وزان تخت و آیین و آن بارگاه تو گفتی که زنده‌ست بر گاه شاه سکندر ز گفتار او گشت شاد به آرام تاج کیی بر نهاد
1,643
بخش ۴
فردوسی
پادشاهی اسکندر
ز عموریه مادرش را بخواند چو آمد سخنهای دارا براند بدو گفت نزد دلارای شو به خوبی به پیوند گفتار نو به پرده درون روشنک را ببین چو دیدی ز ما کن برو آفرین ببر طوق با یاره و گوشوار یکی تاج پر گوهر شاهوار صد اشتر ز گستردنیها ببر صد اشتر ز هر گونه دیبا به زر هم از گنج دینار چو سی هزار به بدره درون کن ز بهر نثار ز رومی کنیزک چو سیصد ببر دگر هرچ باید همه سر به سر یکی جام زر هر یکی را به دست بر آیین خوبان خسروپرست ابا خویشتن خادمان بر براه ز راه و ز آیین شاهان مکاه بشد مادر شاه با ترجمان ده از فیلسوفان شیرین‌زبان چو آمد به نزدیکی اصفهان پذیره شدندش فراوان مهان بیامد ز ایوان دلارای پیش خود و نامداران به آیین خویش به دهلیز کردند چندان نثار که بر چشم گنج درم گشت خوار به ایوان نشستند با رای‌زن همه نامداران شدند انجمن دلارای برداشت چندان جهیز که شد در جهان روی بازار تیز شتر در شتر رفت فرسنگها ز زرین و سیمین وز رنگها ز پوشیدنی و ز گستردنی ز افگندنی و پراگندنی ز اسپان تازی به زرین ستام ز شمشیر هندی به زرین نیام ز خفتان و از خود و برگستوان ز گوپال و ز خنجر هندوان چه مایه بریده چه از نابرید کسی در جهان بیشتر زان ندید ز ایوان پرستندگان خواستند چهل مهد زرین بیاراستند یکی مهد با چتر و با خادمان نشست اندرو روشنک شادمان ز کاخ دلارای تا نیم راه درم بود و دینار و اسپ و سپاه ببستند آذین به شهر اندرون پر از خنده لبها و دل پر ز خون بران چتر دیبا درم ریختند ز بر مشک سارا همی بیختند چو ماه اندر آمد به مشکوی شاه سکندر بدو کرد چندی نگاه بران برز و بالا و آن خوب چهر تو گفتی خرد پروریدش به مهر چو مادرش بر تخت زرین نشاند سکندر بروبر همی جان فشاند نشستند یک هفته با او به هم همی رای زد شاه بر بیش و کم نبد جز بزرگی و آهستگی خردمندی و شرم و شایستگی ببردند ز ایران فراوان نثار ز دینار وز گوهر شاهوار همه شهر ایران و توران و چین به شاهی برو خواندند آفرین همه روی گیتی پر از داد شد به هر جای ویرانی آباد شد
1,644
بخش ۵
فردوسی
پادشاهی اسکندر
چنین گفت گویندهٔ پهلوی شگفت آیدت کاین سخن بشنوی یکی شاه بد هند را نام کید نکردی جز از دانش و رای صید دل بخردان داشت و مغز ردان نشست کیان افسر موبدان دمادم به ده شب پس یکدگر همی خواب دید این شگفتی نگر به هندوستان هرک دانا بدند به گفتار و دانش توانا بدند بفرمود تا ساختند انجمن هرانکس که دانا بد و رای‌زن همه خوابها پیش ایشان بگفت نهفته پدید آورید از نهفت کس آن را گزارش ندانست کرد پراندیشه شدشان دل و روی زرد یکی گفت با کید کای شهریار خردمند وز مهتران یادگار یکی نامدارست مهران به نام ز گیتی به دانش رسیده به کام به شهر اندرش خواب و آرام نیست نشستش به جز با دد و دام نیست ز تخم گیاهای کوهی خورد چو ما را به مردم همی نشمرد نشستنش با غرم و آهو بود ز آزار مردم به یکسو بود ز چیزی به گیتی نیابد گزند پرستنده مردی و بختی بلند مرین خوابها را به جز پیش اوی مگو و ز نادان گزارش مجوی چنین گفت با دانشی کید شاه کزین پرهنر بگذری نیست راه هم‌انگه باسپ اندر آورد پای به آواز مهران بیامد ز جای حکیمان برفتند با او به هم بدان تا سپهبد نباشد دژم جهاندار چون نزد مهران رسید بپرسید داننده را چون سزید بدو گفت کای مرد یزدان‌پرست که در کوه با غرم داری نشست به ژرفی بدین خواب من گوش دار گزارش کن و یک به یک هوش دار چنان دان که یک شب خردمند و پاک بخفتم برام بی‌ترس و باک یکی خانه دیدم چو کاخی بزرگ بدو اندرون ژنده پیلی سترگ در خانه پیداتر از کاخ بود به پیش اندرون تنگ سوراخ بود گذشتی ز سوراخ پیل ژیان تنش را ز تنگی نکردی زیان ز روزن گذشتی تن و بوم اوی بماندی بدان خانه خرطوم اوی دگر شب بدان گونه دیدم که تخت تهی ماندی از من ای نیک‌بخت کیی برنشستی بران تخت عاج به سر بر نهادی دل‌افروز تاج سه دیگر شب از خوابم آمد شتاب یکی نغز کرپاس دیدم به خواب بدو اندر آویخته چار مرد رخان از کشیدن شده لاژورد نه کرپاس جایی درید آن گروه نه مردم شدی از کشیدن ستوه چهارم چنان دیدم ای نامدار که مردی شدی تشنه بر جویبار همی آب ماهی برو ریختی سر تشنه از آب بگریختی جهان مرد و آب از پس او دوان چه گوید بدین خواب نیکی گمان به پنجم چنان دید جانم به خواب که شهری بدی هم به نزدیک آب همه مردمش کور بودی به چشم یکی را ز کوری ندیدم به خشم ز داد و دهش وز خرید و فروخت تو گفتی همی شارستان برفروخت ششم دیدم ای مهتر ارجمند که شهری بدندی همه دردمند شدندی بپرسیدن تن درست همی دردمند آب ایشان بجست همی گفت چونی به درد اندرون تنی دردمند و دلی پر ز خون رسیده به لب جان ناتن‌درست همه چارهٔ تن‌درستان بجست چو نیمی ز هفتم شب اندر گذشت جهنده یکی باره دیدم به دشت دو پا و دو دست و دو سر داشتی به دندان گیا نیز بگذاشتی چران داشتی از دو رویه دهن نبد بر تنش جای بیرون شدن بهشتم سه خم دیدم ای پاکدین برابر نهاده بروی زمین دو پرآب و خمی تهی در میان گذشته به خشکی برو سالیان ز دو خم پر آب دو نیک مرد همی ریختند اندرو آب سرد نه از ریختن زین کران کم شدی نه آن خشک را دل پر از نم شدی نهم شب یکی گاو دیدم به خواب بر آب و گیا خفته بر آفتاب یکی خوب گوساله در پیش اوی تنش لاغر و خشک و بی‌آب روی همی شیر خوردی ازو ماده گاو کلان گاو گوساله بی زور و تاو اگر گوش داری به خواب دهم نرنجی همی تا بدین سر دهم یکی چشمه دیدم به دشتی فراخ وزو بر زبر برده ایوان و کاخ همه دشت یکسر پر از آب و نم ز خشکی لب چشمه گشت دژم سزد گر تو پاسخ بگویی نهان کزین پس چه خواهد بدن در جهان
1,645
بخش ۶
فردوسی
پادشاهی اسکندر
چو بشنید مهران ز کید این سخن بدو گفت ازین خواب دل بد مکن نه کمتر شود بر تو نام بلند نه آید بدین پادشاهی گزند سکندر بیارد سپاهی گران ز روم و ز ایران گزیده سران چو خواهی که باشد ترا آب‌روی خرد یار کن رزم او را مجوی ترا چار چیزست کاندر جهان کسی آن ندید از کهان و مهان یکی چون بهشت برین دخترت کزو تابد اندر زمین افسرت دگر فیلسوفی که داری نهان بگوید همه با تو راز جهان سه دیگر پزشکی که هست ارجمند به دانندگی نام کرده بلند چهارم قدح کاندرو ریزی آب نه ز آتش شود کم نه از آفتاب ز خوردن نگیرد کمی آب اوی بدین چیزها راست کن آب روی چو آید بدین باش و مسگال جنگ چو خواهی که ایدر نسازد درنگ بسنده نباشی تو با لشکرش نه با چاره و گنج و با افسرش چو بر کار تو رای فرخ کنیم همان خواب را نیز پاسخ کنیم یکی خانه دیدی و سوراخ تنگ کزو پیل بیرون شدی بی‌درنگ تو آن خانه را همچو گیتی شناس همان پیل شاهی بود ناسپاس که بیدادگر باشد و کژ گوی جز از نام شاهی نباشد بدوی ازین پس بیاید یکی پادشا چنان سست و بی‌سود و ناپارسا به دل سفله باشد به تن ناتوان به آز اندرون نیز تیره‌روان کجا زیردستانش باشند شاد پر از غم دل شاه و لب پر ز باد دگر آنک دیدی ز کرپاس نغز گرفته ورا چار پاکیزه مغز نه کرپاس نغز از کشیدن درید نه آمد ستوه آنک او را کشید ازین پس بیاید یکی نامدار ز دشت سواران نیزه گزار یکی مرد پاکیزه و نیکخوی بدو دین یزدان شود چارسوی یکی پیر دهقان آتش‌پرست که بر واژ برسم بگیرد بدست دگر دین موسی که خوانی جهود که گوید جز آن را نشاید ستود دگر دین یونانی آن پارسا که داد آورد در دل پادشا چهارم بیاید همین پاک‌رای سر هوشمندان برآرد ز جای چنان چارسو از پی پاس را کشیدند زانگونه کرپاس را تو کرپاس را دین یزدان شناس کشنده چهار آمد از بهر پاس همی درکشد این ازان آن ازین شوند آن زمان دشمن از بهر دین دگر تشنه‌ای کو شد از آب خوش گریزان و ماهی ورا آب‌کش زمانی بیاید که پاکیزه مرد شود خوار چون آب دانش بخورد به کردار ماهی به دریا شود گر از بدکنش بر ثریا شود همی تشنگان را بخواند برآب کس او را ز دانش نسازد جواب گریزند زان مرد دانش‌پژوه گشایند لبها به بد هم‌گروه به پنجم که دیدی یکی شارستان بدو اندرون ساخته کارستان پر از خورد و داد و خرید و فروخت تو گفتی زمان چشم ایشان بدوخت ز کوری یکی دیگری را ندید همی این بدان آن بدین ننگرید زمانی بیاید کزان سان شود که دانا پرستار نادان شود بدیشان بود دانشومند خوار درخت خردشان نیاید به بار ستایندهٔ مرد نادان شوند نیایش کنان پیش یزدان شوند همی داند آنکس که گوید دروغ همی زان پرستش نگیرد فروغ ششم آنک دیدی بر اسپی دو سر خورش را نبودی بروبر گذر زمانی بیاید که مردم به چیز شود شاد و سیری نیابند نیز نه درویش یابد ازو بهره‌ای نه دانش پژوهی و نه شهره‌ای جز از خویشتن را نخواهند بس کسی را نباشند فریادرس به هفتم که پرآب دیدی سه خم یکی زو تهی مانده بد تا بدم دو از آب دایم سراسر بدی میانه یکی خشک و بی‌بر بدی ازین پس بیاید یکی روزگار که درویش گردد چنان سست و خوار که گر ابر گردد بهاران پرآب ز درویش پنهان کند آفتاب نبارد بدو نیز باران خویش دل مرد درویش زو گشته ریش توانگر ببخشد همی این بران یکی با دگر چرب و شیرین‌زبان شود مرد درویش را خشک لب همی روز را بگذراند به شب دگر آنک گاوی چنان تن درست ز گوسالهٔ لاغر او شیر جست چو کیوان به برج ترازو شود جهان زیر نیروی بازو شود شود کار بیمار و درویش سست وزو چیز خواهد همی تن‌درست نه هرگز گشاید سر گنج خویش نه زو باز دارد به تن رنج خویش دگر چشمه‌ای دیدی از آب خشک به گرد اندرش آبهای چو مشک نه زو بردمیدی یکی روشن آب نه آن آبها را گرفتی شتاب ازین پس یکی روزگاری وبد که اندر جهان شهریاری بود که دانش نباشد به نزدیک اوی پر از غم بود جان تاریک اوی همی هر زمان نو کند لشکری که سازند زو نامدار افسری سرانجام لشکر نماند نه شاه بیاید نو آیین یکی پیش‌گاه کنون این زمان روز اسکندرست که بر تارک مهتران افسرست چو آید بدو ده تو این چار چیز برآنم که چیزی نخواهد به نیز چو خشنود داری ورا بگذرد که دانش پژوهست و دارد خرد ز مهران چو بشنید کید این سخن برو تازه شد روزگار کهن بیامد سر و چشم او بوس داد دلارام و پیروز برگشت شاد ز نزدیک دانا چو برگشت شاه حکیمان برفتند با او براه